مصاحبه و گفتگو  /  شهدا و دفاع مقدس

شیبانی دوشادوش حاج قاسم سلیمانی

تمام دوران هشت سال دفاع مقدس، هم رزم و هم سنگر برادران ایرانی اش بود. مردی که تمام زندگی اش را فدای اسلام و حق طلبی کرده بود و تا آخرین روزهای زندگی اش از مجاهدان عراقی بود که بر ضد ظلم، ستم و رژیم ملعون بعث مجاهد می کرد و مدام در حال کار و مأموریت بودند و در نهایت بر اثر تأثیرات شیمیایی بر کبد ایشان بیمار و راهی بیمارستان شدند و روز دهم محرم چشم بر دنیا بستند و آسمانی شدند.

منبع : مشرق نیوز مصاحبه شونده : شیبانی، فاطمه تعداد بازدید : 818     تاریخ درج : 1399/06/03    

محمد شیبانی شهید زاده ای است که مرزهای حق و باطل برایش سوای حدود جغرافیایی و توافقات انسانی روی زمین معنا می شود و این تعریف ارزشمند را از پدر فرا گرفته است. پدرش ابوجعفر، سال ها قبل با تشخیص دقیق مسیر فی سبیل الله، پشت به بعثیان و یزیدیان به ظاهر هم زبان و هم وطنش، خودش را به سپاه حق رسانده و در کنار دیگر غیور مردان عراقی سپاه بدر، شانه به شانه برادران ایرانی اش علیه ظلم و جور و طاغوت جنگیده تا در نهایت در مسیر جهاد به شهادت رسیده است. شوهر خواهر بزرگش سجاد، در بحبوحه کارزار جوان مردان در سوریه مدال افتخار شهادت را به گردن آویخته و خودش، با تمام شور و شوقش برای زندگی و با وجود عشق سرشارش به تنها فرزندش، فدک نازدانه، شانه به شانه حاج قاسم و ابومهدی، جام شهادت را در فرودگاه بغداد لاجرعه سرکشیده و پروانه وار سوخته و خاکستری هم از خود بر جای نگذاشته است.

هم زمان با فرارسیدن شب سوم محرم که طبق رسمی قدیمی در ایران به نام سه ساله بانوی کربلا، حضرت رقیه، مزین شده است، برای همدردی با دردانه محمد شیبانی پای صحبت های فاطمه شیبانی نشستیم تا برایمان از محمد بگوید. بانویی که هم فرزند شهید است، هم همسر شهید و هم خواهر شهید. شما را به خواندن صحبت های خواندنی خواهر بزرگوار شهید محمد شیبانی دعوت می کنم.

لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید حمید رضا در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟

ما خانواده شهید ابو جعفر الشیبانی شش فرزند، چهار دختر و دو پسر، به ترتیب فاطمه، رقیه، سکینه، محمد، بتول و مهدی هستیم. محمد در تاریخ سیزدهم آذر ۱۳۷۴ در بیمارستان امام حسین (علیه السلام) کرمانشاه متولد و در خانواده ای مذهبی بزرگ شد. از کودکی به فعالیت های مذهبی، مسابقات قرآن و اذان می پرداخت. همیشه خوش رو و مهربان بود، شوخ طبع و دوست داشتنی. اهل خنده بود و همیشه خدا شاد. در دوران کودکی اش اصلاً دوست نداشت از پدرم جدا شود. بیشتر اوقات با پدرم سرکار و می رفت و در هرجایی کنارش بود. همیشه هم دوست داشت لباس رزمندگان اسلام را به تن داشته باشد.

برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ و شهادت پدر چه تأثیراتی بر شما و خانواده گذاشت؟

محمد نوجوان بود که پدرم در اثر جراحات شیمیایی در سن ۴۶ سالگی به شهادت رسید. تحمل این روزها برای محمد که سن و سالی نداشت خیلی سخت بود و غم وغصه های دوری از پدر او را به شدت به پدرم علاقمند بود و همیشه همراهش بود اذیت کرد.

لطفاً کمی برای ما درباره پدر بفرمائید. از سوابق مبارزاتی تا چگونگی به شهادت رسیدنشان.

پدرم تمام دوران هشت سال دفاع مقدس، هم رزم و هم سنگر برادران ایرانی اش بود. مردی که تمام زندگی اش را فدای اسلام و حق طلبی کرده بود و تا آخرین روزهای زندگی اش از مجاهدان عراقی بود که بر ضد ظلم، ستم و رژیم ملعون بعث مجاهد می کرد و مدام در حال کار و مأموریت بودند و در نهایت بر اثر تأثیرات شیمیایی بر کبد ایشان بیمار و راهی بیمارستان شدند و روز دهم محرم چشم بر دنیا بستند و آسمانی شدند.

شهید محمد از کی و چطور به سمت فضای مقاومت و جهاد کشیده شد؟ به خصوص بعد از شهادت پدر و ملموس بودن این مسأله در خانواده که انتهای مسیر جهاد در نهایت به احتمال زیاد شهادت خواهد بود.

