سپاه آل سفیان ، در پی آیینه دار آفتاب عدل
تمام خانه ها را سخت می گردید .
نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم
روان در جستجوی مسلم از هر سوی ، می رفتند
و باطل در پی حق بود
« غسق » در جستجوی فجر
سیاهی در پی خورشید !
***
صدای پای اسبها ، خبر از تهاجم ماموران ابن زیاد می داد . هدف ، خانه طوعه بود و نقشه ، دستگیری مسلم . مسلم که
صفحه 57
پرورده سایه سلاح و بزرگ شده صحنه های کارزار بود ، از شجاعت خویش برای درهم شکستن حلقه محاصره استفاده کرد و پس از به پایان رساندن عبادت خویش ، زره پوشید و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله کرد و آنان را از خانه بیرون راند .
برای این که خانه آن شیر زن متعهد ، در این میان ، آسیب نبیند ، مبارزه را به بیرون از خانه کشید و با دیدن انبوه ماموران مهاجم که آماده آتش زدن و سنگباران کردن خانه بودند ، گفت :
این همه سر و صدا برای کشتن فرزند عقیل است ؟
ای نفس !
به سوی مرگی که از آن ، گریزی نیست ، بیرون شو !
شمشیری آخته بر کف ، اراده ای استوار در سر ، قوتی کم نظیر در دل و بازو ، خون شرف و غیرت در رگها ، بی هراس و ترس ، بر آنان تاخت و برای دومین مرحله ، آنان را پراکنده ساخت .
مسلم نایب و نماینده حسین بود . نسخه ای برابر با اصل . تصمیم گرفته بود کربلایی در کوفه بر پا سازد ، و حماسه ای به
صفحه 58
یاد ماندنی و درسی عظیم از قدرت رزمی و روحی یک « مؤمن » در تاریخ ، بر جای بگذارد . یک تنه در برابر انبوهی از سپاهیان ابن زیاد ایستاده بود و دلیرانه مقاومت و جنگ می کرد . هر هجومی را با شمشیر دفع می کرد و هر مهاجمی را ضربتی کاری می زد .
عاشورایی بود و نبرد حق و باطل در رزم مسلم بن عقیل با آن گروه ، تجلی یافته بود . نیروهای حکومت که خود را از مقابله با آن قهرمان ، ناتوان دیدند ، عده ای به پشت بامها رفته و بر سرش سنگ و آتش ریختند ، ولی حماسه مسلم ، همچنان جریان داشت و آن بزدلان بی ایمان از مقابل حمله هایش می گریختند .
در شجاعت آن دلاور نوشته اند که گاهی مردی را می گرفت و به پشت بام پرت می کرد
« این مرگ است ، هر چه می خواهی بکن !
بی شک ، جام مرگ را خواهی نوشید .
برای فرمان خدا شکیبا باش !
صفحه 59
که حکم خدا در میان بندگان ، جاری است . »
گرچه والی کوفه نمی خواست خود را تسلیم این واقعیت کند که مسلم ، شجاع است و مامورانش حریف رزم او نیستند ، ولی تلفات سنگین نیروهایش به دست مسلم بن عقیل گویاتر از هر گزارش و سندی بود که می توانست به آن ، اعتماد کند .
و ... مسلم ، همچنان درگیر با سپاه ابن زیاد بود و این حماسه را بر لب داشت که :
« سوگند خورده ام که جز آزاد مرد ، کشته نشوم ، هر چند که مرگ را چیز ناخوشایندی ببینم .
بیم از آن دارم که به من دروغ گفته ، یا فریبم داده باشند . بالاخره این آب خنک با آب گرم دریای تلخ ، آمیخته می شود .
پراکندگی خاطر را بزدای و با تمرکز و استقرار بجنگ ! هر کس ، روزی بدی را ملاقات خواهد کرد . »
گرچه قوای کمکی به تعداد 500 نفر به سربازان ابن زیاد پیوستند ، ولی مسلم ، این حماسه آفرین شجاع ، همچنان به
صفحه 60
تنهایی به جنگ با آنان مشغول بود و از آنان می کشت .
تلاش محمد اشعث و نیروهایش برای زنده دستگیر کردن مسلم بود و چون درگیریها به طول انجامید و به این هدف نرسیدند ، ابن زیاد ، از این تاخیر بسیار در دستگیری یک نفر ناراحت شد و به محمد اشعث ، پیغام فرستاد .
او ، در جواب ابن زیاد گفت : « ای امیر » خیال می کنی که مرا به سراغ یکی از بقالهای کوفه فرستاده ای ؟ ! تو مرا به مقابله با شمشیری از شمشیرهای محمد بن عبدالله فرستاده ای ! ... » سپس ، باز هم برایش نیروی امدادی فرستاد .
ابن زیاد ، پیغام داد که به مسلم ، امان بدهند . می خواست که از این طریق ، مسلم را به تسلیم وادارد ، ولی مسلم بن عقیل ، امان آن عهد شکنان را باور نمی کرد و زیر بار آن نمی رفت . این بود که به مبارزه ادامه داد .
آن قدر ضربه و جراحت بر او وارد شده بود که به دیواری تکیه داد و گفت :
« چرا سنگبارانم می کنید ؟ کاری که با کافران می کنند ، در حالی که من از خاندان پیامبران و ابرارم . آیا حق
صفحه 61
پیامبر (ص) را درباره خاندان و عترتش مراعات نمی کنید ؟ »
جنگ طولانی و سخت با آن همه دشمن ، او را به شدت مجروح و ناتوان و تشنه کرده بود . پیکر و چهره خون گرفته اش شاهد جهاد عظیم او بود . مسلم ، تصمیم داشت که تا آخرین قطره خون و تا واپسین دم و تا شهادت بجنگد ، اما اطرافش را گرفتند و در یک حلقه محاصره از پشت سر ، نیزه ای بر او زده و او را به زمین افکندند و بدین گونه ، اسیرش کردند .
مسلم را گرفتند ؛ آزاده ای که در اندیشه نجات آن اسیران بود ، خود ، در دست آنان گرفتار شد . او را به سوی دارالاماره بردند و ورقی دیگر از حماسه در پیش دیدگان تاریخ ، نمودار شد .
صفحه 62