گنجینه معارف

وقایع سال نهم هجرت

سال نهم هجرت را به خاطر ورود وفدها «شخصیتها و هیئتهایی که به نمایندگی قبایل و سایر ملتها به مدینه می آمدند» عام الوفود نامیدند. شهر مدینه هر چند روز یک بار شاهد ورود این هیئتهای گوناگون بود که برخی با لباسهای محلی و هیئتهای جالبی وارد می شدند تا پیغمبر اسلام را از نزدیک ببینند و به دین اسلام در آمده و با رهبر اسلام پیمان دوستی بسته و پیوند خود را به آن حضرت اعلام دارند. این بیشتر بدان خاطر بود که با فتح مکه مرکز قدرت بت پرستان و محور اصلی دشمنان اسلام سقوط کرد و سایه قدرت این آیین مقدس بر سراسر شبه جزیره افتاد و قبایل و گروههای مختلف و اقلیتهای مذهبی دیگر مانند مسیحیان ساکن عربستان دانستند که دیر یا زود اسلام در میان تمام افراد و قبیله های ساکن جزیره العرب نفوذ خواهد کرد و بهتر آن است که زودتر به این آیین مقدس وارد شده و یا از نزدیک با رهبر عالی قدر اسلام آشنایی و دوستی برقرار سازند.

منبع : زندگانی حضرت محمد(ص)، صص 628 - 681 , رسولی محلاتی، سید هاشم تعداد بازدید : 2615     تاریخ درج : 1385/08/11    

اسلام کعب بن زهیر[1] شاعر معروف

از آن جمله کعب بن زهیر است که پدرش زهیر بن أبی سلمی از شعرای معروف عرب و سراینده یکی از «معلقات سبعه» بود که قصیده اش مدتها پیش از نزول قرآن به دیوار کعبه آویخته بود و یکی از شاهکارهای ادبی آن زمان به شمار می رفت. زهیر بن ابی سلمی دو پسر داشت یکی به نام بجیر و دیگری به نام کعب که این هر دو مانند پدرشان زهیر شاعر بودند و در مدح و ذم افراد شعر می سرودند. بحیر مدتها قبل از فتح مکه مسلمان شده بود و در سلک مسلمانان به سر می برد، ولی کعب در زمره دشمنان اسلام زندگی می کرد و تا جایی که می توانست با شعر و نثر مردم را نیز علیه رسول خدا تحریک می نمود. پیغمبر اسلام دستور تعقیب و قتل شاعرانی امثال کعب را که در هجو و مذمت او شعر می گفتند و از این راه موانعی سر راه پیشرفت اسلام ایجاد کرده و ضربه می زدند صادر کرده بود و یکی از آنان نیز در جریان فتح مکه به دست مسلمانان به قتل رسید و دو تن دیگر از این شاعران فراری بودند. بجیر که پس از فتح مکه نگران وضع برادرش کعب بود و می ترسید به دست مسلمانان بیفتد و به سزای تحریکاتی که علیه پیغمبر اسلام کرده و اشعاری که در هجای آن حضرت سروده به قتل برسد، نامه ای به او نوشت که اگر به حیات و زندگی خود علاقه مند هستی خود را به مدینه برسان و اسلام بیاور و در پیشگاه پیغمبر اسلام از اعمال گذشته خود توبه کن که پیغمبر مرد رؤف و مهربانی است و هر کس نزد او اظهار ندامت نموده و توبه کند او را می بخشد. این نامه خیر خواهانه که به کعب رسید تصمیم گرفت به پیشنهاد برادرش بجیر عمل کند و خود را به مدینه و رهبر بزرگوار اسلام رسانده مسلمان شود و از کرده های گذشته خود پوزش بخواهد و به همین منظور قصیده ای مشتمل بر پنجاه و هشت بیت در مدح رسول خدا(ص) سرود که مطلعش این بود:

بانت سعاد فقلبی الیوم مبتول

متیم اثرها لم یفد مکبول[2]

و پس از ابیاتی که در وصف سعاد به رسم شاعران دیگر گفته به عنوان عذر خواهی از گذشته خود گوید:

نبئت ان رسول الله أو عدنی

و العفو عند رسول الله مأمول

مهلا هداک الذی اعطاک نافله

القرآن فیها مواعیظ و تفصیل

و تا آنجا که در وصف پیغمبر اسلام(ص) گوید:

ان الرسول لنور یستضاء به مهند

من سیوف الله مسلول

فی عصبه من قریش قال قائلهم

ببطن مکه لما اسلموا زولوا[3]

سپس کعب خود را به مدینه رسانید و به خانه مردی از قبیله «جهینه» که با او سابقه رفاقت داشت وارد شد و آن مرد «جهنی» نیز چون صبح شد او را به مسجد آورد و هنگامی که نماز صبح به پایان رسید کعب برخاسته پیش روی پیغمبر آمد و نشست و سپس معروض داشت ای رسول خدا کعب بن زهیر به مدینه آمده و مسلمان شده و از کارهای گذشته خود پشیمان گشته می خواهد به نزد شما بیاید و توبه کند، آیا او را می پذیری؟ فرمود: آری در این موقع کعب خود را معرفی کرده گفت: من کعب بن زهیر هستم و آن گاه قصیده خود را خواند و رسول خدا از او درگذشت.

اسلام زید الخیر و عدی بن حاتم

قبیله «طی» از قبایل معروف عرب است که نسبت به تیره «کهلان» رسانده و از قحطانیه بوده اند و اینان در یمن سکونت داشتند و تدریجا مانند بسیاری از تیره ها به سرزمین حجاز آمدند و مردان نامداری مانند حاتم طایی که به سخاوت مشهور و ضرب المثل گردیده از این قبیله می باشد، که قبل از ظهور اسلام از دنیا رفته است. فرزند همین حاتم طایی، عدی بن حاتم از بزرگان قبیله طی است که پس از درگذشت پدرش حاتم او را به ریاست خود برگزیدند و مطابق تواریخ وی به دین نصاری زندگی می کرد و تا سال نهم هجرت نیز در زمره پیروان حضرت مسیح(ع) و از دشمنان رسول خدا(ص) محسوب می شد.

از شخصیتهای بزرگ دیگر این قبیله مردی است به نام زید الخیر که پیش از آنکه اسلام را بپذیرد به زید الخیل موسوم بود و پس از اسلام، پیغمبر خدا او را زید الخیر نامید و درباره اش فرمود: هیچ مردی را از عرب برای من توصیف نکردند جز آنکه وقتی از نزدیک او را دیدم پایین تر بود از آنچه درباره اش گفته بودند مگر «زید» که او را بالاتر از آنچه شنیده بودم دیدم! زید در همین سال نهم به همراه گروهی از قبیله خود به مدینه آمد و مسلمان شد. اما عدی بن حاتم در همان حال کفر به سر می برد و حاضر هم نبود اسلام را بپذیرد و حتی پس از فتح مکه و نفوذ اسلام در سرتاسر جزیره العرب تصمیم به مهاجرت به شام و پیوستن به همکیشان خود گرفت و چون می دانست لشکر اسلام روزی به سرزمین آنها نیز خواهند رفت تا آثار بت پرستی را در آن ناحیه از میان ببرند و احکام اسلام را در آنجا نشر دهند، به همین منظور چند شتر راهوار و فربه انتخاب و آماده کرده و به غلام خود دستور داده بود هرگاه خبردار شدی که لشکر اسلام به این حوالی آمده مرا خبر دار کن.

روزی غلامش به او خبر داد که سربازان اسلام، تحت فرماندهی علی بن ابیطالب(ع) برای ویران کردن بتخانه ها و نشر احکام اسلام بدین ناحیه آمده اند. عدی بن حاتم با شنیدن این خبر فورا خانواده خود را برداشته به سوی شام گریخت، سربازان اسلام نیز پس از ویران کردن بتخانه «طی»، جمعی را که در برابر آنها مقاومت کرده بودند تار و مار نموده و گروهی را اسیر کرده به مدینه آوردند. در میان اسیران مزبور دختر حاتم نیز که نامش سفانه بود اسیر شد و او را به مدینه آوردند و در کنار مسجد در جایی که مخصوص نگهداری اسیران بود محبوس ساختند.

چند روز گذشت و روزی پیغمبر اسلام از کنار آن خانه عبور می کرد تا به مسجد برود سفانه برخاست و گفت: «یا رسول الله هلک الوالد و غاب الوافد فامنن علینا من الله علیک». (ای رسول خدا پدرم که از دنیا رفته و آنکه باید به نزد شما بیاید غایب است، اکنون بر ما منت گزار، خداوند تو را مشمول رحمت و نعمت خویش قرار دهد!) پیغمبر پرسید: مقصودت از غایب کیست؟ سفانه گفت: عدی بن حاتم! فرمود: همان کسی که از خدا و رسول گریخته! در آن روز رسول خدا(ص) بیش از آن چیزی نگفت و از آنجا گذشت. روز دیگر نیز این ماجرا تکرار شد، و سفانه گوید: روز سوم که شد من دیگر مأیوس بودم چیزی بگویم ولی مردی که همراه او بود و بعدا دانستم که او علی ابن ابیطالب(ع) بود به من اشاره کرد که برخیز و سخن خود را تکرار کن. من برخاستم و همان سخنان را تکرار کردم، پیغمبر فرمود: من با آزاد ساختن تو موافقم ولی صبر کن تا شخص مورد اعتمادی پیدا شود تا تو را به همراه او به شهر و دیارت بفرستم.

چند روز از این ماجرا گذشت تا روزی اطلاع یافتم کاروانی که از خویشان ما نیز افرادی در میان آنها بود به مدینه آمده و عازم بازگشت است، من جریان را به پیغمبر اطلاع دادم و آن حضرت مقداری لباس و مبلغی پول برای خرجی راه و مرکبی به من داد و مرا همراه آنها روانه کرد. دنباله داستان را خود عدی بن حاتم این گونه نقل کرده که گوید:

روزی همچنان که در شام بودم هودجی را دیدم که به سوی ما می آید و وقتی رسید دیدم خواهرم سفانه در میان آن هودج است و چون پیاده شد مرا مورد ملامت قرار داده گفت: این چه کاری بود که کردی؟ خودت خانواده و زن و فرزندت را برداشته به اینجا آمدی و ما را در آنجا بی سرپرست گذاردی؟ من بدو گفتم: خواهر جان مرا ملامت نکن که در این کار معذور بودم.

این جریان گذشت تا روزی با او که زن با فراست و با تدبیری بود مشورت کرده گفتم: راستی بگو نظرت درباره این مرد(یعنی پیغمبر اسلام) چیست؟ او ضمن تمجید و بیان صفات نیک آن حضرت گفت: من صلاح تو را در آن می بینم که هر چه زودتر خود را به او برسانی و با او پیمان بسته و بیعت کنی، زیرا اگر او براستی پیغمبر باشد که تو در ایمان به وی سبقت جسته ای و اگر داعیه سلطنت و پادشاهی هم داشته باشد که پیمان بستن با او از شخصیت تو چیزی نخواهد کاست و از سایه قدرتش بهره مند خواهی شد.

عدی بن حاتم گوید: من رأی او را پسندیدم و به مدینه آمدم و پیش آن حضرت رفته سلام کردم، فرمود: کیستی؟ گفتم: عدی بن حاتم هستم. وقتی پیغمبر مرا شناخت برخاست و مرا به سوی خانه برد، در راه که می رفتیم پیرزنی سر راه او آمد و درباره کاری که داشت با آن حضرت سخن گفت، من دیدم پیغمبر اسلام زمانی دراز در کنار آن پیرزن ایستاد و با کمال ملاطفت با او سخن گفت. پیش خود گفتم: به خدا سوگند چنین مردی داعیه سلطنت و پادشاهی در سر ندارد و چون وارد خانه آن حضرت شدم دیدم تشک چرمی خود را که لیف خرما در آن بود برداشت و برای نشستن من پهن کرد و به من گفت: روی آن بنشین، من خودداری کردم ولی حضرت اصرار کرد و من نشستم و پیش خود گفتم: به خدا این رفتار سلاطین نیست. سپس به من گفت: ای عدی بن حاتم مگر تو به آیین «رکوسیه»[4] نبودی؟ گفتم: چرا، فرمود: پس چرا از قوم خود یک چهارم درآمدشان را می گرفتی؟ در صورتی که این کار در آیین تو جایز نبود. و همچنین یکی دو خبر غیبی دیگر به من داد که دانستم پیغمبر خداست و بدو ایمان آورده مسلمان شدم.

جنگ تبوک

پیش از آنکه جریان ورود سایر هیئتها و شخصیتهای مذهبی و غیر مذهبی عربستان را برای شما دنبال کنیم داستان جنگ تبوک را که در اواسط این سال یعنی ماه رجب سال نهم اتفاق افتاد ذکر نموده و به خواست خدای تعالی دوباره به نقل ماجراهای بعدی و شرح ورود و فدها می پردازیم. داستان از اینجا شروع شد که به پیغمبر اسلام خبر رسید رومیان در صدد تهیه سپاه برای حمله به حدود مرزی عربستان و شمال کشور اسلام هستند و می خواهند نفوذ خود را در آن ناحیه توسعه داده و تثبیت کنند. رسول خدا(ص) با شنیدن این خبر تصمیم گرفت با سپاهی گران شخصا به جنگ آنان برود و خیال تعرض و حمله به کشور اسلامی را از سر رومیان بیرون کند و به همین منظور بر خلاف جنگهای قبلی که مقصد جنگ را اعلام نمی کرد در این جنگ اعلام کرد قصد رفتن به تبوک و جنگ با رومیان را دارد و ثروتمندان مسلمان را نیز وادار کرد تا به هر اندازه می توانند برای تجهیز سپاه و تهیه آذوقه کمک کنند. چنانکه مورخین گفته اند: گروه زیادی چون عثمان، طلحه، عباس بن عبد المطلب، زبیر و عبد الرحمن بن عوف کمکهای مالی شایانی برای تجهیز سپاه کردند و برخی از منافقین نیز برای خود نمایی مبالغی پرداختند.