کار جهادی محمد با شروع جنگ در سوریه آغاز شد. خودش سراغ عموهایم می رود و از آنان می خواهد که او را به سوریه اعزام کنند اما با مخالفت آنان روبه رو می شود که مراعات شهادت پدر و پسر بزرگ تر بودن محمد را می کنند و از او درخواست می کنند برای شرکت در جهاد از مادرم اجازه کتبی بیاورد. محمد خیلی ناراحت می شود. حتی گریه می کند و می گوید چرا با من این طور رفتار می کنید؟ مگر من بچه و ترسو هستم؟ مگر من پسر ابوجعفر نیستم؟ و بعد سراغ مادرم می آید و از او درخواست می کند که: لطفاً به من کتباً اجازه بده تا برای جهاد به سوریه بروم. مادرم با وجود علاقه زیادش به محمد رضایت نامه را برایش می نویسد. انگار دنیا را به محمد داده بودند. بال در آورد و با خوشحالی به سوریه اعزام شد.

ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغه مندی خودتان یا فعالیت های برادرتان باعث می شد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح می دادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟

از آنجا که همسر من هم از مدافعانی بودند که در عرصه دفاع در سوریه حاضر می شدند، من در جریان این مسائل بودم. محمد دو بار به سوریه اعزام شد و اولین بار در کنار همسر شهیدم سجاد. محمد تنها چند روز قبل از شهادت سجاد به عراق بازگشت. قرار بود باهم برگردند اما از آنجا که نیروی جایگزین برای سجاد پیدا نمی شود او می ماند و محمد تنها بر می گردد و سه روز بعد سجاد به شهادت می رسد. این مسأله خیلی به محمد صدمه زد. مدام می گفت چرا برادرم را تنها گذاشتم و با او نماندم تا شهید شوم؟ مدتی بعد از شهادت سجاد دوباره به سوریه بازگشت و بعد از مراجعت دوم و شروع درگیری مجاهدان با داعش در عراق که آنجا هم شروع به فعالیت کرده بودند، در جبهه عراق فعالیت خود را تا پیروزی بر داعش ادامه می دهد.

آیا محمد با شما از آرزوها، جنگ یا شهادت با خانواده حرف می زد و با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژه تری در این میان داشتید؟

محمد همیشه با من به عنوان خواهر بزرگ تر مشورت می کرد و از من درباره همه چیز نظر می خواست. من و محمد یار و یار یکدیگر بودیم. تمام درد ودل هایش با من بود و از هم جدا نمی شدیم.

عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟

برادرم همرزم شدن با حاج قاسم سلیمانی را از پدرمان به ارث برده بود.حاج قاسم رضوان الله تعالی علیه بعد از یتیم شدن ما پدر دلسوز و مهربان ما بود و برای ما هیچ کمتر از یک پدر نمی گذاشت. مدام با ما در ارتباط بود، مدام به ما سر می زد، احتیاجات مارا برآورده می کرد و نصیحتمان می کرد. امانت دار و امین بود و از ما چون امانت ابوجعفر به شدت مراقبت می کرد در وصیت نامه پدرم نام حاج قاسم و ابومهدی مهندس ذکر شده بود که بعد از من از خانواده ام به شدت مراقبت کنید و خطاب به ما نوشته بود من مطمئن هستم که شما را به چه دستانی به امانت سپرده ام. حقیقتاً هم این دو بزرگوار چون پدری دلسوز تا لحظه آخر در کنار فرزندان ابوجعفر بودند و برای ما پدری کردند. محمد هم ادامه دهنده راه پدرم بود و این باعث افتخار ما بود.

در روزهای حضور ایشان در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر می کردید؟

تا بوده جهاد و شهادت همواره با هم عجین و در هم آمیخته بودند. مگر می شود کسی در معرکه جهاد باشد و تو خواهر باشی و دلت شور شهادتش را نزند؟

آیا محمد از خاطرات دفاع، دوستان شهیدش یا فضای نبرد با شما یا خانواده صحبت می کرد؟

محمد از تمام خاطراتش برای ما می گفت. هم خاطرات و هم هر اتفاق دیگری که برایش افتاده بود را برایم تعریف می کرد. هر وقت از رفقای شهیدش می گفت خیلی ناراحت می شد و شروع به گریه می کرد و می نالید پس کی اسم من هم میان این شهیدان نوشته می شود.

ارتباط شهید محمد و شهید ابومهدی از چه زمان و چطور برقرار شد و این ارتباط چطور باعث انتقال ایشان از جبهه نبرد با تکفیر در سوریه، به عراق و با همین هدف شد؟

محمد شهید حاج ابو مهدی مهندس را از زمان کودکی می شناخت. کم سن و سال بود که با پدرم سرکار می رود و وقتی آنجا برای کامپیوتر شهید حاج ابو مهدی مهندس مشکلی ایجاد می شود محمد با وجود کودکی مشکل آن را بر طرف می کند و حاج ابومهدی مهندس با تعجب به پدرم نگاه می کند ومی گوید: ابو جعفر چند وقته این کامپیوتر این مشکل رو داره و من نتونستم برطرفش کنم ولی محمد باهوش و زرنگی اش این مشکل را حل کرد. بعد رو به محمد می کند و از او می پرسد در عوض این کار چه کادویی می خواهی محمد جان؟ و محمد با خجالت می گوید دوچرخه و یک دوچرخه از ایشان هدیه می گیرد. این آشنایی و علاقه از آن بود. روی حساب همین شناخت هم بود که بعد از شهادت پدرم شهید حاج ابومهدی محمد را نزد خودش آورد تا خودش بالای سر و در کنارش باشد.

