کتاب  /  تاریخ اسلام  /  درسهایی از تاریخ تحلیلی اسلام (3)  /  قسمت دوم; مسلمانان صدر اسلام

بلال حبشی

تعداد بازدید : 474     تاریخ درج : 1388/12/12    

بلال حبشی

بلال بن رباح از زمره بردگانی بود که هنگام بعثت رسول خداصلی الله علیه و آله - در مکه بسر می برد و بنا بر مشهور برده امیة بن خلف - یکی از سران مشرکین - بود و در خانه او بسر می برد، بلال همچون افراد بسیار دیگری که از علائق مادی آسوده بودند و باقلبی پاک و آزاد از هر گونه تعصب غلط و هواهای نفسانی نورتابناک اسلام در دلش تابش کرده و دین حق را پذیرفته بود و

[43]

مال و منالی نداشت تا ناچار باشد بخاطر حفظ آنها حقیقت راانکار کند، حت شکنجه و آزار مشرکان و افراد قبیله «بنی جمح» که در آنان زندگی می کرد قرار گرفت، ابن هشام نقل کرده که امیة بن خلف روزها هنگام ظهر که میشد او را از خانه بیرون می برد و روی سنگهای داغ و تفتیده مکه می خواباند و سنگ بزرگی روی سینه اش می گذارد و بدو می گفت: بخدا سوگند بهمین حال خواهی بود تا بمیری و یا از خدای محمد دست برداری و لات و عزی را پرستش کنی. بلال در همان حال که بود می گفت: احد... احد... (خدای من یکی است) .

روزی ورقة بن نوفل (پسر عموی خدیجه) بر او بگذشت وبلال را دید که شکنجه اش می دهند و او در همان حال شکنجه می گوید: احد... احد... ورقة نیز گفت: احد... احد... بخداسوگند ای بلال که خدا یکی است... آنگاه به امیة بن خلف وافراد دیگر قبیله بنی جمح که او را شکنجه می کردند رو کرده گفت: بخدا سوگند اگر او را به این حال بکشید من قبرش رازیارتگاه مقدسی قرار خواهم داد و بدان تبرک می جویم، و درکتاب «اسد الغابة» داستان شکنجه او را نسبت به ابی جهل نیزداده است.

بلال بهمین وضع دشوار و اسفناک بسر می برد تا آنکه رسول خدا - صلی الله علیه و آله - او را خریداری کرده و در راه خدا آزاد

[44]

کرد، و در پاره ای از نقلها نیز آمده که ابو بکر او را از امیة بن خلف خریداری کرد و آزاد ساخت، و ابن اثیر گفته: رسول خداصلی الله علیه و آله - به ابو بکر فرمود: اگر چیزی داشتیم بلال راخریداری می کردیم! و ابو بکر پیش عباس بن عبد المطلب عموی رسول خدا - صلی الله علیه و آله - رفته و جریان را بدو گفت، و عباس وسیله آزادی او را فراهم ساخته و از صاحبش که زنی از قبیله بنی جمح بود خریداری نمود.

اکنون بد نیست دنباله ماجرا و پایان زندگی امیة و بلال رانیز بشنوید:

ابن هشام در کتاب سیره خود از عبد الرحمن بن عوف روایت کرده که گفت:

امیة بن خلف در مکه با من دوست بود، و نام من پیش ازآنکه مسلمان شوم عبد عمرو بود و چون مسلمان شدم نام خود رابرگردانده عبد الرحمن گذاردم، امیة بن خلف که اطلاع یافت من اسمم را تغییر داده ام روزی بمن گفت: ای عبد عمرو نامی راکه پدر و مادرت برای تو نهاده بودند تغییر دادی؟

گفتم: آری.

گفت: من که «رحمن» را نمی شناسم پس نام دیگری انتخاب کن که من هم آنرا بشناسم و تو را بآن صدا بزنم؟

من بسخنش اعتنائی نکرده از او گذشتم و از آن پس هر زمان

[45]

مرا می دید صدا می زد:

ای عبد عمرو! من پاسخش را نمی گفتم تا بالاخره روزی باو گفتم: تو نامی برای من انتخاب کن (که مطابق عقیده من ومیل تو باشد) گفت: نام «عبد الاله» چطور است؟ گفتم: خوب است. و بدین ترتیب از آن پس مرا «عبد الاله» صدا می زد و من هم پاسخش را می گفتم.