سختی کار

فاصله تبوک تا مدینه حدود یک صد فرسخ راه است و از دورترین سفرهای جنگی بود که پیغمبر خدا و مسلمانان می بایستی راه آن را طی کنند و دشمن نیز سپاه روم بود که از نظر افراد و لوازم جنگی تفوق کاملی بر مسلمانان داشت و به همین جهت نیز پیغمبر(ص) مقصد را اعلام کرد تا مسلمانان با آمادگی و تهیه بیشتری قدم در این راه نهند و آذوقه و لوازم بیشتری با خود بردارند. اتفاقا آن ایام مصادف با اواخر تابستان و فصل گرمای کشنده حجاز و برداشت محصول خرمای مدینه و از نظر خشکسالی و کم آبی نیز سالی استثنایی بود و راستی برای مسلمانان مسافرت دشوار و سختی بود و گرد آوردن سپاهی که بتواند در برابر سپاه مجهز و فراوان روم مقابله و برابری کند کاری بسیار مشکل و دشوار، اما عزم راسخ و ایمان کامل پیغمبر اسلام به کمک الهی و تعقیب هدف نهایی خود همه این مشکلات را حل کرد و روزی که لشکر اسلام از مدینه حرکت می کرد سی هزار سرباز که مرکب از ده هزار سواره و بیست هزار پیاده بود همراه داشت. رسول خدا(ص) برای تجهیز این سپاه گران که تا به آن روز در اسلام سابقه نداشت از همه قبایل اطراف کمک گرفت و حتی نامه ای به مکه نوشت و «عتاب بن اسید» فرماندار خود را که در مکه منصوب کرده بود مأمور کرد تا قبایل اطراف را برای حرکت بسیج کند و برای هر قبیله ای پرچمی جدا و امیری مستقل تعیین کرد و مخارج عظیم آن را نیز از راه زکات و کمک مالی ثروتمندان تأمین نمود.

کارشکنی ها

ناگفته پیداست که در چنین شرایطی یک عده منفی باف و مخالف هم هستند که به واسطه علاقه مفرط به دنیا و نداشتن ایمان و نبودن روح فداکاری در آنان، برای خود بهانه ها می تراشند تا از زیر بار وظیفه دینی شانه خالی کنند و بلکه برای افراد دیگر نیز وظیفه تعیین کرده و دست به کار شکنی و مخالفت می زنند و تا جایی که بتوانند مانع پیشرفت کارها می شوند، بخصوص که در دل هم نفاق و عداوت و دشمنی با اصل هدف و مرام داشته باشند. محیط مدینه هم که از نخستین روز ورود پیغمبر اسلام آلوده به چنین افراد منافقی بود و در فرصتهای مختلف از کارشکنی و مشوب ساختن اذهان عمومی نسبت به رهبر عالی قدر اسلام و اهداف عالیه او خودداری نمی کردند وقتی از ماجرا مطلع شدند به اقتضای طبیعت آلوده و ناپاک خود با تبلیغات مسموم و نیش زدن از شرکت افراد در این جهاد مقدس با هر وسیله و امکان، جلوگیری می نمودند و کم کم پا را فراتر نهاده به صورت گروهی و دسته جمعی به فعالیتهای مخفی و پنهانی علیه پیغمبر اسلام و منع از بسیج لشکر دست زدند.

از آن جمله شخصی است به نام جد بن قیس که وقتی پیغمبر اسلام به او پیشنهاد شرکت در جنگ با رومیان را داد برای تراشیدن بهانه و عذر و یا به صورت استهزا و تمسخر، در پاسخ آن حضرت گفت: من به زنان علاقه زیادی دارم و می ترسم وقتی زنان زیبای روم را ببینم نتوانم خودداری کنم و به فتنه دچار شوم! این بهانه به قدری زننده و شرم آور بود که خدای تعالی گفتار او را در ضمن آیه ای در قرآن بیان فرموده و خود عهده دار پاسخ آن گردید که فرماید: «و منهم من یقول اذن لی و لا تفتنی ألا فی الفتنه سقطوا و ان جهنم لمحیطه بالکافرین»[5] (و برخی از آنها گویند به ما اجازه بده(تا در شهر بمانیم) و ما را دچار فتنه مکن! آگاه باش که اینان به فتنه در افتادند و همانا دوزخ به کافران احاطه دارد.) و جمعی هم بودند که گرمای هوا را بهانه کرده و از رفتن به جنگ خودداری کردند و به دیگران نیز می گفتند: در این گرمای سخت به این سفر نروید که آنان را نیز خدای تعالی به آتش جهنم بیم داده و در پاسخشان فرموده: «قل نار جهنم أشد حرا لو کانوا یفقهون، فلیضحکوا قلیلا و لیبکوا کثیرا جزاءا بما کانوا یکسبون»[6] (به اینها بگو آتش جهنم گرمتر است اگر می فهمند، اینان باید کم بخندند و بسیار گریه کنند که به جزای سخت کردار خود خواهند رسید.) و آیات زیاد دیگری که در مذمت بهانه جویان و متخلفان از جنگ تبوک و منافقانی که مانع شرکت و حرکت دیگران نیز بودند نازل شده و ضمن پاسخهای محکمی که به آنها داده شده وعده گاه آنها را آتش دوزخ و عدالت الهی قرار داده است.[7]

شدت عمل در برابر منافقان

کار از ایرادهای فردی و بهانه جوییهای شخصی به توطئه های دسته جمعی و فعالیتهای گروهی کشید و پیغمبر خدا اطلاع یافت که منافقان گذشته از اینکه خودشان حاضر به شرکت در جنگ نیستند در خانه یکی از یهودیان مدینه به نام سویلم که در محله «جاسوم» قرار داشت انجمن کرده تا مردم را از شرکت در جنگ باز دارند. برای سرکوبی آنان و تنبیه توطئه گران و عبرت دیگران، پیغمبر اسلام طلحه بن عبید الله را با گروهی از مجاهدان مأمور کرد تا خانه مزبور را آتش زده و ویران کنند. منافقان بی خبر از همه جا دست به کار طرح نقشه علیه مسلمانان و جلوگیری از حرکت قبایل و شرکت سربازان در این جنگ بودند که شعله های آتش از گوشه و کنار خانه بلند شد و توطئه کنندگان بسرعت خود را از میان شعله ها بیرون انداخته فرار کردند و یکی از آنها نیز ناچار شد تا خود را از بام پرت کند که وقتی به زمین افتاد یک پایش شکست و این جریان، درس عبرتی برای سایر کارشکنان و منفی بافان گردید و جلوی تبلیغات مسموم کننده مخالفان را گرفت و دانستند که ممکن است با عکس العمل شدید پیغمبر اسلام روبه رو شوند.

گریه کنندگان(بکائین)

در برابر اینان افرادی هم بودند که دلباخته جانبازی در راه دین و عاشق شرکت در این جنگ بودند اما در اثر فقر و تنگدستی نتوانستند برای خود آذوقه و مرکبی تهیه کنند و به ناچار به نزد پیغمبر آمده و از آن حضرت خواستند تا مرکبی به آنها بدهد که در رکاب آن حضرت به جنگ رومیان بروند، و چون با پاسخ منفی پیغمبر رو به رو شدند و از آن بزرگوار شنیدند که فرمود: من مرکبی ندارم که در اختیار شما بگذارم از شدت غم و اندوه اشک در دیدگانشان گردش کرد و سرشکشان بر چهره جاری شد و در تاریخ اسلام به «بکائین» معروف شدند که نام یک یک آنها را نیز تاریخ نویسان در کتابهای خود ثبت کرده و نوشته اند.[8] خدای تعالی نیز عذر آنها را از عدم شرکت در جنگ پذیرفت و در ضمن آیه 92 از سوره توبه به اطلاع پیغمبر خویش رساند تا آنان را از شرکت در این جنگ معاف دارد.

متخلفان از جنگ

یکی از سنتهای الهی در مورد مردمان دیندار و با ایمان سنت آزمایش و امتحان است که روی مصالح و حکمتهایی آنها را گاه و بی گاه به وسایط گوناگون و وسایل مختلف مورد ابتلا و آزمایش قرار می دهد تا مؤمنان واقعی و راستگو از منافقان و دورویان دروغگو متمایز و جدا گردند و این حقیقت را در آیاتی از قرآن کریم یادآوری کرده است. و جنگ تبوک یکی از این صحنه ها بود که جمع زیادی از مردم در آن آزمایش شدند، برخی مانند همین بکایین از شدت ناراحتی و افسردگی که نمی توانستند در این جنگ شرکت کنند همچون ابر بهار می گریستند و جمعی نیز گرما و جمع آوری محصول خرما و غیره را بهانه کرده شانه از زیر بار این فریضه بزرگ الهی خالی می کردند و گروهی نیز که می خواستند جمع میان هر دو کار کنند و در دل نفاق و دورویی نداشتند به سرنوشت سخت و دشواری دچار گشتند.

از جمله افرادی که از رفتن به تبوک خود داری کردند این چهار نفرند: کعب بن مالک، مراره بن ربیع، هلال بن امیه، ابو خیثمه. ابو خیثمه پس از گذشتن یکی دو روز از حرکت سپاه اسلام که مدینه کاملا خلوت شده بود نزدیکیهای ظهر وارد باغ خود شد و دو همسر خود را مشاهده کرد که هر کدام سایبان حصیری مخصوص به خود را برای پذیرایی شوهر آب پاشیده و غذای لذیذ و آب سرد و گوارایی فراهم کرده و هر کدام برای پذیرایی بهتر از شوهر، خود را آرایش کرده اند. ابو خیثمه با دیدن آن دو، ناگهان به یاد پیغمبر بزرگوار خود و رهبر اسلام افتاد که در آن گرمای سوزان در بیابانهای حجاز برای سرکوبی دشمنان دین پیش می رود و آن همه مرارت و رنج و سختی را بر خود هموار می سازد، با خود گفت: انصاف نیست که من در کنار زنان زیبای خود در زیر سایبان بیاسایم اما رسول خدا گرفتار آفتاب و بادهای سوزان و گرمای کشنده بیابان باشد!

از این رو تصمیم به حرکت گرفت و به زنان خود گفت: شتر مرا حاضر کرده و توشه راه مرا مهیا سازید که من هم اکنون باید حرکت کنم. ابو خیثمه در تبوک به پیغمبر اسلام رسید و از تأخیر خود اظهار ندامت وعذرخواهی کرد و رسول خدا نیز او را پذیرفت و همچنان با لشکر اسلام بود تا به مدینه بازگشت. اما آن سه نفر دیگر یعنی کعب بن مالک و مراره و هلال بدون آنکه در دل نفاقی داشته باشند و از روی دشمنی با اسلام از سپاه عقب مانده باشند، بلکه روی تنبلی و گرفتاری امروز و فردا کردند و هر روز می گفتند فردا حرکت می کنیم تا یک روز هم مطلع شدند سپاه اسلام از تبوک بازگشته و نزدیکیهای مدینه است. اینان برای قبول شدن توبه خود به سرنوشت رقت بار و سختی دچار شدند و پس از محرومیتهای زیادی که کشیدند به شرحی که در صفحات آینده می خوانید توبه شان پذیرفته شد و زندگی عادی خود را از سر گرفتند. البته افراد زیاد دیگری هم بودند که در جنگ تبوک شرکت نکردند، اما چون افراد منافق و بی ایمانی بودند پس از مراجعت رسول خدا(ص) به مدینه به نزد آن حضرت آمده و برای تخلف خود عذرها تراشیدند و سوگندها خوردند و پیغمبر اسلام مأمور شد در ظاهر عذر آنها را بپذیرد و به همان حال نفاق و بی ایمانی خودشان واگذارشان نماید، اگر چه در پیشگاه خدای تعالی عذرشان مقبول نبود و توبه شان پذیرفته نشد.

رسول خدا علی را در این سفر همراه خود نبرد

برای نخستین بار بود که پیغمبر خدا(ص) به علی بن ابیطالب دستور داد در مدینه بماند و سرپرستی خانواده و خویشان او را به عهده بگیرد با اینکه در همه نبردها و سفرهای قبلی علی(ع) ملازم رکاب و پرچمدار آن حضرت در جنگها بود و چون این مطلب تازگی داشت بهانه ای به دست منافقان افتاد تا به یاوه سرایی بپردازند و هر کس پیش خود نوعی تفسیر و تأویل کند و نسبت بهانه جویی به پیغمبر و یا علی بن ابیطالب(ع) بدهند. برخی تن پروران که خود از ترس گرما و سختی، جمع آوری محصول را بهانه کرده و در مدینه مانده بودند گفتند: علی هم از ترس گرما و دوری راه و مشکلات آن بهانه جویی کرده و همراه پیغمبر نرفته است و جمعی دیگر گفتند: حضور علی در این سفر بر پیغمبر سنگین و دشوار بوده و از این رو پیغمبر برای بردن او بهانه جویی کرده و به عنوان سرپرستی خانواده و خویشان او را در شهر گذارده است. اما پاسخی را که پیغمبر خدا بعدا به علی(ع) داد و علت این کار را بیان فرمود به صورت رمز و کنایه پرده از روی اغراض پلید و نیتهای فاسد و آلوده آنها برداشت و در همان سخنان، مقام علی(ع) را تا سر حد خلیفه بلافصل و جانشین واقعی خود بالا برد و با این بیانی که همه مورخین اهل سنت و محدثین آنها ذکر کرده اند، جلوی همه یاوه سرائیها را نیز گرفت.