از چگونگی و روز شهادت ایشان برای مان بفرمائید.

آخرین بار که صدای محمد را شنیدم همان شب جمعه شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، ابومهدی مهندس و یاران باوفایشان بود. از بس نگرانش بودم خودم با محمد تماس گرفتم. تقریا یک ساعت قبل از شهادتش بود. تند تند حرف می زد. حال همگی مان را پرسید و همین که گفتی همگی خوبیم خدا را شکری به زبان آورد و گفت: خواهر کار واجبی دارم که تمام شود خودم تماس می گیرم. بی دلیل از شدت نگرانی نفسم می گرفت و بی قرار بودم. آنقدر که با مادرم تماس گرفتم و گفتم حالم خوب نیست و بی دلیل گرفته و پکرم. مادرم هم همین حال و هوا را داشت و عین حرف های خودم را تحویل خودم داد. با همان بدحالی مشغول چک کردن خبرها از طریق گوشی موبایلم بودم که دیدم در خبرها آمده است: سه انفجار در فرودگاه بغداد. بلافاصله گفتم: یا امام حسین برای محمد اتفاقی نیفتاده باشه!. بی معطلی شماره اش را گرفتم. گوشی زنگ می خورد اما محمد پاسخگو نبود. چند وقت قبل و با هجوم تظاهرکنندگان به فرودگاه هم با نگرانی بارها با محمد تماس گرفته بودم اما جوابم را نداده بود و بعد از چند ساعت خودش با من تماس گرفت و خبر سلامتش را داد. برای سرکوب نگرانی ام به خودم می گفتم این بار هم دست محمد جایی بند است و خودش تماس می گیرد تا به او بگویم: نگرانت بودم محمد و با مهربانی جواب بدهد: من خوبم خواهر ولی اوضاع نه خوب نیست. نمی خواستم فکر کنم جز این می تواند باشد.

این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟

تلفن همسرم پشت سر هم زنگ می خورد. می دیدم با ناراحتی و عصبانیت جواب می دهد اما هرچه می گفتم: چی شده؟ منم یه خبرایی شنیدم می گفت: هیچی نشده. آخر سر بی طاقت شدم، تلفن را برداشتم و زنگ زدم به یکی از دوستان نزدیک محمد. تا پرسیدم از محمد ما خبر داری؟ گفت: خدا صبرتون بده محمد شهید شده. تا ظهر جمعه همه خبر را از دوستان و بزرگان شنیدم و راهی نجف شدیم و پیکر قطعه قطعه محمد را تحویل گرفتیم. محمدم به فدایت یا حسین ولی این آتش همچنان درقلب های تکه تکه شده و آتش گرفته ما شعله ور است تا انتقام سخت را از آمریکای ملعون و همدستانش بگیریم. تکه هایی از بدن محمد بعد از شب چهلمش و مشخص شدن نتیجه آزمایش DNA به عراق بازگشت و کنار پیکر مطهرش دفن شد.

دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشنویم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد می آورید؟

قبل از شهادت، برای عمل لیزیک چشمش به ایران آمد و بعد از عمل من از او مراقبت می کردم. داروهایش را به موقع می دادم، غذا لقمه می کردم و دهانش می گذاشتم. جوری که می گفت فاطمه یاد بچگی هامون افتادم و بعد شروع به مرور خاطرات دوران کودکی کردیم، گفتیم و خندیدم. بین این حرف ها ناگهان یاد وصیت نامه اش افتاد که از سال ۹۲ نوشته و به من داده بود. پرسید: فاطمه جای وصیت نامه ام امنه؟ گفتم بله چطور و سرسری جواب داد: هیچی، همین جوری فقط می پرسم. حتی بهش گفتم محمد جان می خوای وصیت نامه رو بهت بدم؟ که گفت نه می خوام چی کار پیش خودت نگه دار. چهارده روزی پیش من بود و پرستارش بودم. بعد از آن به عراق بازگشت و به شهادت رسید.

محمد علاقه زیادی به امام حسین (علیه السلام) و علمدار کربلا حضرت ابوالفضل العباس داشت. هر وقت دلش می گرفت یک زیارت کربلا می رفت و رو به راه می شد. هر سال از اول ماه صفر به زائران محترم ابا عبدلله الحسین خدمت می کرد و این کار را با عشق خاصی انجام می داد. پیش خودم می گوشم سر همین دلدادگی به سیدالشهدا و علمدار کربلا بود که چون مولا و سرورانش این طور بی سر و دست و پا رفت محمد جانم.

کلمات کلیدی
شهید و شهادت  |  مدافعان حرم حضرت زینب  |  جهاد و دفاع  |  شیبانی، فاطمه  |  شیبانی، محمد  | 
لینک کوتاه :