مصاحبه و گفتگو  /  شخصیت ها و مفاخر ملی

اخلاق مبارزاتی شهید مفتح

بی تردید شهید آیت الله مفتح از جمله عالمان مجاهدی است که با زمان آگاهی و درایت، شکل و سمت و سوی مبارزات سیاسی خویش را به گونه ای سامان داد که به رغم هزینه اندک، دستاوردهای ارجمند و بایسته ای را به ارمغان آورد. بازشناسی منش مبارزاتی این شهید ارجمند و همگنانش می تواند ما را به درکی واقع بینانه از زمنیه های اوجگیری انقلاب اسلامی و نیز شیوه های کارآمد رهبران آن در انتقال معارف انقلاب به مردم رهنمون گردد. حجت الاسلام محمد هادی مفتح، فرزند شهید مفتح در این گفتگو به بازگوئی خاطرات خویش در این زمینه پرداخته است.

منبع : شاهد یاران، دی 1385 - شماره 14 مصاحبه شونده : مفتح، محمدهادی تعداد بازدید : 456     تاریخ درج : 1398/09/27    

از دیدگاه شما به عنوان فرزند شهید مفتح کدام جنبه از شخصیت ایشان، هم برجسته تر و هم الهام بخش تر است؟

در شخصیت پدرم یک جنبه بسیار الهامبخش است و آن هم شناخت هدف و پشتکار و پیگیری برای نیل به آن است. پدرم در این قضیه واقعا خستگی ناپذیر بودند. ایشان وقتی هدفی را برای خود تعیین می کردند، هیچ مانعی نمی توانست ایشان را از رسیدن به آن باز دارد و تمام سرمایه های مادی و معنوی خود را برای حصول آن بسیج می کردند. من شخصا شاهد مبارزات سیاسی ایشان بودم و به خصوص در اواسط دهه پنجاه که رژیم فشارهای خود را بر مبارزین، بسیار زیاد کرده بود. تمام مراکز مبارزاتی تعطیل شده و مبارزین یا زندان بودند یا به تبعید فرستاده شده و یا زیر فشار رژیم دچار دلسردی و ناامیدی شده بودند و احساس می کردند مبارزه کردن ثمری ندارد، خصوصا بعد از تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین، این فضای ناامید تقویت شده بود و بعضی از دانشجویان مسلمان گرفتار نوعی سرشکستگی و دلسردی شده بودند. در آن وضعیت، شهید مفتح و همفکران ایشان به شدت نگران وضعیت ایدئولوژیک و تفکر جوانان بودند و در عین حال، دیگر مرکزی برای مبارزه باقی نمانده بود. مسجد جاوید را که به همت شهید مفتح تبدیل به مرکز مبارزه شده بود، در سال 53 بستند و ایشان را به زندان انداختند. چند ماهی زندان بودند و به محض اینکه آزاد شدند، مسجد نیمه ساخت قبا را به عنوان مرکز مبارزه انتخاب کردند.

آیا نام مسجد قبا را خودشان انتخاب کردند؟

برای انتخاب نام این مسجد با دوستانشان مشورت کردند و این نام را از مسجد قبایی که آغازگر انقلاب رسول اکرم(ص) منشأ حرکت و تحول نوینی در اسلام شد، مسجد قبا را نیز به همین نبست نامگذاری و آیه «لمسجد اسس علی التقوی»را به عنوان آرم مسجد انتخاب کردند و مبارزاتشان را در آنجا شکل دادند و این زمانی بود که مسجد هدایت آیت الله طالقانی بسته شده بود، مسجد الجواد شهید مطهری بسته شده بود، مسجد جلیلی آیت الله مهدوی کنی بسته شده بود، حسینیه ارشاد بسته شده بود و در تهران، عملا دیگر مرکزی برای مبارزه وجود نداشت. در شهرستانها هم همین طور. شخصیتهای مبارز غالباً در تبعید بودند. شهید مفتح مسجد قبا را راه اندازی کردند و با ظرافت و زیرکی خاصی که به کار می بردند، چند هزار نفری را جمع کردند و سعی داشتند به دست عوامل رژیم بهانه ای برای بسته شدن مسجد ندهند. ایشان بسیار با درایت عمل می کردند.

آیا از این جنبه عملکرد شهید مفتح خاطره ای دارید؟

یادم هست در سال 56 اولین نمایشگاه کتاب در مسجد قبا برپا شد. قبل از انقلاب مرسوم نبود که مساجد فعالیتهای فرهنگی بکنند. ایشان در اردیبهشت 56 نمایشگاهی از کتابهای مذهبی برگزار کردند و جوانان دانشجوی اهل مبارزه و مطالعه ای که بعدها هم عده ای از آنها شهید شدند از جمله شهید حمزه مالکی، جواد مالکی، اصغرآقا زمانی دانشجویانی بودند که در برگزاری نمایشگاه کمک کردندو عده ای از آنها هم که در حال حاضر جزو مسئولین کشوری هستند، در آن زمان جذب مسجد قبا شدند. شب آخری که نمایشگاه به انتها رسید و قرار بود از زحمات کسانی که در برگزاری و اداره نمایشگاه کمک کرده بودند، تشکر شود، خبر رسید که دکتر شریعتی در لندن فوت کرده است و حالت و وضعیت جلسه به هم خورد. فردای آن روز در واقع اولین روز بعد از فوت دکتر شریعتی بود و همه این دانشجوها و اساتید برانگیخته و احساساتی شده بودند و مسجد قبا هم تنها جایی بود که برای جوانها باقی مانده بود، شهید مفتح حرکتی را انجام دادند که به اعتقاد بنده، نشانه درایت و هوشمندی کامل ایشان بود. من آن روز به مسجد قبا رفتم و دیدم که در مسجد بسته است و روی در آن اطلاعیه ای زده اند که مسجد قبا فعلا فعالیتی ندارد. شهید مفتح و مسئولین مسجد این حساب را کرده بودند که اگر در مسجد باز باشد و جوانها و دانشجویان بیایند، قطعا تظاهرات خواهد شد و رژیم بهانه بسیار مناسبی پیدا می کند که این تنها سنگر باقیمانده مبارزاتی را هم از آنها بگیرد و لذا چند روزی مسجد را تعطیل کردند تا از تعطیلی همیشگی مسجد جلوگیری کنند. بعد از مدتی، فعالیت مسجد مجددا شروع شد و به نظر من این یکی از شیوه های مدبرانه شهید مفتح برای حفظ این پایگاه مبارزاتی بود.