مورخین مزبور مانند ابن هشام و طبری و ابن اثیر و دیگران و اهل حدیث نیز مانند بخاری و ترمذی و نسایی و دیگران[9] با مختصر اختلاف و اجمال و تفصیل از راویان مختلف نقل کرده اند که وقتی این سخنان به گوش علی بن ابیطالب(ع) رسید اسلحه خود را برداشته و به دنبال پیغمبر(ص) آمد و در «ثنیه الوداع» یا «جرف» به آن حضرت رسیده و سخن منافقان را به رسول خدا(ص) عرض کرد. و در برخی از نقلها است که خود علی(ع) نیز به عنوان استفسار از این ماجرا عرض کرد: «أتخلفنی مع الخوالف؟» (آیا مرا با ماندگان و متخلفان قرار دادی؟) پاسخی را که پیغمبر(ص) به علی(ع) داد این بود که فرمود: «ان المدینه لا تصلح الا بی او بک» (مدینه جز به وجود من یا تو اصلاح نخواهد شد.)

و جمله ای را که همگی نقل کرده اند این بود که فرمود: «أما ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی»؟ (آیا خوشنود نیستی که مقام و منزلت تو نسبت به من همانند مقام و منزلت هارون نسبت به موسی باشد؟ جز آنکه پس از من پیغمبری نیست.) و بدین ترتیب یک سند مسلم و قطعی را برای خلافت بلافصل و جانشینی علی(ع) پس از خود بیان فرمود و جز مقام نبوت همه مقامهای دیگری را که هارون پس از موسی (ع) داشت یعنی مقام خلافت و وصایت و وزارت و برادری، همه را برای علی(ع) پس از خود اثبات فرمود، و ضمنا با بیان بالا یعنی جمله «ان المدینه لا تصلح الا بی او بک» فهماند که منافقان و دشمنان اسلام در کمین و فرصت هستند تا در این موقعیت حساس یعنی پس از فتح مکه و سرکوبی تمام دشمنان و تسلیم قبایل دیگر، در غیاب من ضربه خود را به مدینه بزنند و تنها کسی که می تواند غیبت مرا در مدینه جبران کند و جلوی این توطئه را بگیرد و اساسا وجود او در مدینه مانع انجام نقشه و توطئه آنهاست تو هستی و مدینه در این موقعیت جز به وجود من یا تو اصلاح پذیر نیست و مصلحت نیست که من و تو هر دو از مدینه خارج شویم! علی(ع) که این سخنان را شنید و هدف پیغمبر را از این دستور فهمید به مدینه بازگشت و به کار خود مشغول شد.

خطابه پیغمبر برای لشکریان

هنگامی که می خواست لشکر به سوی تبوک حرکت کند پیغمبر اسلام خطبه زیر را که علی بن ابراهیم (ره) در تفسیر خود نقل کرده[10] ایراد فرمود:

«ایها الناس ان اصدق الحدیث کتاب الله، و اولی القول کلمه التقوی، و خیر الملل مله ابراهیم، و خیر السنه سنن محمد، و اشرف الحدیث ذکر الله، و احسن القصص هذا القرآن، و خیر الامور عزائمها، و شر الامور محدثاتها، و احسن الهدی هدی الانبیاء، و اشرف القتل قتل الشهداء، و اعمی الضلاله الضلاله بعد الهدی، و خیر الاعمال ما نفع، و خیر الهدی ما اتبع و شر العمی عمی القلب، و الید العلیا خیر من الید السفلی، و ما قل و کفی خیر مما کثر وألهی، و شر المعذره حین یحضر الموت، و شر الندامه یوم القیامه، و من اعظم الخطایا اللسان الکذب، و خیر الغنی غنی النفس، و خیر الزاد التقوی، و رأس الحکمه مخافه الله، و خیر ما القی فی القلب الیقین، و الارتیاب من الکفر، و التباعد من عمل الجاهلیه، و الغلول من جمر جهنم، و السکر جمر النار، و الشعر من ابلیس، و الخمر جماع الاثم، و النساء حبائل ابلیس، و الشباب شعبه من الجنون، و شر المکاسب کسب الربا، و شر المآکل اکل مال الیتیم، و السعید من وعظ بغیره، و الشقی فی بطن امه، و انما یصیر احدکم الی موضع اربعه اذرع و الامر الی آخره، و ملاک العمل خواتیمه، و أربی الربا الکذب، و کل ماهو آت قریب، و شنان المؤمن فسق، و قتال المؤمن کفر، و أکل لحمه من معصیه الله، و حرمه ماله کحرمه دمه، و من توکل علی الله کفاه، و من صبر ظفر، و من یعف یعف الله عنه، و من کظم الغیظ یأجره الله، و من یصبر علی الرزیه یعوضه الله، و من یتبع السمعه یسمع الله به، و من یصم یضاعف الله له، و من یعص الله یعذبه، اللهم اغفر لی و لامتی، اللهم اغفر لی و لامتی، استغفر الله لی و لکم».

(ای گروه مردم براستی که راست ترین داستانها کتاب خداست و برترین گفتارها کلمه تقوی و پرهیزکاری است و بهترین ملتها(و آیینها) ملت(و آیین) ابراهیم است، و بهترین سنتها(و روشها) سنت (و روش) محمد(ص) است، و شریفترین سخنان ذکر خدای یکتاست، و بهترین سرگذشتها همین قرآن است، و بهترین کارها واجبات آنهاست، و بدترین کارها بدعتهای آنهاست و بهترین راهنماییها راهنمایی پیغمبران الهی است، و شریفترین کشته شدنها کشته شدن شهیدان است، و تاریکترین گمراهی و ضلالت، گمراهی پس از هدایت است، و بهترین عملها آن عملی است که سود بخشد، و بهترین هدایتها آن است که پیروی شود، و بدترین کوریها کوری دل است، و دست بالا(یعنی دهنده) بهتر از دست پایین(یعنی گیرنده و درخواست کننده) است. چیز اندک و به مقدار کفایت بهتر از چیز بسیاری است که غفلت آورد، بدترین عذرخواهیها عذر خواهی هنگام مرگ است و بدترین پشیمانی ها پشیمانی روز قیامت است، و از بزرگترین گناهان زبان دروغ گفتن است، و بهترین بی نیازیها بی نیازی جان است[11] و بهترین توشه ها پرهیزکاری است، و اساس و اصل حکمت(و فرزانگی) ترس از خداست، و بهتر چیزی که در دل افتد یقین است، و شک و تردید شعبه ای ازکفر است، و خیانت از آتشهای افروخته جهنم، و مستی از آتش دوزخ است، و شعر از شیطان است، شراب مجموعه بدیها است، و زنان دامهای ابلیس، و جوانی شعبه ای از دیوانگی است، و بدترین کسبها(و درآمدها) کسب ربا است، و بدترین خوردنیها خوردن مال یتیم(از روی ستم و ظلم) است.

خوشبخت آن است که از سرگذشت غیر خود پند گیرد، و بدبخت آن است که در شکم مادر بدبخت، هر یک از شما به چهار ذراع جا می رود، و(خوبی و بدی هر) کار به پایان آن است، و ملاک هر عملی خاتمه(و سرانجام) آن است، و دروغ بیش از هر گناهی رشد و نمو دارد، و هر چه آمدنی است نزدیک است، دشمنی و عداوت نسبت به مؤمن فسق و گناه است و جنگ با او کفر است، و خوردن گوشت وی (از راه غیبت) گناه و نافرمانی خداست، و حرمت(و احترام) مال او چون حرمت خون اوست. هر کس بر خدا توکل کند خدا کفایتش کند، هر کس صبر کند پیروز گردد، و کسی که دیگری را ببخشد خدا او را عفو کند، و هر کس خشم خود را فرو برد خداوند پاداشش دهد، و هر کس در برابر مصیبتهای سخت صبر کند خدا عوضش دهد، و هر کس کاری را برای خودنمایی و نشان دادن به دیگران انجام دهد خدای تعالی کارهای بد او را مشهور سازد، و هر کس که روزه بگیرد خداوند چند برابر پاداشش دهد، و هر کس نافرمانی خدا کند پروردگارش عذاب کند. بار خدایا مرا و امتم را بیامرز! بار خدایا مرا و امتم را بیامرز، من از خدا برای خود و شما آمرزش خواهم.)

حرکت جیش العسره به سوی تبوک

پیش از این اشاره شد که سفر تبوک سخت ترین و طولانی ترین سفرهایی بود که پیغمبر و سپاهیان اسلام بدان اقدام کرده و می رفتند، و با توجه به گرمای هوا و خشکسالی و فصلی که این سفر با آن مصادف شده بود کار را بسیار سخت و دشوار می کرد و از این رو در روایات و تواریخ نام این سپاه را «جیش العسره» یعنی سپاه سختی گذارده اند و در قرآن کریم نیز در سیاق آیات مربوط به جنگ تبوک در سوره توبه بدان اشاره شده است. با این همه احوال، روزی که سپاه، از لشکرگاه مدینه که جایی به نام «ثنیه الوداع» بود حرکت کرد در مقدمه لشکر ده هزار سرباز و سپاهی بود که راه خطرناک و مخوف و بیابانهای بی سروته شمال حجاز را می شکافت و پیش می رفت و به دنبال آن پیغمبر اسلام با بیست هزار نفر به صورت صفوف منظم دیگر سپاه حرکت نمود. سر راه به منزل «حجر» و ویرانه های قوم ثمود که آثاری از خانه های آنها در آنجا بود رسیدند و در کنار آن فرود آمدند و سر چاهی که در آنجا بود رفته مقداری آب از چاه کشیدند ولی شب که شد پیغمبر اسلام دستور داد کسی از آب آن چاه نخورد و وضو هم نگیرند و اگر آردی هم با آن آب خمیر کرده اند به شتران بدهند. چون از بادهای تند و سوزان آن سرزمین که گاهی توده های شن را به صورت دریای مواج به حرکت در می آورد آگاهی داشت، دستور داد در آن شب کسی تنها از خیمه خود بیرون نیاید و دو نفر که با دستور آن حضرت مخالفت کرده و شب هنگام از خیمه خود خارج شدند به هلاکت رسیدند، یکی را باد برد و دیگری زیر توده های شن مدفون گردید.

و در سیره ابن هشام است که یکی از آنها به مرض خناق مبتلا شد و دیگری را باد به کوههای قبیله طی انداخت و چون پیغمبر از ماجرا مطلع شد فرمود: مگر من نگفته بودم کسی تنها از خیمه بیرون نیاید و سپس درباره آن کس که به خناق دچار شده بود دعا کرد و او شفا یافت و آن دیگری را نیز قبیله طی پس از بازگشت لشکر به مدینه به نزد پیغمبر اسلام آوردند. و به هر صورت چون طبق دستور پیغمبر(ص) آبهایی را که از چاه برداشته بودند بر زمین ریختند پس از پیمودن مقداری راه دچار بی آبی و تشنگی شدند باز هم به مدد دعا و کمک الهی قطعه ابری آمد و به مقداری که مردم برای آشامیدن و ذخیره احتیاج داشتند باران بارید و از این نگرانی هم بیرون آمده و نجات یافتند.

یک خبر غیبی

پیش از این گفته شد که نشانه و دلیل بر صدق گفتار پیغمبر الهی که فرستاده خدای تعالی باشد معجزه است و معجزه بر چند نوع است که یکی از آنها خبرهای غیبی واطلاع از عالم غیب است که پیغمبر از خدا درخواست کند و بخواهد تا از ماجرایی یا ماجراهایی از پس پرده غیب آگاه شود و خدای تعالی او را آگاه می کند. در سفر تبوک روزی شتر پیغمبر گم شد و اصحاب آن حضرت برای پیدا کردن آن شتر به این طرف و آن طرف رفته و به جستجو پرداختند، یکی از منافقان که همراه لشکریان بود از روی تمسخر گفت: او پندارد که پیغمبر است و از آسمانها به شما خبر می دهد اما اکنون نمی داند شترش کجاست؟ رسول خدا(ص) این سخن را شنید و رو به افرادی که در حضورش بودند کرده گفت: مردی از لشکریان سخنی گفته ولی به خدا سوگند من نمی دانم جز آنچه را خدا به من یاد دهد و هم اکنون خداوند مرا به جای آن شتر راهنمایی کرد و شتر در همین وادی و در فلان دره است که افسارش به درختی گیر کرده بروید و آن شتر را بیاورید!

باز هم یک خبر غیبی، و فضیلتی از ابی ذر غفاری

در میان لشکریان افرادی بودند که به خاطر کندی و یا ناتوانی مرکبشان و یا علل دیگر گاهی عقب می ماندند و نمی توانستند همراه دیگران راه را طی کنند و چون جریان را به پیغمبر معروض می داشتند رسول خدا(ص) می فرمود: او را واگذارید که اگر خیری در او باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد ساخت و گرنه از وجود او آسوده خواهید شد. ابوذر غفاری شتری داشت که از راه بازماند و در نتیجه از لشکریان عقب افتاد و چون به پیغمبر اسلام جریان را گفتند حضرت همان سخن را تکرار کرد، و از آن سو وقتی ابوذر دید شتر نمی تواند راه برود افسارش را به گردنش انداخت و او را در بیابان رها ساخته و توشه و اثاث خود را از روی شتر برداشت و به دوش گرفت و به دنبال سپاه پیاده به راه افتاد. پیغمبر اسلام و لشکریان در یکی از منزلها فرود آمده بودند که ناگهان از دور شبحی پدیدار شد و کم کم شخصی را دیدند که بار خود را به دوش گرفته و تنها پیش می آید و چون به رسول خدا(ص) گزارش دادند فرمود: او ابوذر است...