تا روزی که جنگ بدر پیش آمد هنگام فرار قریش من برای پیدا کردن غنیمت بدنبال ایشان در میان کشته گان می گشتم وهر کجا زرهی در تن آنها بود بیرون می آوردم و بدین ترتیب چندزره پیدا کرده بودم بناگاه چشمم بامیة بن خلف افتاد که دست پسرش علی بن امیة را در دست دارد و متحیر ایستاده، چشمش که بمن افتاد صدا زد: ای عبد عمرو! من پاسخش را ندادم.

دوباره صدا زد: عبد الاله!

این مرتبه پاسخش را داده ایستادم.

گفت: بسراغ من بیا (و پیش از آنکه مرا بکشند باسارت بگیر) که استفاده اینکار برای تو بیش از این زره ها است.

پیشنهاد او را پذیرفته زره ها را به طرفی انداختم و دست او وپسرش را گرفته بسوی رسول خدا صلی الله علیه و آله - براه افتادم، ودر آنحال او مرتبا می گفت:

راستی عجیب است! تاکنون چنین وضعی ندیده بودم! آیا

[46]

هیچیک از شما شیر را دوست نمی دارد(9)؟

قدری که خیالش آسوده شد از من پرسید: ای عبد الاله آن که بود که در میان لشگر شما شمشیر می زد و برای اینکه شناخته شود پر شتر مرغی بسینه اش نصب کرده بود؟

گفتم: او حمزة بن عبد المطلب بود.

گفت: ای عبد الاله! او بود که ما را باین روز انداخت ولشگر ما را درهم شکست.

در همین احوال بلال حبشی از دور چشمش بامیة بن خلف افتاد و (گویا آن شکنجه هائی که در مکه باو داده بود یادش آمدزیرا) همین امیة بن خلف بود که روزها هنگام ظهر بلال را درمکه برهنه می کرد و او را روی ریگهای تفتیده بیابان مکه می خوابانید و سنگ بسیار بزرگی روی سینه اش می گذارد ومی گفت: دست از دین محمد بردار، و بلال در همان حال می گفت: احد... احد... (خدا یکی است... ) .

از اینرو بسوی او دویده فریاد زد: این ریشه و اساس کفرامیة بن خلف است! روی رستگاری را نبینم اگر امروز بگذارم اونجات یابد!

[47]

من داد زدم: ای بلال این هر دو اسیر من هستند، آیا بااسیران من چنین رفتار می کنی؟

بلال بسخن من وقعی ننهاده همان حرف را تکرار کرد.

دو باره صدا زدم: ای بلال گوش کن چه می گویم؟

دیدم همان کلام را تکرار کرده و دنبالش با صدای بلندفریاد زد: ای یاران خدا بیائید... بیائید که ریشه کفر اینجاست!

بیائید... که امیة بن خلف اینجاست.

چیزی نگذشت که مسلمانان از چهار طرف حلقه وار ما رااحاطه کردند من هر چه خواستم از آن دو دفاع کنم نشد تابالاخره یکی از مسلمانان شمشیر کشیده و پای پسر امیة را قطع کرد چنان که بزمین افتاد.

امیة که آن منظره را دید چنان فریادی زد که تاکنون نشنیده بودم و بدنبال او سایرین نیز حمله کردند و آن دو را با شمشیرقطعه قطعه کردند.

عبد الرحمن پس از این قصه بارها می گفت: خدا بلال رارحمت کند که هم زره ها را از دست ما داد و هم اسیران را (و بااین ترتیب ضرر زیادی بمن زد) (10).

9 - ابن هشام گوید: مقصودش این بود که هر که مرا باسارت بگیرد من برای آزادشدنم باو شتران پر شیری می دهم.10 - ترجمه سیره ابن هشام بقلم نگارنده ج 2 ص 30 - 32.
×
لینک کوتاه :