نقش مسجد قبا در دورانی که مبارزات اوج گرفتند چه بود؟

در سالهای 56 و 57 در تجمعاتی که در مسجد قبا برپا می شدند، شخصیتهای مبارزاتی می آمدند. بسیاری از اعلامیه ها در این مسجد تکثیر و توزیع می شدند. شهید مفتح هر شب در پایان سخنرانیها اعلام می کردند که برنامه مسجد تمام شده و از مردم می خواستند که با نهایت آرامش از مسجد خارج شوند و بهانه ای برای تعطیلی مسجد ایجاد نشود و به این ترتیب در اوج خفقان رژیم شاه در این سالها، این سنگر را حفظ کردند. البته فشار و آزار رژیم هم به اوج خود رسیده بود و شهید مفتح بسیار آشکارتر و مصمم تر از قبل مبارزه می کردند. یک بار من به ایشان گفتم مثل اینکه هر چه فشار و آزار و اذیت رژیم بیشتر می شود، شما در مبارزه جدی تر می شوید.

آنچه که از خلال صحبتهای شما بر می آید، این است که شهید مفتح همچون شهید مطهری و بسیاری از شهدای همفکر خویش تا جایی که امکان داشت اهل مبارزه صریح و مثل بعضی از مبارزین پیوسته در معرض دستگیری و زندان نبودند و بیشتر تکیه بر تربیت دینی و فرهنگی افراد، به ویژه جوانان داشتند که عملا هیچ دست کمی از مبارزات صریح نداشت. در این زمینه نکاتی را ذکر کنید.

بله، اما این طور هم نبود که شهید مفتح صرفا به کارهای فرهنگی بپردازند. قبل از مسجد قبا، مسجد جاوید محلی برای تجمع جوانان اهل مبارزه بود. بعضی از شخصیتها بودند که اعتقاد داشتند صرفا باید به کار فرهنگی پرداخت و نباید مبارزه سیاسی کرد، ولی شهید مفتح این گونه نبودند و در موقعیتها و شرایط مناسب، به مبارزه صریح سیاسی هم می پرداختند، منتهی با درایت و هوشمندی ویژه ای که داشتند، حتی الامکان بهانه به دست رژیم نمی دادند و سعی داشتند از اتلاف نیروها تا حد امکان جلوگیری کنند. به اعتقاد من موضع ایشان یک موضع بینابینی بود. از سوئی در تقویت مبانی ایدئولوژیک و اعتقادی جوانان تلاش می کردنند و از سوی دیگر، اگر موقعیت ایجاب می کرد که به مقابله صریح با رژیم بپردازند، از این کار ابایی نداشتند. در مورد مسجد قبا چون آخرین سنگر مبارزاتی بود و اگر بی احتیاطی می کردند این مرکز هم از دست می رفت، البته احتیاط بیشتری به خرج می دادند. یادم هست حتی افرادی هم که به مبارزه مسلحانه اعتقاد داشتند با ایشان در رفت و آمد بودند و ما بعدها متوجه شدیم که اینها در مبارزات مسلحانه دست داشته اند، ولی آن زمان می دیدیم که با شهید مفتح در تماس بودند.

آیا شیوه مبارزاتی خود را با همگنانشان از جمله شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید باهنر هماهنگ کرده بودند یا شیوه خودمختار را داشتند؟

بله قطعا این ارتباطات در ایجاد شیوه های مبارزاتی تأثیر داشتند، مثلا من از خواهر زاده شهید باهنر، آقای هاشمی ثمره شنیده بودم که بین چهار نفر یعنی شهید باهنر، شهید بهشتی، مقام معظم رهبری و آقای هاشمی قرار گذاشته شده بود که شهید بهشتی و شهید باهنر بیشتر به کارهای فرهنگی آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی بیشتر به کارهای مبارزاتی بپردازند. این را آقای ثمره می گفتند. حالا این که واقعا شهید مطهری و شهید مفتح هم چنین قرار گذاشته باشند، اطلاعی ندارم.

از ارتباط شهید مفتح و شهید مطهری خاطراتی را ذکر کنید.

در مورد شهید مطهری، شهید مفتح برخورد و حالت خاصی داشتند. یک بار یکی از دوستان برایم نقل می کردند بعد از اختلافی که بین شهید مطهری حسینیه ارشاد و دکتر شریعتی پیش آمد، چهره شهید مطهری در میان دانشجویان و جوانان هوادار دکتر شریعتی دیگر چندان چهره مطلوبی نبود، چون منطق مخالف شهید مطهری در آن زمان هنوز به خوبی برای دانشجویان جا نیفتاده بود. شهید مفتح در میان دانشجویان مقبولیت داشتندو فعالیتهای مسجد قبا هم به این امر کمک کرده بود، لذا شهید مفتح این رسالت و وظیفه را برای خود قائل بودند که چهره شهید مطهری را بین دانشجویان احیا کنند و شخصیت علمی ایشان را به آنها بشناسانندو ارزشمندی و عمق تفکرات شهید مطهری را معرفی نمایند. من خودم خاطرم هست که جنبه های مختلف شخصیت شهید مطهری بسیار در نظر شهید مفتح ارجمند و والامرتبه بود. شاید بتوان گفت در میان شخصیتهای مبارزاتی،ایشان به هیچ کس بیشتر از شهید مطهری اعتقاد و ارادت نداشتند. یادم هست که یک بار شهید مطهری در جامعه روحانیت پیشنهادی را مطرح کردندو شهید مفتح نخستین کسی بودند که با این پیشنهاد مخالفت کردند و صلاح ندانستند، بعد هم شهید بهشتی و افراد دیگر وبه هر حال پیشنهاد شهید مطهری در آن جلسه رد می شود. شهید مفتح نقل می کردند که ماشین شهید مطهری خراب بودو با ماشین من به منزل آمدیم و منزل ما و ایشان هم به هم نزدیک بود. شهید مطهری اساسا اهل این گونه حرفها نبودند. ولی به پدرم گفتند توقع نداشتم که شما اولین کسی باشی که پیشنهاد مرا رد می کنی. شهید مفتح جواب می دهند شما که ارادت مرا نسبت به خودتان می دانید، ولی در هر حال این پیشنهاد را صلاح ندانستم. غرضم این هست که چنین صمیمیت و محبتی بین این دو برادر برقرار بود که در عین توافق کلی و عقیدتی، از مخالفت با یکدیگر هم رویگردان نبودند و در عین حال با چنین لحن ملاطفت آمیزی با هم صحبت می کردند.