 سپس دنبال گفتار خود را چنین ادامه داد: «رحم الله اباذر یمشی وحده و یموت وحده و یبعث وحده». (خدا رحمت کند ابو ذر را که تنها راه می رود و تنها می میرد و تنها محشور می گردد!) و چون نزدیک شد دیدند أبوذر است، و آینده هم صدق گفتار رسول خدا(ص) را بخوبی نشان داد که چون عثمان بن عفان ابوذر غفاری رضوان الله علیه را به جرم حقگویی به سرزمین بد آب و هوای «ربذه» تبعید کرد پس از چندی ابوذر بیمار شد در آن سرزمین در حال تنهایی با وضع رقتباری به شهادت رسید به شرحی که همه مورخین نقل کرده اند.

و در نقل مرحوم قمی است که چون اباذر در سفر تبوک به سپاه اسلام نزدیک شد رسول خدا(ص) فرمود: آب برای او ببرید که تشنه است و چون برای او آب بردند مشاهده کردند ظرف چرمی خود را آب کرده و در دست دارد، پیغمبر بدو فرمود: ای اباذر آب همراه داری و با این حال تشنه ای؟ عرض کرد: آری ای رسول خدا پدر و مادرم به فدایت در راه که می آمدم به سنگی رسیدم که مقداری آب باران در آن جمع شده بود و چون چشیدم دیدم آب شیرین و گوارایی است، با خود گفتم از آن نمی آشامم تا حبیب من پیغمبر از آن بیاشامد، در اینجا بود که رسول خدا(ص) بدو فرمود: «یا باذر رحمک الله تعیش وحدک، و تموت وحدک، و تبعث وحدک، و تدخل الجنه وحدک، یسعد بک قوم من اهل العراق، یتولون غسلک و تجهیزک و الصلاه علیک و دفنک.» (ای اباذر خدا تو را رحمت کند که بتنهایی زندگی می کنی و تنها می میری و تنها وارد بهشت می شوی، گروهی از مردم عراق به وسیله تو سعادتمند شوند که متصدی کار غسل و تجهیز و نماز و دفن تو گردند...)[12]

ورود به تبوک

سرانجام سپاهیان اسلام در رکاب رهبر بزرگوار و پیامبر الهی خود پس از تحمل دشواریها و سختیهای بسیار و پیمودن بیابانهای مخوف و راههای ناهموار به تبوک رسیدند، اما متوجه شدند که دشمن یعنی لشکر روم از ترس مقابله با لشکر اسلام فرار کرده و به داخل مرزهای خود عقب نشینی کرده است، و احیانا با این عمل خود، می خواستند اساس این خبر را که بر ضد مسلمانان اجتماع کرده اند تکذیب نمایند.

گرچه خود همین فرار دشمن و عقب نشینی آنها، از نظر سیاسی پیروزی بزرگی برای مسلمانان به شمار می رفت و به آنها و همه دشمنان نیرومند و مجاور مرزهای کشور اسلامی آن روز نشان می داد که مسلمانان آماده اند تا هر تجاوزی را در هر کجا به هر اندازه هم که راهش دور و پیمودن آن سخت و دشوار باشد پاسخ دهند و به دفع آن اقدام نمایند، اما رسول خدا(ص) می خواست تا بهره زیادتری از این سفر برده باشد و از این رو برای ادامه پیشروی در داخل خاک دشمن یا بازگشت به مدینه، روی دستور خدای تعالی با سران سپاه به مشورت پرداخت و پس از مذاکره ای که انجام شد پیشروی در خاک دشمن را مصلحت ندیدند و از این رو پیغمبر اسلام مدت ده روز و به گفته برخی بیست روز در همان تبوک توقف کرد و در این مدت با مرزداران آن نواحی که همگی مسیحی و عمال سیاست روم بودند قراردادها و پیمانهایی به عنوان عدم تعرض منعقد کرد تا از ناحیه آنها خیالش آسوده شود و دولت روم نتواند از وجود آنها به نفع خود استفاده کند و فکر حمله مجددی را به سرزمین حجاز طرح نماید. و از آن جمله با فرمانروای «أذرح»، «جرباء» و «ایله» پیمانهایی منعقد کرد که متن قرار داد کتبی آن حضرت را با فرمانروای «ایله» که نامش یحنه بن رؤبه بود مورخین بدین شرح ضبط کرده اند:

(بسم الله الرحمن الرحیم، این امانی است از خدا و محمد پیامبر او برای یحنه بن رؤبه و مردم ایله که کشتی های آنها و کاروانهاشان در دریا و صحرا در امان باشد، آنها و هر که با ایشان است از مردم شام و یمن و مردم دریا در پناه خدا و رسول او هستند و کسی حق ندارد ایشان را از استفاده کردن از دریا و صحرا جلوگیری کند، و هر یک از آنها که مرتکب جرمی شود دارایی و ثروت او مانع و حایل مجازات او نخواهد بود و در این صورت مال او بهره کسی است که آن را به دست آورد...) حاکم «ایله» گذشته از امضا کردن این پیمان حاضر شد سالیانه مبلغ سیصد دینار طلا به عنوان جزیه بپردازد و هر مسلمانی هم که از آن ناحیه عبور می کند از او پذیرایی به عمل آورد و هنگام ورود به تبوک نیز استر سفیدی به عنوان هدیه برای رسول خدا آورد.

با سایر فرمانروایان آن حدود نیز پیمانهایی مشابه پیمان فوق امضا کرد و برای تسلیم شدن برخی از فرمانروایان دیگر نیز که فاصله زیادی با تبوک داشتند گروههایی از سپاهیان را اعزام فرمود و خود آماده مراجعت به مدینه گردید و از آن جمله ابو عبیده جراح را با گروهی به سوی قبیله «جذام» گسیل داشت، که با مقداری غنیمت و اسیر بازگشت و نیز سعد بن عباده را با جمعی مأمور سرکوبی بنی سلیم نمود که چون سعد بن عباده به نزدیک سرزمین آنها رسید گریختند و از آن جمله گفته اند: خالد بن ولید را نیز مأمور رفتن به سوی دومه الجندل کرد.

دومه الجندل یکی از قلعه های محکم مرزی و مناطق سرسبز و خوش آب و هوای حدود شام و سوریه بود که حاکمی مسیحی به نام اکیدر بر آنجا حکومت می کرد. گفته اند: رسول خدا(ص) خالد بن ولید را مأمور کرد تا با جمعی از سپاهیان که طبق برخی از تواریخ پانصد نفر بودند برای جنگ با او به دومه الجندل برود و خود با همراهان به سوی مدینه حرکت کرد. خالد به دنبال مأموریت خود به دومه الجندل آمد و شب هنگام بدان ناحیه رسیده و اکیدر را که با چند تن از نزدیکان خود برای شکار از قلعه خارج شده بود دستگیر ساختند و همراهان او به داخل قلعه فرار کردند. خالد بدو گفت: اگر مردم دومه الجندل درهای قلعه را باز کنند و اسلحه خود را تحویل دهند، از کشته شدن و اسارت مصون خواهند ماند و گرنه خونشان را خواهد ریخت، مردم دومه الجندل که از گفتار فرمانده سپاه مسلمانان مطلع شدند تسلیم شدند تا در ضمن اکیدر را نیز از خطر کشته شدن به دست سپاهیان اسلام برهانند وبدین ترتیب درهای قلعه گشوده شد و اسلحه خود را که عبارت از 400 زره و 500 شمشیر و 400 نیزه بود تحویل دادند و خالد آنها را به ضمیمه مقداری گندم و شتر و گوسفند برداشته با اکیدر روانه مدینه شد. و دنباله ماجرا را مورخین این گونه نوشته اند که چون به مدینه آمد پیمانی را امضا کرد که بر ضد مسلمانان اقدامی نکند و سالیانه مبلغی به عنوان جزیه بپردازد و بدین ترتیب منظور رسول خدا(ص) عملی شد و او را آزاد کرده به دومه الجندل بازگشت.

داستان عقبه و نقشه قتل پیغمبر اسلام

حلبی در کتاب سیره خود و واقدی در کتاب مغازی و دیگر از مورخین سنی و شیعه با مختصر اختلافی از حذیفه بن یمان و دیگران روایت کرده اند که گروهی از منافقان توطئه کردند تا در مراجعت از تبوک پیغمبر اسلام را به قتل رسانده و به اصطلاح ترور کنند به این ترتیب که در یکی از گردنه هایی که سر راه است شتر آن حضرت را رم دهند تا رسول خدا(ص) را به دره افکند و در بسیاری از روایات است که آنها دوازده نفر بودند هشت تن از قریش و چهار تن از مردم مدینه[13] و به هر ترتیب تصمیم خود را برای این کار قطعی کردند و از آن سو خدای تعالی به وسیله جبرئیل جریان توطئه آنها را به اطلاع رسول خدا(ص) رسانید و پیغمبر اسلام چون به گردنه نخست رسید به لشکریان دستور داد هر که می خواهد از وسط بیابان عبور کند چون بیابان وسیع است، ولی خود آن حضرت مسیرش را از بالای دره قرار داد و عمار بن یاسر را مأمور کرد تا مهار شتر را از جلو بکشد و به حذیفه نیز دستور داد از پشت سر شتر بیاید. شب هنگام بود و رسول خدا(ص) تا بالای دره آمد بود، منافقانی که قبلا خود را آماده کرده تا نقشه خود را عملی سازند جلوتر خود را به اطراف آن گردنه رسانده و برای آنکه شناخته نشوند سر و صورت خود را با پارچه ای بسته بودند، همین که شتر به بالای گردنه رسید چند تن از آنها از عقب خود را به شتر پیغمبر رساندند، رسول خدا(ص) به آنها نهیبی زد و به حذیفه فرمود: با عصایی که در دست داری به روی شتران ایشان بزن. حذیفه پیش رفت و عصای خود را به روی شتران آنها زد و آنان که پیش خود حدس زدند پیغمبر خدا از طریق وحی از توطئه آنها با خبر شده دچار وحشت و رعب شدند و درنگ را جایز ندانسته گریختند و در نقلی است که رسول خدا(ص) بر آنها نهیب زد و آنها گریختند.

و در سیره حلبیه است که شتر آن حضرت را نیز رم دادند و شتر از جا پرید و قسمتی از بار خود را نیز انداخت، در این وقت رسول خدا خشمناک شده به حذیفه دستور داد با عصای سرکج خود که از آهن بود مرکبهای آنها را از پیش رو بزند و آنها فرار کردند و بسرعت خود را به پایین کوه رسانده و در میان لشکریان خود را گم کردند و چون حذیفه بازگشت پیغمبر(ص) از او پرسید. آنها را شناختی؟ عرض کرد: شترانشان را شناختم که یکی از آنها شتر فلانی و آن دیگر شتر فلانکس بود ولی خود آنها سر و صورتشان بسته بود و در تاریکی شب گریختند و من آنها را نشناختم! فرمود: می دانی چه کار داشتند و منظورشان چه بود؟ عرض کرد: نه. فرمود: اینها نقشه کشیده بودند تا به دنبال من به بالای گردنه بیایند و شتر مرا رم دهند و مرا به دره بیفکند! ولی خداوند مرا از توطئه آنها با خبر ساخت، حذیفه عرض کرد: ای رسول خدا! آیا دستور نمی دهی گردن آنها را بزنند؟ فرمود: خوش ندارم که مردم بگویند: محمد شمشیر در میان اصحاب و یاران خود نهاده است! و طبق روایت مرحوم طبرسی(ره) در اعلام الوری پیغمبر(ص) نام یک یک آنها را برای حذیفه و عمار ذکر فرمود و سپس به آن دو دستور داد آن را مکتوم بدارند و به دیگران نگویند.[14]

یک مسلمان نمونه

عبد الله مزنی از مسلمانان نمونه ای بود که در مکه دعوت پیغمبر اسلام را پذیرفت و به دین اسلام در آمد، وقتی قبیله اش مطلع شدند که وی مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو کار را بر او سخت گرفتند اما عبد الله همه دشواریها را تحمل می کرد و از آیین مقدس خود دست برنداشت، عمویش که سمت سرپرستی او را بر عهده داشت برای آنکه وی را به زانو درآورده تا تسلیم شود جامه او را بیرون آورد و پوشش او منحصر به یک پارچه مویی و خشن گردید که خطهای سفیدی در آن بود، اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت کرد قسمتی را به کمر بست و قسمت دیگر را به شانه خود انداخت و دیگر نتوانست در مکه توقف کند و خود را به مدینه و نزد رسول خدا(ص) رسانید و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمین به «ذو البجادین» معروف شد، چون «بجاد» در لغت به معنای پارچه مویی خطدار و خشن است.