ظاهراً این دو در دانشکده الهیات مخالفان مشترکی داشتند، از جمله آقای دکتر آریانپور. در این زمینه خاطره ای دارید؟

بله. آن چیزی که من از دکتر آریانپور خاطرم هست، یک روز پدرم به منزل آمدند و مطلبی را گفتند. آن چیزی که در خاطرم هست با چیزی که حضرت آیت الله خامنه ای نقل کرده اند و در کتابها چاپ شده،تفاوتهایی دارد. آن چیزی که من یادم هست، پدرم گفتند من از پنجره اتاق اساتید نگاه می کردم و دیدم آقای مطهری در حیاط مشاجره می کنند. دکتر آریانپور در سر کلاس مطالب الحادی را مطرح می کرد و عده ای از دانشجویان که با شهید مطهری و شهید مفتح در ارتباط بوده اند، پاسخ شبهاتی را که او مطرح می کرده از این دو بزرگوار می گرفتند و سر کلاس بحث می کردند. در آن سال ظاهراً یکی از دانشجوها که تا آنجا که من شنیده ام آقای دکتر اسدی گرمارودی بوده، بحثش با دکتر آریانپور بالا می گیرد و دکتر با چاقو به این دانشجو حمله می کند. این حادثه باعث شد که شهید مطهری و شهید مفتح در مقابل این جریان ایستادند و دانشجوها اعلام کردند که اجازه نمی دهند دکتر آریانپور وارد دانشکده الهیات شود. شورای دانشکده برای تصمیم گیری درباره این موضوع تشکیل جلسه داد و دانشجویان جلوی در دانشکده ایستاده بودند تا اجازه ندهند او وارد دانشکده شود و جالب این که دکتر آریانپور در این فاصله در ماشین یکی از روحانیون مخالف با شهید مطهری نشسته بود و بعد هم همراه او وارد دانشکده شد و دانشجوایان هم به احترام لباس آن فرد روحانی، متعرض دکتر آریانپور نشدند. در هر حال شورای دانشکده با آن که جرم دکتر آریانپور کاملا محرز بود، تصمیم گرفت او را مستعفی کند در حین اینکه شهید مطهری یا شهید مفتح نیز از تدریس در دانشکده محروم شوند. خاطرم هست که بین این دو بزرگوار بحث بود که کدامیک بروند. شهید مطهری اعتقاد داشتند با سابقه طولانی کاری که در دانشکده الهیات دارند به زودی بازنشسته می شوند، در حالی که شهید مفتح هنوز در ابتدای راه بودند و می توانستند به خدمات خود ادامه بدهند و نهایتا تصمیم گرفته که شهید مفتح آنجا بمانند و شهید مطهری در سال 56 از دانشکده الهیات بازنشسته شدند.

از دیگر ویژگیهای شخصیتی شهید مفتح، غیر از سختکوشی که اشاره کردید، نکاتی را بیان کنید.

یکی دیگر از ویژگیهای ایشان که برای من بسیار جالب بود، حساسیت ایشان نسبت به مسائل نظری بود و این که به اصطلاح، عمل زده نشویم. در جریان مبارزات، بسیاری از افراد دچار عمل زدگی شده بودند. قبل از این که خاطره خودم را تعریف کنم، آیت الله موسوی اردبیلی برایم نقل می کردند که در چند سال آخر مبارزات، شهیدمفتح هر چند وقت یک بار ما را دور هم جمع می کردند و می گفتند عملکردمان را بازنگری کنیم و ببینیم داریم چه می کنیم. آیا عملکردمان در جهت هدفی که برای خود تعیین کرده بودیم هست یا نه و غافل نباشیم از این که اصالتا برای چه هدفی مبارزه می کنیم. همین خاطره حساسیت ایشان را نسبت به این نکته نشان می دهد که یادمان نرود این مبارزه را چرا شروع کردیم و هدف نهایی چیست؟ آن چیزی که خودم خاطرم هست، از شخصیتهای مبارز خارج از کشور و غیر روحانیون است که شهید مفتح برای آنها هم خیلی جاذبه داشتندو به ویژه جوانان جذب ایشان می شد. یادم هست نیمه دوم شهریور سال 58 منزل خواهرم ناهار دعوت بودیم، آنجا صحبت بنی صدر شد و پدرم با ناراحتی و غصه گفتند من هر چه به این بچه های حزب می گویم بنی صدر را این قدر بزرگ نکنید، گوش نمی دهند. اگر خاطرتان باشد در آن زمان برخی از بچه های حزب و بچه های مسلمان خیلی بنی صدر را بزرگ می کردند. دائما کتابهایش را چاپ می کردند و در بزرگ کردن بنی صدر بسیار مؤثر بودند. شهید مفتح معتقد بودند که او واجد ویژگیهایی که به او نسبت می دهند نیست. همین نکته نشان می دهد که در آن موقع و در زمانی که افراد از گروههای مختلف جذب بنی صدر و در شناخت او دچار مشکل شده بودند و او از شایستگیهایی که به او نسبت می دادند بهره مند نبود و مرور زمان هم صحت قضاوتهای ایشان را نشان داد و یا بودند بسیاری از افراد که در آن زمان که بسیار جاذبه داشتند و یکی دو روز بعد از ورود امام به مدرسه علوی، شهید مفتح در مواجهه با آنها متوجه شده بودند که افراد مخلصی نیستند. حتی یادم هست که یک شب به منزل آمدند و گفتند، «نه، ایت دکتر یزدی هم نبودن آن کسی که تعریفش را می کردند و تصور می کردیم.» ایشان با پارامترهایی افراد را می سنجیدند که معمولا نتیجه گیری دقیقی به دست می آمد. در هر حال ما آن موقع جوان بودیم و تحت تأثیر جو حاکم، اغلب فکر می کردیم، پدرمان در قضاوتشان اشتباه می کنند، ولی زمان که گذشت، دقت و صحت قضاوتهای ایشان روز به روز آشکارتر شد.

محور سخنرانیهای شهید مفتح در دوران اوجگیری مبارزات معمولا چه نکته ای بود؟

شهید مفتح از سال 56 ممنوع المنبر بودند. حتی یکی دو بار هم که برای مردم صحبت می کردند، رژیم به شدت فشار می آورد و شهید مفتح می گفتند سخنرانی نکرده ام، فقط با مردم چند کلمه حرف عادی زده ام. در سال 57 و در اواخر رژیم شاه که عملا مهار همه کارها از دست رژیم به در رفته بود و مخصوصا پس از سقوط دولت ازهاری، شهید مفتح در مسجد قبا به ایراد سخنرانیهای حول محور حکومت اسلامی پرداختند. با توجه به این که جبهه ملی در آن زمان در اعلامیه هایی که چاپ می کرد، تیتر آن را هدف ما حاکمیت ملی است قرار می داد و ایشان در مسجد قبا صحبت می کردند که خیر، هدف ما حکومت اسلامی و پیاده شدن احکام اسلام است. یادم هست که یک شب در مسجد قبا فرد مسنی در اواسط سخنرانیشان بلند شد و اعتراض کرد که شما چرا دم از حکومت اسلامی می زنید؟ ما برای حاکمیت ملی مبارزه می کنیم. ایشان یکی از اعضای جبهه ملی و آدم بسیار خوبی بودند و لذا شهید مفتح با ملاطفت و مهربانی پاسخ دادند.

و ویژگی سوم شخصیتی شهید مفتح که از نظر شما بارز است...

جنبه سوم برخورد با افراد خانواده و جنبه های تربیتی است که برای من همیشه جالب و الگو بوده است. بعدها که احادیث و روایات را مطالعه کردم متوجه شدم که چقدر رفتارهای خانوادگی و تربیتی شهید مفتح منطبق بر احکام و آداب اسلامی بوده است و از بسیاری از رفتارها و عملکردهای ایشان در این زمینه الگوبرداری کردم و آنها را سرمشق قرار دادم. مثلا یادم هست سال 58 درماه آبان من و عده ای از رفقایم تصمیم گرفتیم به نماز جمعه برویم. در آن موقع که وسایل رفت و آمد مثل حالا راحت نبود. دوم راهنمایی بودیم. صبح با بچه ها جمع شدیم و به دانشگاه تهران رفتیم. نماز جمعه شرکت کردیم و برگشتیم به خانه و با امکانات آن زمان خیلی دیروقت رسیدیم و در منزل، ناهار خورده بودند. پدرم از جهت این که همه جا باید با محافظ می رفتند و اصولا از تکلف خوششان نمی آمد، با این وضعیت در نماز جمعه شرکت نمی کردند و ناراحت می شدند که پاسدارها و محافظان آنها جمعیت را کنار می زدند و راه را برای ایشان باز می کردند. حتی یک بار آقای مرتضایی فر با ایشان صحبت کردند که به نماز جمعه بیایند، گفتند تا من بخواهم از جلوی دانشگاه تا محل استقرار برسم، مردم اذیت می شوند و محافظینم آنها را عقب می زنند و نمی توانم تحمل کنم که این رفتار با مردم شود. آقای مرتضایی فر گفتند در خاصی تعبیه شده که امثال ایشان راحت بیایند و مردم اذیت نشوند که دو هفته بعد از آن، ایشان شهید شدند و موفق نشدند به نماز جمعه بروند. در هر حال آن روز اولین باری بود که من و دوستانم به نماز جمعه رفتیم و دیر به خانه رسیدیم و ایشان خودشان برای من غذا کشیدند و آوردند و با این پذیرایی، هم مرا تشویق کردند که در نماز جمعه شرکت کنم و هم در واقع مرا تخلیه اطلاعاتی کردند که بگویم کجا رفتم و چه کسی صحبت کرد و چه گفت و در واقع از طریق من در جریان تمام اموری که در نماز جمعه پیش آمده بود، قرار گرفتند. موقعی که با اتوبوس به خانه برمی گشتیم، دو نفر جوان هم نشسته بودند و یادم هست که قضیه کردستان و دکتر چمران بود و آنها درباره این موضوع حرف می زدند.یکی از آنها خیلی تند صحبت می کرد و بسیار به دکتر چمران اهانت می کرد، یک از آنها خیلی متعادل حرف می زد و تندروی نداشت.من داشتم برای پدرم تعریف می کردم که دو تا جنبشی بودند یکیشان آدم بسیار بی ادبی بود و دیگری خوب حرف می زد. پدرم با لحن معترضی گفتند، «جنبشی خوب حرف می زد؟» و من آنجا متوجه شدم که پدرم اساسا معتقدند که جنبشیها در حد خوب صحبت کردن هم درست نیست که مطلوب من قرار گیرند. ایشان در جنبه های تربیتی علاقه ای به امر و نهی نداشتند. خاطرم هست که در همان موقع ها یکی از رفقا با من تماس گرفت و گفت می خواهم به سینما و به دیدن فیلمی به نام غازهای وحشی بروم. من به مادرم گفتم و مادرم گفتند من نمی دانم، به پدرت زنگ بزن. به پدرم در دانشکده الهیات زنگ زدم و از قبل هم خودم را آماده کرده بودم که حالا بگویم می خواهم بروم سینما، ایشان اعتراض می کنند که نه، صحیح نیست و نباید بروی. بعد به خودم گفتم اگر ایشان اجازه بدهند که هیچ، اگر بخواهند بگویند که نرو، من خواهم گفت که حالا دیگر حکومت جمهوری اسلامی است و هشت ماه از انقلاب گذشته و سینما درست شده، اگر ایشان بگوید نه هنوز درست نشده و من اعتراض خواهم کرد که چرا نشده و خلاصه بحثهایی را که ممکن بود با ایشان پیش بیایند در ذهن خودم ردیف کرده بودم. موقعی که زنگ زدم و گفتم. ایشان حرفم را شنیدند، خندیدند و گفتند، «نه پدرجان! غاز وحشی خطرناک است. من خودم غاز اهلی می خرم و می آورم به خانه.» گفتم: « این فیلم است.» گفتند، «نه پدرجان! غاز وحشی خطرناک است و گاز می گیرد. اجازه بده من غاز اهلی برایت می آورم.» و خلاصه مرا خلع سلاح کردند. ایشان همیشه به این شکل رفتار می کردند که مخالفت علنی نمی کردند و با شوخی و خنده، خلاصه به من اجازه رفتن ندادند. این نکته بینی ایشان بود که نشان می داد متوجه همه امور هستند و می دانند با آن که هشت ماه بود از انقلاب گذشته، ولی باز هم فضای فرهنگی جامعه ما به گونه ای نیست که یک بچه راهنمایی به سینما برود. یا مثلا یادم هست که یکی از خواهرانم در سالهای آخر دبیرستان در مدرسه اسلامی فخریه در شمال تهران درس می خواند و مدیر آن زمان، استاد انجمن ضد بهائیت بود و چون خواهرم دانش آموز خوبی بود و از سوی دیگر به خاطر ارادتی که مدیر مدرسه به شهید مفتح داشت، خواهرم را خیلی دوست داشت.او خودش خواهرم را با ماشین به جلسات انجمن حجتیه می برد و بر می گرداند. خواهرم مدتی در سال آخر دبیرستان در انجمن حجتیه شرکت کرد. برادرهایم در آن دوره دانشجو بودند و بسیار به پدرم اعتراض می کردند که چرا اجازه می دهید او به این جلسات برود، در حالی که می دانیم اینها مورد قبول شما نیستند. پدرم می گفتند اجازه بدهید خودش متوجه اشکال آنها بشود، ولی هر هفته به شیوه همان نماز جمعه کل مباحث مطرح شده در آن جلسه را از زیر زبان خواهرم می کشیدند و اگر مطالب انحرافی یا اشتباهی در صحبتهای مطرح شده می دیدند، خودشان موضوع را برای خواهرم تحلیل و تفسیر و نقد می کردند. این برخوردها باعث شدند که چند ماه قبل از انقلاب در جلسه ای که خواهرم قرار بود سخنرانی کند، صحبتهایش را با این جمله از نهج البلاغه آغاز کرده بود ان الجهاد من ابواب الجنه که ظاهرا به او تذکر داده بودند که چرا صحبت از جهاد و مبارزه می کنی و ما در این جلسات صحبت از این چیزها نداریم و خواهرم هم سخنرانیش را نیمه تمام گذاشت و به منزل برگشت و دیگر هم به آن جلسات نرفت و اینجا بود که متوجه شدم شیوه صحیح تربیتی، شیوه پدرم بوده است. باز از مواردی که به یاد می آورم این است که انجمن حجتیه حداقل تا مدتی، یکی از مراکز مبارزه بود و عده ای از روحانیون هم با آنان همکاری می کردند و در سال 54،55 بود که بین خود انجمنها اختلاف افتاد و افراد مبارز آن از انجمن جدا شدند، چون افرادی که مانده بودند اعتقادی به مبارزه نداشتند و حتی مخالف با آن بودند. یادم هست که جلسه ای در منزل ما تشکیل شده بود و آقای پرورش و یکی دو نفر دیگر از افراد مبارز انجمن حجتیه بودند و درباره این مسائل صحبت می کردند و من هم نشسته بودم و گوش می کردم. در آنجا یکی از نکاتی که بسیار برای من چشمگیر بود برخورد پدرم در مقابل این حرف مخالفان بود که انحرافاتی در تفکر انجمن پیدا شده است. یادم هست که پدرم گفتند ما خیلی چیزها را در این انجمن قبول نداریم، اما نکته ای که من در بچه های انجمن دوست دارم،عشق اینها به حضرت ولیعصر(عج) است و این برای بسیار گرامی است و به رغم اشکالات اساسی که در آنها وجود دارد، من به دلیل عشقشان نسبت به حضرت حجت(عج) آنها را دوست دارم. این شیوه پدرم همیشه برایم زنده و الهامبخش است که ایشان چقدر نسبت به حضرت ولیعصر (عج) علاقمند و چقدر عاشق ایشان بودند که دوستداران آن حضرت را نیز دوست داشتند که به قول حافظ:

 

مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم

هوداران کویش را چو جان خویشتن دارم

 

شیوه های ایشان را در برخورد با جوانان و جذب آنان برای ارائه الگویی دقیق در این زمینه بیان کنید.

جوانان از طبقات مختلف، به خصوص دانشجویان، زیاد به منزل ما رفت و آمد داشتند. شهید مفتح با آنها برخورد بسیار ملاطفت آمیز داشتند و اشتباهاتشان برای ایشان قابل اغماض بود. رئیس کنونی مؤسسه رسانه های تصویری آن زمان برای من تعریف می کرد که قبل از انقلاب یک بار مسجد قبا بودم و بعد از نماز عده ای با شهید مفتح نشسته بودیم و جوانی که خیلی سرو و شکل مناسبی نداشت، بعد از نماز آمد و بی مقدمه گفت، «حاج آقا! ! این کار حلال است یا حرام.» شهید مفتح جواب می دهند که «نه! همه اش حرام نیست.» آن زمان این صحبت برای ایشان خیلی عجیب بوده و از شهید مفتح می پرسند که چطور چنین جوابی داده اند. شهید مفتح می گویند این جوان به هر حال آمده بود و اگر قرار باشد من بالصراحه جواب منفی بدهم دیگر فردا پیدایش نمی شود، ولی با این پاسخ که همه اش حرام نیست، او را جذب می کنیم و به مرور تصحیح می شود. شهید مفتح به هر حال حرف خلاف اسلام نزده بودند، ولی اگر با صراحت و مثل دیگران جواب می دادند، برخی از جوانان را طرد می کردند. ایشان سعی می کردند تا جایی که لطمه ای به هدف نخورد، چندان سختگیری نکنند. ایشان در مورد بسیاری از مستحبات مقید بودند، اما نسبت به جوانان قبل از انقلاب سخت نمی گرفتند، چون حتی چهره هایی مثل دکتر چمران که دانشگاهی بود و در خصوص اعتقادش کمترین تردیدی نیست، وقتی به نوشته های دوره دانشگاه یا اقامتش در لبنان مراجعه می کنیم، می بینیم چه نظر منفی و تندی به روحانیت دارد. در چنان جوی سختگیری در مورد مسائلی که نسبت به هدف اصلی و کلی که مبارزه با رژیم و استقرار حکومت اسلامی بود، فرعی محسوب می شدند، از نظرشهید مفتح، صحیح نبود. شهید مفتح در چنین فضایی می خواستند جوانان را جذب کنند ولذا باید از بسیاری از مسائل به شکل موقت چشمپوشی می کردند. شما نظیر این مسئله را توجه کنید در دعوت شهید مطهری از دکتر شریعتی برای سخنرانی در حسینیه ارشاد، شهید مطهری می دانستند که همسر دکتر شریعتی بی حجاب است، اما این حساسیتها در آن زمان برای شهید مطهری و شهید مفتح در اولویت نبود که به سبب آنها افراد را طرد کنند. در هر حال این نوع برخوردها بود که جوانان را جذب مسائل دینی و روحانیت می کرد.