ذو البجادین در این جنگ شرکت کرده بود و چون به تبوک رسیدند نزد رسول خدا(ص) آمده گفت: ای رسول خدا درباره من دعا کن تا شهادت روزی من گردد! پیغمبر فرمود: پوست درختی برای من بیاور و چون آورد آن را به بازوی عبد الله بست و گفت: «اللهم حرم دمه علی الکفار». (خدایا خون او را بر کافران حرام گردان!) عبد الله با تعجب گفت: ای رسول خدا من که این را نخواستم! فرمود: وقتی برای جنگ با دشمنان دین در راه خدا بیرون آمدی و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گردید تو شهید هستی! عبد الله دیگر چیزی نگفت و چند روزی گذشت که ناگهان عبد الله تب کرد و به دنبال آن تب از دنیا رفت. نیمه شبی بود که برخی از مجاهدان و سربازان دیدند در قسمتی از بیابان و کنار خیمه لشکریان آتشی افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشی در روشنایی آتش به چشم می خورد، عبد الله بن مسعود گوید: حس کنجکاوی مرا وادار کرد به نزدیک آن روشنایی بروم و ببینم چه خبر است؟ و چون نزدیک آمد پیغمبر اسلام را مشاهده کرد که با چند تن از اصحاب مشغول کندن قبری هستند تا جنازه ذو البجادین را در آن دفن کنند و چون قبر تمام شد خود پیغمبر به میان قبر رفت و به اصحاب فرمود: برادرتان را نزدیک آورید و سپس جنازه او را بغل کرد و به پهلو روی زمین قبر خوابانید آن گاه دست به دعا برداشت و گفت: «اللهم انی امسیت راضیا عنه فارض عنه». (خدایا من از این مرد خوشنود و راضی هستم تو نیز از او راضی باش.) عبد الله بن مسعود گوید: من در آن وقت آرزو کردم که ای کاش من به جای ذو البجادین بودم!

بازگشت از تبوک و داستان مسجد ضرار

در فصول گذشته شمه ای از کارشکنی های منافقان مدینه را در پیشرفت اسلام نقل کردیم، اینان در هر بار با شکست رو به رو می شدند و غالبا وحی آسمانی موجب رسوایی و سرافکندگی و کشف توطئه آنان می گردید، این بار به فکر افتادند برای پیاده کردن نقشه های خائنانه خود از همان نام دین و اسلام استفاده کنند و بدین منظور مسجدی در محله قبا بنا کنند و در زیر پوشش دین، محافل خود را در آنجا تشکیل دهند و مرکزی برای اجتماع هم مسلکان و طرح نقشه های خود داشته باشند.

کسی که بیشتر در بنای این مسجد کوشش داشت و به فکر این نقشه خطرناک افتاد، شخصی به نام ابو عامر راهب بود که خود در مدینه نبود ولی از خارج به وسیله نامه ها و پیامهایی که برای منافقان می فرستاد، رهبری آنها را به عهده داشت. ابو عامر پدر همان حنظله غسیل الملائکه بود که شرح فداکاری و ایمان وسرانجام شهادت جانگداز او را در جنگ احد پیش از این ذکر کردیم، ابو عامر که در سلک مسیحیان به سر می برد در همان اوایل ورود اسلام به مدینه بنای مخالفت با اسلام و کارشکنی را در مدینه گذارد و چون نتیجه ای نگرفت و مطرود مسلمانان و مردم مدینه گردید به مکه رفت و از آتش افروزان جنگ احد و احزاب و از همان افرادی بود که در تحریک قریش و دشمنان اسلام به جنگ با مسلمین فعالیت زیادی داشت و با پیشرفت اسلام در جزیره العرب و فتح مکه به طائف رفت و از آنجا نیز به شام گریخت ولی از فعالیتهای تخریبی خود دست بردار نبود.

ابو عامر در ضمن نامه ای که به منافقان نوشته بود دستور بنای این مسجد را در محله قباء داده بود و آنها نیز دستورش را عملی کرده و مسجد مزبور را ساختند و هنگامی که رسول خدا (ص) عازم تبوک بود پیش آن حضرت آمده معروض داشتند: ای رسول خدا ما برای بیماران و پیران و افراد زمین گیری که نمی توانند برای نماز به مسجد جامع بیایند و بخصوص در شبهای زمستانی، سردی هوا و دوری راه مانع حضور آنها در مسجد قباء است مسجدی ساخته ایم و میل داریم شما بدانجا بیایید و با خواندن یک نماز در آن مسجد آن را افتتاح فرمایید! پیغمبر فرمود: من اکنون در جناح سفر هستم و اگر ان شاء الله از این سفر بازگشتم بدانجا خواهم آمد. اکنون که رسول خدا(ص) باز می گشت در نزدیکی مدینه به آن حضرت خبر دادند که مسجد مزبور به اتمام رسیده و مرکز اجتماع منافقان گردیده است.

رسول خدا(ص) به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پیش از ورود به مدینه، دو نفر از قبیله عمرو بن عوف را فرستاد تا آن مسجد را که خدای تعالی «مسجد ضرار» نامید ویران کنند و این بنای بظاهر مقدس را که در واقع به صورت مرکز دسته بندیهای سیاسی علیه اسلام و مسلمین در آمده و کانونی برای ایجاد دو دستگی میان مسلمانان شده بود با خاک یکسان سازند. و از آن پس برای چندی به صورت مزبله و محل اجتماع زباله و کثافات در آمد و منافقان نیز از آن پس نتوانستند مرکزی برای خود ترتیب دهند و پس از دو ماه نیزمرگ رئیس و بزرگ آنها یعنی عبد الله ابی پیش آمد و یکسره تشکیلات آنها را به هم زد، به شرحی که ان شاء الله در جای خود ذکر خواهد شد.

سرنوشت سه تن متخلفان از جنگ

چنانکه پیش از این اشاره شد هنگامی که لشکر اسلام به سوی تبوک حرکت می کرد جمعی از منافقان به بهانه های مختلف از رفتن به همراه لشکریان تعلل کردند و سرانجام هم نرفتند و پس از مراجعت رسول خدا(ص) نیز به نزد آن حضرت آمده و برای نرفتن خود عذرها تراشیده و قسمها خوردند و پیغمبر اسلام نیز موظف بود در ظاهر گفتار آنها را قبول کند و باطن کارشان را به خدا واگذارد، ولی گروهی هم بودند که با اجازه پیغمبر اسلام و یا بدون کسب اجازه آن حضرت حرکت خود را موکول به بعد کردند و به خاطر سر و صورت دادن به کارها و ضبط محصول خرما و یا گرفتاریهای دیگری که داشتند در مدینه ماندند تا پس از انجام کارها خود را به تبوک برسانند، اما تنبلی و ترس از گرمای هوا و غیره مجال آن را که بتوانند به تبوک بروند به آنها نداد و یک روز هم خبردار شدند که لشکر اسلام مراجعت کرده و به نزدیکیهای مدینه رسیده اند.

اینان روی ایمانی که داشتند هیچ گونه بهانه ای برای غیبت و تأخیر خود ذکر نکردند و چنانکه در دل خود را مقصر می دانستند از اظهار آن نیز در نزد مردم باکی نداشتند و هر جا صحبت می شد علنا می گفتند: ما از اینکه به همراه مسلمانان به جنگ نرفته ایم شرمنده و مقصر هستیم و عذری جز تنبلی و امروز و فردا کردن و علاقه به مال دنیا نداشته ایم. و از این رو وقتی پیغمبر اسلام به مدینه آمد و علت غیبت و خودداری آنها را از رفتن به تبوک سؤال کرد بدون ترس و واهمه حقیقت را اظهار کرده و گفتند: ما هیچ گونه بهانه ای جز تنبلی نداشتیم و از این رو خود را مقصر و گناهکار می دانیم و پیغمبر اسلام نیز فرمود: راست گفتید و اینک بروید تا خدا درباره شما حکم کند. اینان سه نفر بودند که هر سه از مردان سرشناس مدینه و افرادی بودند که به شایستگی و صلاح شهرت داشتند: یکی مراره بن ربیع، دیگری کعب بن مالک و سومی هلال بن امیه واقفی بود.

پیغمبر اسلام کم کم دستور داد مردم ارتباط خود را با این سه نفر متخلف قطع کنند و حتی از تکلم و معامله با آنها خودداری نمایند. پنجاه روز بر این منوال گذشت و در روزهای آخر حتی زنان آنها نیز مأمور شدند از آمیزش با آنان خودداری کنند. و خلاصه کارشان به جایی رسید که شهر مدینه با آن همه وسعت و جمعیت بر آنها تنگ شد، چون احدی با آنها سخن نمی گفت و پاسخشان را نمی داد و از آمیزش و مخالطت با آنان خودداری می کردند و از این رو برخی از آنها مانند کعب بن مالک به کوه و صحرا پناهنده شد و به کنار کوه «سلع» آمده و در آنجا خیمه و چادری زده و زندگی می کرد، تا سرانجام پس از گذشتن پنجاه روز توبه آنها قبول شد و خدای تعالی در ضمن آیه 117 و 118 سوره توبه قبولی توبه شان را به وسیله پیغمبر خود به اطلاع آنان رسانید.[15]

هیئت ثقیف در محضر رسول خدا

پیش از این گفته شد که لشکر اسلام پس از فتح مکه به حنین و از آنجا به طائف رفت و محاصره طائف مدتی طول کشید و رسول خدا(ص) مصلحت در آن دید که موقتا از فتح طائف و محاصره آنجا صرفنظر کند و از این رو به قصد عمره به سوی مکه حرکت کرد و پس از آن به مدینه آمد. با پیشرفت اسلام و توسعه آن در سراسر جزیره العرب، بزرگان طائف خود را در محاصره آیین اسلام دیدند و تصمیم گرفتند تا هیئتی را به نزد رسول خدا(ص) فرستاده و اسلام اختیار کنند. ابتدا عروه بن مسعود ثقفی یکی از بزرگان ایشان به فکر افتاد تا خود به نزد پیغمبر آمده و ایمان آورد و به همین منظور از طائف حرکت کرده و هنگامی که پیغمبر اسلام در راه بازگشت از تبوک بود و هنوز به شهر مدینه نرسیده بود خود را به آن حضرت رسانده و مسلمان شد و سپس اجازه گرفت تا به شهر خود طائف بازگردد و آنها را به اسلام دعوت نماید.

رسول خدا(ص) به او فرمود: آنان به جنگ تو خواهند آمد و دعوتت را نخواهند پذیرفت و بدین وسیله از کشته شدن او به دست قبیله اش او را بیم داد، ولی عروه که خود را خیلی نزد آنها محترم می دانست و چنین چیزی را باور نمی کرد عرض کرد: آنها مرا از دیدگان خود بیشتر دوست دارند، و بدین ترتیب از رسول خدا اجازه گرفته به طائف آمد. و روز دیگر در میان غرفه خود که در بلندی قرار داشت ایستاد و مردم را به آیین مقدس اسلام دعوت کرد اما همان طور که رسول خدا(ص) خبر داد و پیش بینی کرده بود قوم و قبیله اش به مخالفت با او برخاسته از اطراف تیربارانش کردند و سرانجام یکی از آن تیرها کارگر شده بر بدن عروه نشست و همان سبب شهادت و مرگ او گردید و هنگام مرگ به نزدیکانش گفت: این کرامتی بود که خدا نصیب من کرد و پیغمبر به من خبر داد و سپس وصیت کرد جنازه او را در کنار قبور شهدای طائف که هنگام محاصره آن شهر به شهادت رسیده بودند دفن کنند، و چون خبر قتل او به پیغمبر اسلام رسید فرمود: عروه در میان قوم خود همانند صاحب یاسین بود در میان قومش.

قبیله ثقیف پس از اینکه عروه را به قتل رساندند از این کار خود سخت پشیمان شدند و خود را در محذور سختی می دیدند، زیرا می دانستند از انتقام مسلمانان وقبایل اطراف طائف که تدریجا مسلمان شده و روز به روز بر تعدادشان افزوده می شد آسوده و ایمن نخواهند ماند، از این رو به فکر چاره افتادند و پس از مشورتی که با بزرگان خود کردند قرار شد عبد یالیل را که از نظر سن و مقام و منزلت همانند عروه بن مسعود بود به سمت نمایندگی و پذیرش اسلام و مصالحه به نزد رسول خدا(ص) بفرستند. عبد یالیل که می ترسید پس از مراجعت به سرنوشت عروه دچار گردد گفت: من بتنهایی حاضر نیستم به دنبال این کار بروم مگر آنکه چند تن دیگر را نیز با من بفرستید و پس از گفتگو پنج نفر دیگر را نیز از تیره های مختلف قبیله ثقیف انتخاب کرده و همراه او فرستادند.

نمایندگان ثقیف به مدینه آمدند و مغیره بن شعبه که در سلک مسلمانان و خود از قبیله ثقیف بود به آنها برخورد و طرز سلام را در اسلام به آنها یاد داد که هنگام ورود به محضر رسول خدا(ص) چگونه سلام کنند ولی آنها به همان وضع زمان جاهلیت سلام کرده و حاضر نشدند در آغاز ورود تسلیم آیین مقدس اسلام گردند. برای آنها خیمه ای در مسجد زده شد و آنها در آن خیمه سکونت کردند و باب مذاکره میان ایشان و پیغمبر اسلام برای مصالحه آغاز گردید و نمایندگان ثقیف پذیرش اسلام خود را به دو چیز مشروط کردند یکی آنکه گفتند: تا سه سال بتکده «لات» به حال خود باشد و آن را ویران نکنند، دیگر آنکه قبیله ثقیف را از خواندن نماز معاف بدارد. اینان خیال می کردند دین اسلام یک دین ساختگی و قراردادی و احکام آن احکامی اختیاری است که پیغمبر اسلام می تواند در اصول و یا فروع آن روی صلاح دید خود و یا روی تمایلات و تقاضای افراد دخل و تصرفی کند و آنها را کم و زیاد کرده و یا مدتی برای عمل و انجام آنها در نظر بگیرد و بخوبی معلوم می شود که به حقیقت اسلام و این آیین مقدس آسمانی پی نبرده بودند و چون با مخالفت شدید پیغمبر اسلام رو به رو شدند دانستند که چه تقاضای بی مورد و بیجایی کرده اند و از این رو سه سال را به یک ماه تنزل داده باز هم دیدند مورد قبول قرار نگرفت از این رو تقاضا کردند که خود آنها را از شکستن بتها و ویران کردن بتخانه معاف بدارد و این کار را به دیگری محول سازد که البته این تقاضا مورد موافقت رسول خدا(ص) قرار گرفت و چنانکه گفته اند آن حضرت ابو سفیان و مغیره بن شعبه را مأمور این کار کرد و آنها به دستور آن حضرت به طائف رفته و بتکده لات را ویران کردند.