حاسیست شهید مفتح نسبت به تفاسیر التقاطی و روشنفکر زده و ترجمه ای چقدر بود.

ایشان کاملا در مقابل تبلیغاتی از این دست می ایستادند. مسجد قبا واقعا در آن زمان برای گسترش افکار اسلامی محوریت داشت. ایشان شیوه شان طوری نبود که امکان فعالیت به افکار التقاطی را بدهند.

پس رفت و آمد اعضای گروه فرقان به مسجد قبا چه محملی داشت؟

فردی به نام آشوری آنجا می آمد و مدعی بود که می خواهد تفسیری از قرآن چاپ کند و شهید حاج طرخانی هم به نیت کمک به نشر احکام و عقاید اسلامی به ایشان کمک مالی می کردند، ولی بعد که بی پایگی افکار آنها معلوم شد، دیگر کمک نکردند و همین هم منجر به شهادت ایشان شد. در هر حال شهید مفتح اجازه فعالیت به آشوری را ندادند. حتی افرادی هم بودند که بعدها محبوبیت و وجاهتی هم پیدا کردند، ولی مورد قبول شهید مفتح نبودند و ایشان نمی گذاشتند حتی کتباهیشان در کتابخانه مسجد قبا باشد. شهید مفتح سعی می کردند چندان با این افراد درگیر نشوند. بعد از انقلاب، دانشگاه فرح را که الان دانشگاه الزهراست، نامش را گذاشتند دانشگاه محبوبه متحدین. شهید مفتح تا جایی که ممکن بود از تقابل صریح، به خصوص در جایی که پای جوانها در میان بود، خودداری می کردند. در آن دوران بعد از کتاب حسن و محبوبه دکتر شریعتی، محبوبه متحدین یک چهره اسطوره ای پیدا کرده بود. یادم هست که پدرم نسبت به این نامگذاری اعتراض داشتند و می گفتند که تا کی باید روی قبرستانها نام ائمه وروی دانشگاههایمان این نوع اسامی باشد و لذا پیشنهاد کردند که نام این دانشگاه الزهرا باشد. یادم هست که آن زمان این نحوه برخورد پدرم برایم عجیب بود، مخصوصا در صحبت با فردی پشت تلفن شنیدم که پدرم گفتند جای تعجب است که اسم کمونیستها را روی دانشگاه بگذارند. تلفن پدرم که تمام شد من با تعجب پرسیدم که مگر این خانم کمونیست است؟ و پدرم از پاسخ دادن طفره رفتند و گفتند رها کن این حرفها را! اما برای خود من بسیار نکته عجیب و چشمگیری بود و بعدها متوجه شدیم که شهید مفتح صاحب چه دقت نظری بودند. در هر حال ایشان چنین حساسیتهایی داشتند، اما خیلی بروز نمی دادند.

مسجد قبا تا چه حد پاتوق فرقانیها بود؟

این که کلاس و جلسه ای داشته باشند که قطعا این طور نبود، ولی این که بین مردم بودند، یادم هست که وقتی تفاسیر قرآن خود را بین مردم پخش می کردند، شهید مفتح به ما و دیگران می گفتند که مانع از این کار بشویم و حتی به جمعیت هم اعلام کردند جزوات و نشریاتی که با این نام بین شما پخش می شوند مورد تأیید ما نیستند. ممکن است فرقانیها بین جمعیت بودند و این جزوات را هم پنهانی پخش می کردند. یادم هست که نامشان را به رنگ قرمز می نوشتند. چون جمعیت زیاد بود و ممکن است بچه های فرقان در میان جمعیت بوده باشند، ولی این که پایگاهی برای فرقان بوده باشد، قطعا این گونه نبود. اول اکبر گودرزی آمد که مسجد قبا را که جمعیت زیادی در آن جمع می شد مرکز کارهایش قرار دهد، ولی شهید مفتح زیر بار نرفتند و مسجد قلهک را پایگاه خود قرار داد. بچه های حزب اللهی قلهک زیاد بودند، بعد هم به مسجد جوستان رفت. شهید مطهری در سال 56 بعد از درگذشت دکتر شریعتی و در چهلم فوت او به حضرت امام نوشتند چون بعد از فوت دکتر شریعتی احتمال اغتشاش و توهین به روحانیت در مسجد قبا می رفت، درایت و هوشیاری امام جماعت محترم آن مسجد باعث جلوگیری از بلوا و در نتیجه ممانعت از دخالت ساواک شد.

من ازا ین مسئله اطلاع زیادی ندارم و برادرانم احتمالاً بیشتر خبر دارند، اما در سال 56 دو هفته قبل از ماه رمضان و در ماه شعبان، فعالیتهایی در مسجد قبا انجام می شد و شهید مفتح برای اولین بار از دانشگاهیان دعوت کردند که هر چند شبی صحبت کنند و البته آقایان روحانیون هم بودند.

از این سخنرانیها و ماجرای سه صلوات و آفات توحید که توسط مهندس بازرگان ارائه شد، چه خاطره ای دارید؟

مهندس بازرگان در سخنرانیش اظهار داشت که درصد کمی از آیات قرآن به جهاد و مبارزه ارتباط پیدا می کنند و این در مقابل اظهار نظر برخی از افراد بود که اعتقاد داشتند حتی بسم الله الرحمن الرحیم هم جنبه جهادی دارد.

نظر شهید مفتح در مقابل این نوع اظهار نظرها که مثلا آیات جهاد در قرآن پنج درصد است، چه بود؟

قطعاً موضعگیری داشتند، ولی از برخورد صریح خودداری می کردند تا در میان صفوف مبارزان تفرقه پراکندگی پیش نیاید.