در رد پیشنهاد و تقاضای دوم آنها نیز رسول خدا(ص) آن جمله جالب و تاریخی را بیان فرمود که گفت: «لا خیر فی دین لا صلاه فیه» (دین و آیینی که نماز در آن نباشد خیری در آن دین نیست.) نمایندگان ثقیف به ناچار اسلام را با تمام اصول و فروعش پذیرفته به شهر خود بازگشتند و در میان آنها مردی بود به نام عثمان بن ابی العاص که از همه جوانتر بود ولی به خاطر آنکه در مدت توقف در مدینه از آن پنج نفر دیگر بیشتر به اسلام علاقه مند شده بود و در یاد گرفتن قرآن و تعلیمات مقدس اسلام کوشش بیشتری داشت، رسول خدا(ص) او را امیر بر دیگران کرد و سمت نمایندگی خود را از نظر مذهبی و اجتماعی به او واگذار نمود و هنگامی که می خواستند از مدینه حرکت کنند سفارشاتی به او کرد و از آن جمله درباره نماز جماعت و رعایت حال ناتوانان از مأمومین این گونه فرمود: «یا عثمان تجاوز فی الصلاه، و اقدر الناس بأضعفهم فان فیهم الکبیر و الصغیر و الضعیف و ذا الحاجه» (ای عثمان در نماز زود بگذر، و حال ناتوانترین مردم را در نظر بگیر، زیرا در میان آنها بزرگ و کوچک و ناتوان و گرفتار وجود دارد(که نمی توانند زیاد صبر کنند).) و بدین ترتیب سرسخت ترین قبایل عرب شبه جزیره و محکمترین شهرهای حجاز از نظر قلعه و برج و بارو در برابر اسلام خاضع و تسلیم گردید و آثار شرک و بت پرستی از آن سرزمین برچیده شد.

هیئت نجران[16] و داستان مباهله از جمله هیئتهایی که در این سال به مدینه آمدند هیئت نصارای نجران بودند که به دنبال نامه ای که پیغمبر اسلام به کشیش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدینه آمدند تا از حال آن حضرت از نزدیک تحقیق کنند. و داستان ورود هیئت مزبور را به مدینه محدثین سنی و شیعه به اجمال و تفصیل در کتابهای سیره و تاریخ و حدیث نقل کرده اند که شاید جامعترین و در عین حال فشرده ترین نقلها نقل مرحوم طبرسی در اعلام الوری است که ما عینا با تلخیص مختصری برای شما ترجمه می کنیم. هیئت نجران که شامل گروهی بیش از ده نفر از بزرگان آنها بود به ریاست و سرپرستی سه نفر یعنی عاقب، سید و ابو حارثه به مدینه آمدند.

 عاقب که نامش عبد المسیح بود، سمت ریاست آنها را داشت که بدون نظر و رأی او کاری نمی کردند. سید که نامش ایهم بود ملجا و تکیه گاه آنها در کارها بود و ابو حارثه کشیش بزرگ و اسقف اعظم ایشان بود که پادشاهان روم کلیساها به نام او ساخته بودند. هنگامی که به سوی مدینه حرکت کردند ابو حارثه در کنار خود در کجاوه برادرش کرز یا بشر را سوار کرد و در راه که می آمدند قاطر آنها به زمین خورد و هم کجاوه او چون می دید این رنج سفر را برای دیدار پیغمبر اسلام متحمل شده اند، به صورت کنایه گفت: نابودی بر این مرد دور از خیر و سعادت باد و منظورش پیغمبر(ص) بود ابو حارثه که این حرف را شنید با ناراحتی بدو گفت: نابودی بر خودت باد! وی گفت: برای چه برادر؟!

ابو حارثه پاسخ داد: برای آنکه به خدا سوگند او همان پیغمبری است که ما چشم به راه آمدن او هستیم. وی با تعجب گفت: پس چرا پیرویش نمی کنی؟ ابو حارثه گفت: این مقام و منصبی که این مردم به ما داده اند مانع از آن است که من پیرو او گردم و تازه اگر من هم پیرو او شوم اینان از من پیروی نمی کنند و سرانجام هم وقتی به مدینه آمد به دست پیغمبر اسلام مسلمان شد. و به هر صورت آنها هنگام عصر بود که به شهر مدینه آمدند و با جامه های فاخر و زربفت که به تن کرده و انگشترهای طلا که در دست داشتند با تجملات و وضعی که تا به آن روز شهر مدینه به خود ندیده بود وارد شهر شدند، اما وقتی پیش پیغمبر اسلام رفتند و سلام کردند دیدند آن حضرت رو از ایشان گرداند و پاسخ سلامشان را نیز نداد و سخنی با آنها نگفت.[17]

هیئت مزبور که با عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف سابقه آشنایی داشتند به نزد آن دو رفته گفتند: پیغمبر شما برای ما نامه ای نوشته بود و چون ما به نزد او آمده ایم پاسخ سلام ما را نداده و با ما سخن نمی گوید، چاره چیست؟ آن دو نفر برای تحقیق مطلب و راه چاره به نزد علی بن ابیطالب(ع) آمده گفتند: ای ابو الحسن به نظر شما چه باید کرد؟ علی(ع) فرمود: به نظر من اگر اینها این جامه ها را از تن بیرون کرده و این انگشترهای طلا را از انگشتان خود بیرون آورند، پیغمبر آنها را می پذیرد و همین طور هم شد که چون جامه ها و انگشترهای طلا را بیرون کردند و به نزد آن حضرت رفتند پیغمبر اسلام پاسخ سلامشان را داد و آنها را پذیرفت، و آن گاه فرمود: سوگند بدانکه مرا به حق مبعوث فرموده اینان بار اول که پیش من آمدند شیطان همراهشان بود. سپس برای تحقیق حال، سؤالاتی از آن حضرت کردند که از آن جمله سید پرسید: ای محمد درباره مسیح چه می گویی؟ فرمود: او بنده و رسول خدا بود. ولی سید سخن آن حضرت را نپذیرفته و بنای ردو ایراد را گذارد تا اینکه آیات سوره آل عمران از نخستین آیه تا حدود 70 آیه در این باره بر پیغمبر نازل شد که از آن جمله این آیه در پاسخ همین گفتارشان بود که خدا فرموده: «ان مثل عیسی عند الله کمثل آدم خلقه من تراب...»[18] (همانا حکایت عیسی در نزد خدا حکایت آدم است که او را از خاک آفرید...)

و در ضمن همین آیات دستور «مباهله» با آنها را نیز به پیغمبر داد که فرمود: «فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءکم و نساءنا و نسائکم و أنفسنا و أنفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علی الکاذبین»[19] (و هر کس با وجود این دانش که برای تو آمده باز هم درباره عیسی با تو مجادله کند به آنها بگو: بیایید تا ما پسران خود را بیاوریم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نیز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را، آن گاه تضرع و لابه کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.) و بدین ترتیب پیغمبر اسلام به امر خدای تعالی نصارای نجران را به مباهله دعوت کرد و آنها نیز پذیرفته و گفتند: فردا برای مباهله می آییم. سپس ابو حارثه به همراهان خود گفت: فردا که شد بنگرید اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خودداری کنید و اگر با اصحاب و پیروانش آمد به مباهله اش بروید. و چون روز دیگر شد رسول خدا(ص) در حالی که دست حسن و حسین را در دست داشت و فاطمه(س) نیز دنبالش بود و علی(ع) از پیش رویش می رفت برای مباهله حاضر شد. عاقب و سید هم نزد ابو حارثه آمدند و چون رسول خدا(ص) را دیدند ابو حارثه پرسید: اینها که همراه محمد هستند کیان اند؟ بدو گفتند: آن یک برادر زاده و داماد اوست، و آن دو کودک پسران دخترش هستند و آن زن نیز دختر او و عزیزترین و نزدیکترین افراد نزد او می باشد. رسول خدا(ص) همچنان آمد و در جای مباهله دو زانو روی زمین نشست.[20]

 ابو حارثه که آن منظره را دید گفت: به خدا سوگند محمد به همان گونه که پیمبران برای مباهله روی زمین می نشینند نشسته است و از این رو از مباهله با پیغمبر اسلام خودداری کرده و سرباز زد و گفت: من مردی را می بینم که با تمام جدیت آماده مباهله است و ترس آن را دارم که در ادعای خود راستگو باشد و یک سال بر ما نگذرد که در دنیا نصرانی مذهبی به جای نماند و همگی هلاک شوند و به دنبال آن به نزد رسول خدا(ص) آمده گفتند: ای ابا القاسم ما با تو مباهله نمی کنیم و حاضر به مصالحه و پرداخت جزیه هستیم، و رسول خدا(ص) برای آنها قراردادی نوشت که هر ساله دو هزار جامه که قیمت هر جامه چهل درهم خالص باشد بپردازند. مرحوم طبرسی دنباله گفتار بالا نقل کرده که ابو حارثه در آخرین روز توقف در مدینه به دست آن حضرت مسلمان شد.

و در تاریخ یعقوبی و ارشاد مفید و کتابهای دیگر متن قرارداد را با تفصیل بیشتری نقل کرده و از جمله نوشته اند که از جمله مواد و شروطی که در قرارداد مزبور ذکر شد این بود که نصارای نجران متعهد شدند هرگاه در ناحیه یمن میان مسلمانان و مردم آنجا جنگی درگیر شد تعداد سی عدد زره، و سی رأس اسب، و سی رأس شتر به عنوان عاریه مضمونه در اختیار سربازان اسلام بگذارند، و دیگر آنکه نصارای مزبور از آن پس دیگر ربا نخورند و گرنه پیغمبر اسلام تعهدی در برابر آنها نخواهد داشت. این بود داستان مباهله که با مختصر اختلافی مورخین و علمای اهل سنت مانند ابن اثیر و زمخشری و فخر رازی و سیوطی و ابن بطریق و دیگران نقل کرده اند، و چنانکه خواندید معلوم شد که منظور از «ابناءنا» در این آیه: حسن و حسین و از «نساءنا» فاطمه(س) و از «انفسنا» علی بن ابیطالب(ع) بوده است چنانکه واحدی یکی از نویسندگان و دانشمندان ایشان در کتاب اسباب النزول عین همین مطلب را از شعبی روایت کرده است و زمخشری و دیگران نیز همانند او روایاتی نقل کرده اند و بدین ترتیب بزرگان اهل سنت یکی از بزرگترین فضیلت خاندان اهل بیت و بخصوص علی بن ابیطالب و همسر بزرگوارش فاطمه(س) را ذکر کرده و با این نقل معتبر، سند برتری علی (ع) را پس از رسول خدا(ص) بر تمام امت بلکه همه مردم عالم و رهبری آن بزرگوار را بر امت اسلام پس از رحلت پیغمبر امضا کرده اند، زیرا با این بیان علی(ع) به منزله نفس رسول خدا (ص) است و بجز مقام نبوت و لوازم آن که به صریح قرآن کریم و دلیلهای قطعی دیگر مخصوص به رسول خدا است مقامهای دیگر آن حضرت برای امیر المؤمنین(ع) ثابت می شود که چون بحث در این باره از طرز تدوین و تألیف کتاب تاریخی خارج است شما را به کتابهای کلامی و استدلالی که در این باره نوشته شده است ارجاع داده و از ادامه بحث در این باره خودداری می کنیم و تنها به ذکر یک روایت که زمخشری در کشاف و مسلم در صحیح و حاکم در مستدرک در ذیل داستان «مباهله» نقل کرده اند اکتفا نموده به دنباله حوادث سال نهم باز می گردیم: اینان از عایشه روایت کرده اند که در روز مباهله رسول خدا(ص) چهار تن همراهان خود را در زیر عبای مویی و مشکی رنگ خود گرد آورد و این آیه را تلاوت نمود: «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا»[21]

علی در راه انجام یک مأموریت خطیر و تاریخی

سال نهم هجرت رو به اتمام بود و ماه ذی حجه و ایام حج فرا می رسید. شهر مکه پس از اینکه به دست پیغمبر اسلام فتح شد در برابر اسلام تسلیم و خاضع گردید و بتها در هم شکسته شد و حاکم شهر مکه نیز از طرف پیغمبر اسلام تعیین می شد چنانکه پیش از این گذشت و خلاصه از نظر سیاسی و اداری به دست مسلمانان اداره می شداما با تمام این احوال هنوز افراد مشرک و بت پرست در مکه و اطراف آن بسیار بودند که به همان آیین شرک و بت پرستی روزگار به سر می بردند و حتی در انجام مراسم حج و طواف و غیره آزادانه طبق آیین خود آنها را انجام می دادند، در این سال آیات سوره برائت که متضمن دستور نقض قرارداد با مشرکان و رسوا کردن منافقان و متخلفان جنگ تبوک بود بر پیغمبر اسلام نازل شد و رسول خدا(ص) مأمور شد به وسیله ای آنها را بر مشرکین ابلاغ کند و جلوی مراسم غلط و عادات زشت آنها را که به عنوان حج و طواف انجام می دادند بگیرد و شهر مکه و مراسم حج را از آلودگی به شرک و بت پرستی پاک سازد و اساسا مشرکین جزیره العرب و کسانی که با پیغمبر پیمانی ندارند تکلیف خود را از آن تاریخ تا چهار ماه دیگر برای انتخاب مذهب حق و پذیرفتن حکومت اسلام روشن کنند...[22]

رسول خدا(ص) ابو بکر را با گروهی که برخی شماره آنها را تا سیصد نفر نوشته اند، مأمور کرد به حج برود و آیات مزبور را در اجتماعات حاجیان بر مردم قرائت کند. ابو بکر برای انجام مأموریت خود حرکت کرد ولی پس از رفتن آنها چیزی نگذشت که جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و این فرمان را از جانب خدای تعالی در مورد ابلاغ آیات برائت به آن حضرت ابلاغ نمود که خدا می فرماید: «لا یؤدی عنک الا أنت أو رجل منک». (این آیات را کسی از سوی تو جز خودت یا مردی که از تو باشد شخص دیگری نباید ابلاغ کند!) رسول خدا(ص) به دنبال نزول این فرمان علی(ع) را طلبید و به او دستور داد بر شتر مخصوص خود سوار شود و به دنبال ابو بکر برود و آیات را از او بگیرد و این مأموریت مهم و خطرناک را خود او انجام دهد.