آیا حضرت امام (ره) در جریان مسائل مسجدقبا بودند؟

اتفاقاً در این مورد خاطره جالبی دارم. سال 57 بود و یکی دو هفته ای به ماه رمضان مانده بود که تلفن زنگ زد و پدرم جواب دادند و از لحن و حالت ایشان متوجه شدم که بسیار خوشحال شده اند و وقتی گوشی را گذاشتند، فهمیدم که مرحوم حاج احمد آقا بودند که از نجف زنگ زدند. ایشان گفته بوند که حضرت امام در جریان فعالیتهای مسجد قبا هستند و می خواهند که با همان شکوه سال قبل فعالیت ها ادامه پیدا کنند و مراسم نماز عید فطر هم اجرا شود و خواسته بودند که یکی دو نوار سخنرانیهای شهید مفتح و شهید بهشتی برای ایشان ارسال شود تا در جریان محتوای صحبتهای آنها قرار گیرند. یادم نیست که سخنرانی مشخصی را خواسته بودند یا به انتخاب شهید مفتح. این تلفن برای شیهد مفتح بسیار دلگرم کننده و شیرین بود. شاید آقای مطهری منظورشان این بوده باشد، چون در آن سال در سخنرانی مرحوم دکتر سامی، حرکت مردم به عنوان رنسانس مطرح شده بود که آقایان اعتراض کردند که این حرکت اسلامی است و ربطی به رنسانس که اصولا حرکت ضد دینی بود ندارد. شاید اشاره شهید مطهری به این حرفها بوده است. یادم هست که اتفاقا سخنرانی شیرینی هم بود، ولی همان انتقاداتی که شهید مطهری و شهید مفتح به بعضی از اصطلاحات و مفاهیم طرح شده توسط دکتر شریعتی وارد می کردند، به این نوع سخنرانیها هم وارد بود.

تهدید های گروه فرقان نسبت به شهید مفتح از چه زمانی شروع شد؟ نحوه مواجهه ایشان با شهادت آقای مطهری چگونه بود؟

از اوایل پیروزی انقلاب بود. از خاطرات جالبی که دارم این بود که پدر و مادرم بعد از نماز صبح داشتند استراحت می کردند و من داشتم با گوشی به رادیو گوش می دادم، ساعت شش صبح بود.

شهید مفتح از شب قبل، متوجه شهادت استاد مطهری نشده بودند؟

خیر.داشتم اخبار ساعت 6 را گوش می دادم. خواهرم هم که آن موقع محصل دبیرستان بود داشت در آشپزخانه صبحانه می خورد که به مدرسه برود. شنیدم که اخبار اشتباه هم کرد و گفت دکتر مطهری به شهادت رسیدند. من که نمی خواستم پدر و مادرم و خواهر و بردارهایم بیدار شوند، آرام سرم را به طرف خواهرم که در آشپزخانه بود، کج کردم و با صدای آرام و ایما و اشاره به او فهماندم که چه اتفاقی پیش آمده و به گمان خودم کسی متوجه نشد که ناگهان دیدم پدر و مادرم سراسیمه آمدند و پرسیدند چه شده؟ من همان طور که گوشی به گوشم بود حرفهای گوینده را تکرار کردم که آقای مطهری منزل دکتر سحابی بوده اند و وقتی از منزل بیرون آمده اند و خلاصه یکی دو دقیقه ای اخبار را گفتم. بعد به فکرم رسید که به جای بازگو کردن اخبار، گوشی را بیرون بیاورم که مستقیما از خود رادیو بشنوند و آخرین جمله این بود که ترور آقای مطهری را گروه فرقان به عهده گرفت. ناگهان چهره پدرم درهم رفت. قبل از آن به من اعتراض می کردند که چرا ادا در می آوری و این حرفها چیست که می زنی، ولی وقتی مستقیما از خود رادیو شنیدند، به شدت ناراحت شدند و انگار کمرشان شکست. بعد به کتابخانه شان که در طبقه پایین بود رفتند و نیم ساعتی آنجا بودند و وقتی برگشتند چشم هایشان کاملا قرمز بود. بعد هم که آمدند و برادرم ایشان را به منزل آقای مطهری برد و آنجا بزرگان جمع شده بودند که مراسم تشییع جنازه انجام شود.شهادت آقای مطهری بسیار برای پدرم دردناک بود و یادم هست که بعد از این حادثه یک جور انکسار و شکستگی در ایشان مشاهده می شد و ایام، بسیار برایشان سخت می گذشت.

از تهدیدهای گروه فرقان چیزی به یاد دارید؟

تهدیدها به صورت نامه و موارد دیگر زیاد بود، ولی ایشان اعتنا نمی کردند. ایشان به هیچ وجه اجازه نمی دادند پاسدارهایشان بیشتر از دو نفر باشند و برایشان خیلی سخت بود. علاقه ایشان، ارتباط مستقیم با مردم بود و غالبا این محدودیتها را می شکستند. بعد از ترور شهید مطهری به هر حال این حفاظت به رغم میل ایشان در نظر گرفته شد. خاطرم هست یک شب گوشی را برداشتم و دیدم دختر بزرگ آقای هاشمی رفسنجانی است و دارد گریه می کند و می گوید پدرم را کشتند. ما اینجا امنیت نداریم، پاسدار بفرستید. تلفن قطع شد، ولی دوباره زنگ زد. من گوشی را به خواهرم دادم. وقتی پدر برای عیادت از آقای هاشمی به بیمارستان رفتند، ایشان گفتند که قضیه حفاظت را جدی بگیرید،اما حرف پدرم این بود که اگر قرار باشد انسان از دنیا برود، اگر در دژ هم باشد از دنیا می رود. خاطره جالی که از ایشان دارم این است که یک روز دیدم ایشان اسلحه ای را از دم گرفته اند و می آورند. من و برادرم خندیدیم. ایشان گفتند چرا می خندید؟ فکر می کنید بلد نیستم؟من بلدم و با این تیراندازی هم کرده ام، ولی از آن بدم می آید. ایشان باید اسلحه را همراه می بردند، اما از این کار بدشان می آمد. در دادگاه، ما متوجه شدیم که ضاربین شهید مفتح دقیقا متوجه این نکته بوده اند که ایشان با خود اسلحه حمل نمی کردند و این یکی از نقاطی بود که توانسته بودند بر آن تکیه کنند که اگر پاسدارها را بزنند، ایشان خودشان برای دفاع از خود اسلحه ندارند.

آخرین دیدار شما با ایشان کی بود؟

شاید همان شب 27 آذر، منزل ما بودند و ما به اتفاق ایشان به دیدن پدرم رفتیم. اتفاق و گفتگوی خاصی پیش نیامد.