علی(ع) با چند تن که از آن جمله جابر بن عبد الله بود به دنبال ابو بکر حرکت کرد و به اختلاف نقل در «ذی الحلیفه» یا در «روحاء» و یا در «جحفه» به او رسید و آیات رااز او گرفت تا به مکه ببرد و آنها را که به عنوان قطعنامه ای از طرف پیغمبر اسلام برای مشرکان و کافران بود بر حاجیان ابلاغ کند. در اینجا روایات از طریق شیعه و اهل سنت به اختلاف نقل شده و در بسیاری از روایات که از اهل سنت نیز روایت شده و سیوطی در کتاب در المنثور و دیگران در کتابهای خود نقل کرده اند این گونه است که علی(ع) به ابو بکر فرمود: پیغمبر تو را مخیر ساخته که همراه من به مکه بیایی و یا از همین نقطه به سوی مدینه بازگردی ولی ابو بکر که ترسیده بود مبادا در مذمت او آیه ای نازل شده باشد ترجیح داد به مدینه باز گردد و چون به شهر رسید با کمال ناراحتی به نزد رسول خدا(ص) رفته و گفت: آیا درباره من چیزی بر تو نازل شده(که مرا از این مأموریت معزول و علی(ع) را به جای من منصوب داشتی) ؟

فرمود: نه، بلکه جبرئیل به نزد من آمد و به من گفت: خدای تعالی فرموده این آیات را نباید کسی از سوی تو جز خودت یا کسی که از تو باشد ابلاغ کند! ابو بکر که این سخن را شنید نگرانیش برطرف شد. و در پاره ای از روایات اهل سنت آمده که ابو بکر به عنوان امارت حج در آن سال به حج رفت و علی(ع) نیز به همراه او برای ابلاغ آیات برائت و سایر دستوراتی که مأمور به ابلاغ آنها بود برفت. ولی نقل اول از جهاتی که برخی از آنها در ذیل می آید معتبرتر و به صحت نزدیکتر است که بر اهل فن و تحقیق پوشیده نیست. مطلب دیگری که روایات این داستان به دست می آید آن است که امیر المؤمنین(ع) علاوه بر ابلاغ آیات برائت مأمور به ابلاغ چند دستور دیگر نیز شده بود که در آیات برائت نبود، چنانکه در روایتی از آن حضرت نقل شده که فرمود: من مأمور به ابلاغ چهار چیز شده بودم: 1- کسی جز افراد با ایمان نباید داخل کعبه شود. 2- کسی حق ندارد با بدن برهنه طواف کند. 3- از این به بعد هیچ مشرکی حق ندارد به مسجد الحرام وارد شود.. هر کس با رسول خدا(ص) عهد و پیمانی دارد تا پایان مدت، عهد و پیمانش محترم و پابرجاست و هر کس پیمانی و عهدی ندارد چهار ماه مهلت دارد تا تکلیف خود را روشن کند. در حدیث دیگری است که این مواد را پیش از قرائت آیات برائت ابلاغ می کرد و سپس آیات برائت را بر آنها می خواند.

و بدین ترتیب معلوم می شود که دایره مأموریت علی(ع) وسیعتر از ابلاغ خصوص آیات برائت بود، زیرا از موضوع داخل نشدن افراد بی ایمان در کعبه و جلوگیری از طواف کردن با بدن برهنه، در آیات برائت ذکری نشده بود گذشته از آنکه در خود روایت بالا و وحی الهی که درباره مأموریت مزبور فرموده بود: «لا یؤدی عنک الا انت أو رجل منک» این مأموریت مقید به ابلاغ آیات برائت بالخصوص نشده و نامی از مأموریت خاصی به میان نیامده است، و به هر صورت یکی دیگر از دلایل قطعی و مسلم خلافت بلافصل علی(ع) بدین ترتیب در کتابهای اهل سنت و جماعت آمده و بدان اعتراف کرده اند، اگر چه وقتی در برابر استدلال دانشمندان بزرگوار شیعه به این حدیث قرار گرفته و نتوانسته اند آن را انکار کنند در صدد تأویل و توجیه بر آمده و سخنانی دور از انصاف و عدالت گفته اند، که نقل آنها و تحقیق بیشتر در این باره از وضع تدوین این کتاب خارج است و خواننده محترم باید برای اطلاع بیشتر به کتابهای کلامی و استدلالی که درباره امامت نوشته شده و یا به تفاسیر شیعه در ذیل آیات برائت مراجعه کند.[23] و به هر صورت علی(ع) به دنبال انجام مأموریت به مکه آمد و آنچه را مأمور به ابلاغ آن شده بود با کمال شجاعت و ایمان و با صدایی رسا و محکم در اجتماعات مکه و منی به مردم ابلاغ کرد و با تمام خطرهایی که ابلاغ این مأموریت برای او داشت در میان نگاههای تند و خشم آلود و چهره های غضبناک مشرکین مأموریت خود را با شمشیر برهنه ای که در دست داشت به مردم ابلاغ نمود.

مرگ ابراهیم فرزند رسول خدا

پیش از این در داستان نامه هایی که پیغمبر اسلام برای زمامداران جهان فرستاد یادآور شدیم که نجاشی پادشاه حبشه یا «مقوقس» پادشاه مصر پاسخ نامه آن حضرت را با کمال احترام نوشته و با هدایایی که از آن جمله کنیزکی به نام «ماریه» بود برای آن حضرت فرستاد. و باز در جای دیگر متذکر شدیم که خدای تعالی از این کنیز فرزند پسری به رسول خدا(ص) عطا فرمود که نامش را ابراهیم گذارد و ابراهیم تنها فرزندی بود که خدای تعالی از غیر خدیجه به آن حضرت عطا کرده بود ولی تقدیرات الهی در سال نهم، پس از آنکه هیجده ماه از عمر ابراهیم گذشت او را از پیغمبر باز گرفت و مرگش فرا رسید، و مرگ وی رسول خدا(ص) را سخت داغدار کرد بدانسان که در فقدان او گریست و این چند جمله را که امام صادق(ع) از آن حضرت روایت کرده است در مرگ او بر زبان آورد: «تدمع العین و یحزن القلب و لا نقول ما یسخط الرب، و انا بک یا ابراهیم لمحزونون».[24] (چشم گریان، و دل محزون و اندوهناک است ولی سخنی که موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جاری نخواهم ساخت، اما بدان ای ابراهیم که ما در فقدان و مرگ تو اندوهناک و محزون هستیم.)

و چون برخی به آن حضرت اعتراض کردند که ای رسول خدا مگر تو ما را از گریه نهی نکردی؟ فرمود: نه، من نگفتم در مرگ عزیزانتان گریه نکنید، زیرا گریه نشانه ترحم و مهربانی است و کسی که دلش به حال دیگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد مورد رحمت الهی قرار نخواهد گرفت. آنچه من گفته ام این است که در سوک و فقدان عزیزان خود فریاد نزنید و صورت خود را مخراشید و گریبان چاک نزنید و از سخنانی که نشانه اعتراض و نارضایتی از خداست خودداری کنید.[25] «و بدین ترتیب پاسخ افرادی را که در طول قرنهای بعدی نیز به گریه کنندگان در مصیبت اندوه بار فرزندان دیگر آن حضرت چون حضرت سید الشهداء(ع) و دیگر شهدای واقعه طف و غیره اشکال گرفته اند نیز بیان فرمود». به هر ترتیب رسول خدا(ص) دستور داد تا ابراهیم را غسل داده حنوط و کفن کنند سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقیع آوردند و در جایی که اکنون به نام «قبر ابراهیم» معروف است دفن کردند.

در تواریخ آمده است: در آن روز که ابراهیم از دنیا رفت خورشید گرفت و مردم مدینه گفتند: خورشید به خاطر مرگ ابراهیم گرفته است! رسول خدا(ص) برای رفع این اشتباه و مبارزه با این موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود: «ایها الناس ان الشمس و القمر آیتان من آیات الله یجریان بأمره، مطیعان له، لا ینکسف لموت احد و لا لحیاته، فاذا انکسفا أو احدهما صلوا» (ای مردم همانا خورشید و ماه دو نشانه از نشانه های قدرت حق تعالی هستند که تحت اراده و فرمان او هستند و برای مرگ و حیات کسی نمی گیرند و هر زمان دیدید آن دو یا یکی از آنها گرفت نماز بگزارید.) و بدین ترتیب این موهوم و خرافه را از ذهن آنها بیرون برد با اینکه در ظاهر این سخن به نفع آن حضرت بود و اگر یک مرد سیاسی به معنای روز و دنیا طلبی بود می توانست از این اندیشه موهوم به نفع خود بهره برداری کند و آیندگان نیز هر گونه می خواهند قضاوت کنند! چنانکه رفتار مردان سیاست به معنای روز و منطق آنها چنین است. ضمنا چنانکه در حوادث سال ششم ذکر شد طبق نقل صحیح و معتبر در داستان مرگ ابراهیم فرزند رسول خدا برخی از زنان آن حضرت گفتند ابراهیم فرزند جریج بوده و به اصطلاح با این گفتار ناهنجار و تهمت زشت می خواستند به خیال خود دو کار کرده باشند، یکی با متهم جلوه دادن آن زن پاکدامن توجه رسول خدا را از او قطع کنند و دیگر آنکه رسول خدا را دلداری دهند. ولی خدای تعالی به وسیله آیات افک مشت محکمی به دهان آنها زد و پاسخ یاوه سرایی آنها را داد که بهتر است برای اطلاع بیشتر به کتابهای بحار الانوار(ج 79، ص 103) و سیره المصطفی(صص 482 به بعد) مراجعه نمایید و تفصیل مطلب را در آنجاها بخوانید.

فرستادگان بنی عامر و توطئه قتل پیغمبر اسلام

در آغاز نقل حوادث سال نهم گفته شد که در این سال چون اسلام در سراسر جزیره العرب انتشار یافت و دشمنان اسلام یکی پس از دیگری شکست خورده و تسلیم شدند قبایل و گروههای مختلفی و حتی پیروان مذاهب دیگر نیز هیئتهایی مرکب از سران و بزرگان خویش به مدینه می فرستادند تا از نزدیک با رسول خدا(ص) آشنا شده و اسلام را بپذیرند و یا آنکه پیمان صلحی با او امضا کرده و در کنار مسلمانان تحت شرایطی با آسایش زندگی کنند، این هیئتها به قدری زیاد بودند که آن سال را سال «وفود» نامیدند. از آن جمله هیئتی از طرف بنی عامر که به سرکشی و شرارت معروف بودند و عده ای از مسلمانان را ناجوانمردانه در حادثه «بئر معونه»[26] به قتل رسانیده بودند به سرکردگی سران خود به نام عامر بن طفیل، اربد بن قیس و جبار بن سلمی به مدینه آمدند تا مسلمان شوند.

افراد قبیله مزبور به استثنای آن چند نفر سران آنها روی صفای دل و ایمان، به مدینه آمدند و نقشه ای نداشتند. اما عامر بن طفیل و اربد با یکدیگر توطئه کرده بودند که چون به مدینه و محضر پیغمبر اسلام آمدند عامر آن حضرت را به گفتگو سرگرم کند و أربد با شمشیر رسول خدا(ص) را بکشد. هیئت بنی عامر وارد مجلس رسول خدا شدند و هر یک در گوشه ای نشستند تنها عامر بن طفیل بود که نزدیک پیغمبر خدا آمد و شروع به مذاکره با آن حضرت و اسلام خود و قبیله اش نمود و گاهگاهی هم از زیر چشم به أربد که نزدیک پیغمبر(ص) ایستاده بود نگاه و اشاره می کرد که توطئه را اجرا کند، اما بر خلاف انتظار أربد را می دید که بی حرکت و آرام ایستاده و کاری نمی کند. سرانجام خسته شد و بدون آنکه اسلام بیاورد از جا برخاسته به سوی دیار خود حرکت کرد و هنگامی که می خواست برود دشمنی خود را با اسلام و پیغمبر اظهار کرده و بلکه آن حضرت را به جنگ با سپاهیان بسیار تهدید نموده گفت: این شهر را برای جنگ با تو از سواره و پیاده پر خواهم کرد!

رسول خدا(ص) با کمال خونسردی نگاهی به او کرده و پاسخی به او نداد و تنها از خدا خواست تا شر او و أربد را از آن حضرت بگرداند. عامر و همراهان از شهر خارج شدند و در راه که می رفتند رو به أربد کرده گفت: چرا کاری را که قرار بود انجام ندادی؟ گفت: به خدا سوگند هر بار که تصمیم گرفتم شمشیر را بیرون آورم تو را می دیدم که میان من و محمد حائل شده ای که اگر شمشیر می زدم به تو می خورد، و من چگونه می توانستم تو را به قتل رسانم! بنی عامر به سوی دیار خود بازگشتند و بجز عامر و أربد و جبار همگی اسلام اختیار کرده و مراتب وفاداری خود را به رسول خدا(ص) ابراز داشته بودند و عامر و أربد نیز به نفرین رسول خدا(ص) دچار گشتند، زیرا عامر در راه به مرض خناق دچار شد و در خانه زنی از بنی سلول از این جهان رخت بربست و همراهانش او را در همانجا دفن کردند[27] و أربد نیز پس از ورود به دیار بنی عامر و گذشتن یکی دو روز از ورود خود به صاعقه دچار شد و مرد.

سایر وفدها و هیئتها

وفدها و هیئتهای دیگری که از قبایل عرب در این سال و یا اوایل سال دهم برای دیدار پیغمبر اسلام و یا معاهده و پیمان به مدینه آمدند، بسیارند که چون عموما طرزبرخورد آنها با رسول خدا(ص) و اسلامشان به یک نحو بوده لزومی نداشت که به طور تفصیل شرح حال یک یک را بیان کنیم و از این رو نام جمعی از آنها را فهرست وار با مختصر تذکری در هر جا لازم بود برای شما نقل کرده و حوادث سال نهم را به پایان می رسانیم.

فرستاده بنی سعد

از آن جمله فرستاده بنی سعد است که نامش ضمام بن ثعلبه بود و چون به نزد رسول خدا(ص) آمد و سؤالاتی کرده و پاسخ شنید، مسلمان شد و سپس به نزد قوم خود بازگشته و چون برای شنیدن سخنان او جمع شدند نخستین سخنی را که گفت این بود که فریاد زد: مرگ بر لات و عزی! و چون مردم به او گفتند: ای ضمام بترس از اینکه از خشم آن دو به بیماری برص، جذام و جنون مبتلا شوی؟ گفت: به خدا سوگند آن دو هیچ سود و زیانی ندارند... و به دنبال آن مردم را به اسلام دعوت کرد و به گفته ابن عباس تمامی آنها دین اسلام را پذیرفتند.

فرستادگان عبد القیس

و از آن جمله جارود بن عمرو بود که با چند تن به عنوان نمایندگان عبد القیس به مدینه آمدند و چون رسول خدا(ص) اسلام را بر ایشان عرضه کرد جارود گفت: اگر من مسلمان شوم قرض مرا ادا می کنی؟ فرمود: آری. و بدین ترتیب مسلمان شد و به نزد قوم خود بازگشت و بعدها از مسلمانان خوش عقیده و ثابت قدم گردید و در برابر کسانی از قوم خود که مرتد شدند استقامت و پایداری زیادی کرد.

فرستادگان بنی حنیفه

قبیله بنی حنیفه همان قبیله مسیلمه بودند که به همراه مسیلمه به مدینه آمدند وهمگی مسلمان شده پیغمبر(ص) به هر یک از آنها چیزی عطا فرمود و سهمی نیز به مسیلمه داد ولی پس از آنکه به دیار خود بازگشتند مسیلمه مرتد شده ادعای نبوت و پیغمبری کرد و به «مسیلمه کذاب» معروف شد و مدعی شد که من با محمد در امر نبوت شریک هستم و جملاتی را روی سجع و قافیه تنظیم کرد و گفت: اینها را جبرئیل بر من نازل کرده که از آن جمله بود: «لقد أعطیناک الجماهر، فصل لربک و جاهر، ان مبغضک رجل کافر» و یا اینکه نقل شده که در مقام معارضه با سوره بروج گفت: «و الارض ذات المروج، و النساء ذات الفروج، و الخیل ذات السروج، و نحن علیهما نموج...» و امثال این گونه جملات خنده آور و بی محتوایی که به او نسبت داده شده و حکایت از سبک مغزی و در عین حال زبردستی او در جور کردن جملات عربی و فریب دادن توده مردم می کند، گرچه برخی در انتساب آنها به مسیلمه تردید کرده و احتمال داده اند که آنها مربوط به اسود عنسی باشد که معاصر با مسیلمه بود و در یمن ادعای نبوت کرد.

و ابن هشام در سیره نقل کرده که مسیلمه نامه ای به پیغمبر اسلام نوشت بدین مضمون: «اما بعد فانی قد اشرکت فی الامر معک و ان لنا نصف الارض و لقریش نصف الارض و لکن قریشا قوم یعتدون»[28] و رسول خدا(ص) در پاسخش نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم، من محمد رسول الله الی مسیلمه الکذاب، السلام علی من اتبع الهدی اما بعد فان الارض لله یورثها من یشاء من عباده و العاقبهللمتقین». (به نام خدای بخشاینده و مهربان، این نامه ای است از محمد رسول خدا به مسیلمه کذاب، درود بر کسانی که از هدایت پیروی کنند، اما بعد زمین متعلق به خداست و به هر کس از بندگان خود که بخواهد واگذار می کند، و سرانجام نیک از آن پرهیزکاران است.) و از کارهای مسیلمه این بود که نماز را از امت خود برداشت و شراب و زنا را برایشان حلال کرد. از معجزات او نیز آن بود که زنی نزد وی آمده گفت: نخلستان ما خشک شده دعایی کن تا چاههای ما پر آب شود، زیرا محمد برای قوم خود دعا کرد و چاههای خشک پر از آب شده است. مسیلمه پرسید: محمد چه کرد؟ زن گفت: ظرف آبی را خواسته و دعایی خواند و قدری از آن را در دهان خود مضمضه کرد و در چاه ریخت. مسیلمه نیز چنین کرد و چون آن آب را در چاهها ریختند یکسره آب چاهها خشک شد. و دیگر آنکه مردی به نزد او آمد گفت: محمد برای فرزندان اصحاب خود دعا می کند تو هم درباره فرزند من دعایی کن! مسیلمه دستی به سر کودک آن مرد کشید و سرش طاس شد!

وفد بنی زبید

عمرو بن معدی کرب شاعر معروف و شجاع نامی عرب از قبیله بنی زبید بود که در همین سال به همراه جمعی از مردان قبیله خود به مدینه آمده اسلام اختیار نمود. ولی چنانکه مورخین نقل کرده اند پس از رحلت رسول خدا(ص) از اسلام خارج گردیده و مرتد شد، ولی دوباره پس از زد و خوردی که با خالد بن سعید بن عاص کرده و داستانی که با ابو بکر داشت مسلمان شد و در جنگ یرموک و قادسیه و جنگ نهاوند نیز شرکت جست و سرانجام در سال 21 هجری در نزدیکیهای نهاوند و یا در ری رخت از جهان بربست و از دنیا رفت.

وفد کنده

و از جمله وفدها فرستادگان قبیله کنده بودند که از یمن آمده و اشعث بن قیس نیز با آنها بود و شماره نفرات آنها را تا هشتاد نفر ذکر کرده اند که جامه های قیمتی بر تن کرده و سرها را شانه زده و سرمه بر چشم کشیده بودند و با وضع مخصوصی به مدینه آمدند. وفدهای دیگری نیز از قبائل «ازد»، مردم «جرش»، «بنی حارث»، قبایل «همدان»، «طی»[29] و غیره به مدینه آمده و اسلام اختیار کردند و به طور کلی کمتر قبیله و یا نقطه ای در عربستان مانده بودند که در سال نهم و یا اوایل سال دهم مردم آن مسلمان نشده و از شرک و بت پرستی دست برنداشته باشند. و به هر حال سال نهم برای اسلام و مسلمین و پیشرفت هدف مقدس توحید سالی پربرکت و بزرگ بود.

پی نوشت ها:

[1] آمدن کعب بن زهیر را که به مدینه برخی در حوادث سال هشتم هجرت ذکر کرده اند و آنچه را ما اختیار کردیم بر طبق گفتار کامل ابن اثیر است.

[2] «سعاد» نام دختر عموی کعب و زن مورد علاقه اوست و چون رسم شاعران نامی عرب غالبا این بود که قصیده های خود را با نام معشوقه خویش آغاز می کردند در اینجا نیز کعب از این سنت پیروی کرده گوید: (سعاد از من دور شده و دل من امروز در فراق او بیمار و ناتوان و گرفتار است و راهی برای آزادی خود ندارد!).

[3] تمامی قصیده کعب را ابن هشام در سیره، ج 2، صص 513-503، نقل کرده است.

[4] رکوسیه آیینی است ما بین مسیحیت و صابئی.

[5] سوره توبه، آیه 49.

[6] سوره توبه، آیه های 82- 81.

[7] آیات مزبور همگی در سوره برائت است و از آیه 38 شروع شده تا اواخر سوره و در خلال آنها ذکر شده است، و برای اطلاع بیشتر از تفسیر آیات و سخن منافقان می توانید به کتاب بحار الانوار، ج 21، ص 185 به بعد مراجعه کنید.

[8] ترجمه سیره ابن هشام، ج 2، ص 323.

[9] برای اطلاع کامل از همه روایاتی که در این باره نقل شده به احقاق الحق، ج 5، صص 234-132 مراجعه شود.

[10] خطبه فوق را صدوق(ره) نیز در من لا یحضر و از اهل سنت مقریزی در «الامتاع» با مختصر تفاوتی نقل کرده اند.

[11] شاید منظور از غنای نفس بلند نظری و بی نیازی طبع، در برابر گدا طبعی و نظر تنگی باشد.

[12] و ما تفصیل آن را در تاریخ زندگی امیر المؤمنین علی(ع) نگاشته ایم بدانجا مراجعه شود.

[13] و در چند حدیث نیز عدد آنها چهارده نفر ذکر شده شش تن از قریش و بقیه از مردم مدینه.

[14] و نظیر این ماجرا را در مراجعت رسول خدا(ص) از سفر حجه الوداع نیز نقل کرده اند، و نام برخی نیز از آنها که بعدا زمام امور مسلمانان را در دست گرفتند در میان توطئه گران ذکر شده، چنانکه در اینجا نیز در بعضی روایات نامشان به چشم می خورد!.

[15] و در تفسیر قمی است که آن هر سه وقتی متوجه شدند مردم از آنها دوری می کنند و حتی همسران ایشان نیز از نزدیک شدن با آنها خودداری می نمایند هر سه از شهر خارج شده به کنار کوه «سلع» رفتند، و در آنجا خیمه ای زده و روزها را روزه می گرفتند و کارشان گریه و زاری و توبه و استغفار به درگاه خدای تعالی بود، و هنگام افطار خانواده هاشان می آمدند و غذایی برای آنها آورده و بی آنکه با ایشان سخن بگویند غذا را گذارده و باز می گشتند و چون چندی بر این منوال گذشت، کعب بن مالک به آن دو رفیق دیگرش گفت: وضع ما این گونه است که می بینید و خدا بر ما خشم کرده و رسول خدا و مردم مسلمان و حتی خانواده های ما نیز با ما قهر و غضب کرده اند، پس چرا ما خودمان با یکدیگر قهر نکنیم و به دنبال آن هر سه از یکدیگر فاصله گرفته و هر کدام جایی از اطراف آن کوه را برای خود انتخاب کرده و سوگند خوردند که با یکدیگر سخن نگویند تا آنکه بدان حال بمیرند و یا خدای تعالی توبه شان را بپذیرد. و چون سه روز از این جریان گذشت خدای تعالی توبه شان را پذیرفت و آیات مزبور در این باره به پیغمبر(ص) نازل شد.

[16] نجران نام قسمتی از سرزمین سرسبز حجاز بود که در نزدیکیهای مرز یمن قرار داشته و شامل بیش از پنجاه دهکده بود و سالها پیش از ظهور اسلام به دین نصرانیت درآمده بودند.

[17] در برخی از تواریخ آمده که هدایایی هم برای آن حضرت آورده بودند که پیغمبر در ابتدا قبول نکرد و بعدا از ایشان پذیرفت.

[18] آیه 59.

[19] آیه 61.

[20] در بسیاری از تواریخ آمده که رسول خدا جایی را در خارج شهر مدینه برای مباهله تعیین کرده بود و گروه زیادی از مهاجر و انصار برای مشاهده جریان مباهله بدانجا آمده بودند.

[21] سوره الاحزاب، آیه 33.

[22] برای اطلاع کافی از مضمون کامل آیات مزبور لازم است آیات اول سوره برائت را بدقت مطالعه و به تفسیر و شرح آنها مراجعه کرد.

[23] و شاید با مراجعه به کتاب تفسیر المیزان، ج 9، صص 165 به بعد و دقت در ایرادها و پاسخها از مراجعه به کتابهای دیگر بی نیاز شوید.

[24] فروغ کافی، ج 1، ص 55.

[25] سیره حلبیه، ج 3، صص 347 و 348.

[26] به شرحی که در حوادث سال چهارم گذشت.

[27] و این گفتار او به عنوان «ضرب المثل» معروف شد که در وقت مرگ با کمال تأسف پیوسته می گفت: «غده کغده البعیر و موتا فی بیت سلولیه»!  (خناقی چون خناق شتران، و مرگی در خانه زن سلولی!).

[28] (من در امر نبوت با تو شریک هستم و نیمی از زمین متعلق به ما دو نفر، و نیم دیگر مال قریش است ولی قریش مردمی متجاوز هستند).

[29] پیش از این داستان آمدن عدی بن حاتم طایی و زید الخیر را که هر دو از قبیله «طی» بودند به تفصیل نقل کرده ایم.

کلمات کلیدی
مسجد ضرار  |  کعب بن زهیر  |  تاریخ پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌و‌آله  |  جنگ تبوک  |  ابوذر غفاری  |  سال نهم هجرت  |  عام الوفود  |  نقشه قتل پیغمبر اسلام  |  وفات ابراهیم فرزند پیامبر(ص)  |  عدی بن حاتم  | 
لینک کوتاه :