خبر شهادت ایشان به چه شکل به شما رسید؟

صبح بود و مدیر مدرسه ای که من در آن درس می خواندم مرا صدا زد به دفتر. عده ای از بچه ها کلاس رفتند و من ناراحت بودم که آیا بی انضباطی بودم که مرا به دفتر خواسته اند. یکی از معلمها که معلم ریاضی بود به دفتر آمد و حرفی را زد که نمی دانم اتفاقی یا حساب شده بود، ولی به هر حال گفت،«اتفاق مهمی نبوده، تروری بوده. ولی کسی کشته نشده.» و کاغذهایش را برداشت و رفت. اما من همان جا فهمیدم که برای پدرم اتفاقی افتاده. بعد مدیر آمدو گفت که ایشان را ترور کرده اند، یکی از پاسدارها کشته شده، ولی ایشان زخمی شده اندو در بیمارستان است. به من نگفتند که پدرم شهید شده، من و اخوی و یکی از معلمها رفتیم دانشکده الهیات که دیدیم خون ایشان ریخته بودو بعد رفتیم بیمارستان.

در آنجا شهید شده بودند یا در بیمارستان شهید شدند؟

خیر تا بیمارستان هم زنده بودند. در بیمارستان دکتر زرگر که آن موقع وزیر بهداشت بودند، خودشان آمده و شخصا به کارها نظارت کرده بودند، ولی گلوله ها به هر دو نیمکره مغز اصابت کرده بودند و عملا نمی شد کاری کرد و پدرم بعد از یکی دو ساعتی در بیمارستان فوت کردند. همه در آنجا نهایت سعی خود را کردند، ولی نمی شد کاری کرد و پدرم بعد از یکی دو ساعتی در بیمارستان فوت کردند. همه در آنجا نهایت سعی خود را کردند، ولی نمی شد کاری کرد. وقتی به خانه برگشتم دیدم شخصیتها و همین طور مردم جمع و از خبر شهادت ایشان مطلع شده اند.

برخی معتقدند که ضاربین شهید مفتح از قبل به ایشان نزدیک شده و مراوده داشتند. آیا بعدها در جریان دادگاه این نکته به شما ثابت شده؟ چه نکته ای را دریافت کردید؟ مخصوصا آن دسته از فرقانیها که مأمور این کار شده بودند.

در این ترور چهار نفر دست داشتند. یکی راننده بود. دو نفر مأمور پاسدارها بودند و جواد بهمنی و کمال یاسینی شخصا ترور ایشان را به عهده گرفته بودند. کمال یاسینی جوان نوزده بیست ساله ای بود. سن اینها اقتضا نمی کرد که با شهیدمفتح ارتباطی داشته باشند و اگر هم رفت و آمدی بوده، به همان صورتی که دیگران به مسجد قبا می آمدند. کمال یاسینی در واقع مسئول و برنامه ریز ترورهای گروه فرقان بود. در دادگاه گفتند که یک بار در مدرسه عالی پارس برنامه ترور شهید مفتح را ریخته بودند که پاسداران ایشان متوجه می شوند که خاکریز نزدیک آنجا وضعیت طبیعی نداردو از این که ماشین را در آنجا پارک کنند، پشیمان می شوند و جای دیگری می روند و در دادگاه معلوم شد که آن خاکریز را فرقانیها ساخته بودند و می خواستند همان روز، پدرم را به شهادت برسانند که با تیزهوشی راننده نقشه شان عقیم ماند. یاسینی در دادگاه می گفت که چندین بار سعی کرده بودند شهید مفتح را ترور کنند که موفق نشدند و این بار شخصا این کار را به عهده گرفتم و دانشکده الهیات و ساعت ورود ایشان و همه جوانب را بررسی و شناسایی و بعد هم در آن روز نقشه مان را اجرا کردیم.

اینک که بیش از ربع قرن از شهادت شهید مفتح می گذرد، ایشان در زندگی شما تا چه حد تأثیر دارند و چگونه؟

در مورد شخص من که بسیار تأثیر دارند. در کل خانواده هم این تأثیر بسیار چشمگیر است. هنگامی که می خواهیم در خانواده تصمیمی بگیریم یکی از پارامترهایی که در نظر ما هست این است که آیا این اقدامی که می خواهیم بکنیم مورد تأیید پدرمان هست؟ یعنی واقعا من و خواهر و برادرهایم در هر تصمیم و رفتاری سعی کرده ایم این طور فکر کنیم که اگر ایشان زنده بودند، در قبال این عمل و حرکت چه واکنشی نشان می دادند. در مورد شخص من با توجه به راهی که انتخاب و آغاز کرده ام، شاید بیش از سایر خواهرها برادرها به خصوص ایشان احساس نیاز می کردم. همه جوانها و نوجوانها به خصوص در سنین خاصی این نیاز را دارند، ولی من چون کسوت روحانیت را انتخاب کرده ام، طبیعتا به راهنماییها و دقتهای ویژه ایشان بیشتر نیاز دارم. من در سال 60 که اول دبیرستان بودم با راهنمایی یکی از معلمهایم شیوه ای را در پیش گرفتم. ایشان گفتند قراری با پدرت بگذار که بعد از هر نماز یک فاتحه برای ایشان بخوانی و از ایشان مدد بطلبی. من از همان سال تا به حال، الحمدلله این کار را به شکل مستمر انجام داده ام و به عینه دیده ام که مرا کمک کرده اند. ایشان بارها به خواب کسانی آمده اند که اصلا مرا نمی شناخته اند و از سوی ایشان پیغام به من دادند. یک بار از مرکز پژوهشهای قم به من زنگ زدند و گفتند ما اینجا فردی را به عنوان کارشناس برنامه دعوت کردیم و ایشان گفت که آیا شما را می شناسیم یا نه و وقتی آشنایی دادیم، گفت شهید مفتح را خواب دیده و این پیغام را برای شما داده است و یا یک بار آیت الله عمید زنجانی به من گفتند دیشب خواب پدرت را دیده ام و این پیغام را برای تو داده اند. برای خود من بارها پیش آمده که ایشان مرا راهنمایی کرده اند. از آن طرف هم در تصمیم گیریهای خود و خانواده، سلوک و نحوه تفکر ایشان پیوسته راهنمای ما بوده است.

کلمات کلیدی
شهید مفتح  |  وحدت حوزه و دانشگاه  |  اخلاق مبارزاتی  |  مفتح، محمدهادی  | 
لینک کوتاه :