×

فرزند آفتاب (1);نامه ای به غاده چمران (همسر شهید چمران)


تعداد بازدید : 7755     تاریخ درج : 1390/08/08

47

تو را سرزنش می کردند که «این چه زندگی است که تو داری؟» و تو می گفتی «خودم خواستم، خودم انتخاب کردم.» تو مصطفی را خوب شناخته بودی. برای همین هم بود که وقتی تو را خواستگاری کرد و خانواده ات مخالفت کردند، ایستادی، جنگیدی و جنگیدی تا سرانجام پیروز میدان شدی و آمدی تا در کنار مصطفی، با آن شرایط سختی که می دانستی دارد، زندگی کنی و به آن همه رفاه و تجمل که در خانه پدرت داشتی پشت پا زدی! و مصطفی به راستی تو را دوست داشت و همیشه یار و یاورت بود. یادت می آید... نه با غذا پختن میانه ای داشتی و نه حتی با ظرف شستن؛ آخر تو پیش از آن، هرگز از این کارها نکرده بودی، مصطفی بود که پیش بند می بست و ظرف ها را می شست یا غذا می پخت. یادت می آید در اوج کارهایش، حتی اگر پنج دقیقه هم می شد، به تو سری می زد و اگر کاری بود برایت انجام می داد، بعد هم سریع می رفت تا به کارهایش برسد.

یادت می آید خانواده ات دو ماه تمام زندانی ات کرده بودند تا او را نبینی و رابطه تان قطع بشود. فداکاری هایش را دیده بودی و استقامت و دل سوزی اش را برای مردم بی پناه لبنان و فلسطین. برای همین، مقاله ای نوشتی و او را به مردم شناساندی!

یادت می آید وقتی آمدند خواستگاری ات برای مصطفی چمران، در پوست خود نمی گنجیدی! اما حرف مادرت... «ایرانی ها که لبنان نمی مانند. ممکن است برود آمریکا، برود ایران. نمی خواهم... نمی گذارم دخترم از من جدا بشود!» مصطفی چقدر مصیبت کشید تا رضایت پدر و مادرت را به دست آورد و تو هم کم تلاش نکردی. برای تعیین مهریه هم همین مشکل بود. یادت هست!

از مصطفی پرسیده بودند: «چه قدر می خواهی مهرش کنی؟» و پاسخ شنیده بودند: «یک جلد کلام الله و یک لیره لبنانی.» حیران پرسیده بودند «چرا یک لیره لبنانی؟!» و او گفته بود «برای اینکه مهر باید رقم داشته باشد، مادی باشد».

برایش استدلال آورده بودند «یک لیره نمی شود. غاده خواهر داشته، مهریه خواهرش سی هزار لیره لبنانی بوده است». و او پاسخ داده بود: «من که نمی خواهم یک چیزی بخرم و بعد بفروشم. من می خواهم زن بگیرم. این حرف ها را هم اصلاً قبول ندارم.» عاقبت هم نتوانستند مصطفی را قانع کنند. برای همین آمدند سراغ تو که مادرت را قانع کنی و تو... تو گفتی «هر چه دکتر بگوید، من قبول دارم».

یادت هست پدر و مادرت برایت کادوی ازدواج فرستادند، بیشترش وسایل زندگی بود. همه را آوردند مؤسسه، همان جایی که تو در یک اتاق کوچک آن با پرده ای کهنه، زندگی ساده و سخت اما سعادت مندانه ات با مصطفی را شروع کرده بودی. مصطفی که آمد و دید گفت: «بگو همین الان، با همان ماشینی که آورده اند، ببرند». یادت هست وقتی با حالتی کمی اعتراض آمیز گفتی «هدیه است»، گفته بود «من فقط با تو ازدواج کردم، نه با خانواده ات و طرز فکرشان» و تو راحت پذیرفتی. چون می دانستی راهی که مصطفی انتخاب کرده، بیراهه نیست و تو برای همین همراهش شده بودی.

مصطفی هم تو را خوب شناخته بود. ایثار و فداکاری ات را دیده بود، به خاطر همین به تو احترام می گذاشت، نمونه آن، وقتی بود که یکی از بچه ها انگشتش رفته بود روی ماشه و به اشتباه شلیک کرده بود. مصطفی گفته بود باید برود سیاهچال، می خواست این طوری تنبیهش کند. تو هم آمدی و وساطت کردی، اول جواب شنیدی «نه»، ولی وقتی گفتی «به خاطر من» نگاهت کرد، لبخندی معنادار بر چهره اش نشست، لختی سکوت و بعد گفت: «پای کسی را پیش کشیدی که نمی توانم روی حرفش حرف بزنم. باشد، سیاهچال نرود!»

یادت می آید بارها به تو گفته بود «زندگی ما از خیلی نظر ها با هم تفاوت دارد. باید یک روز و یک ساعت خاصی را تعیین کنیم، بنشینیم از هم انتقاد کنیم.» و این کار را هم کردید. خودت می گفتی «این زیباترین لحظه عشق ما بود که می نشستیم روبه روی هم، سعی می کردیم عیب های آن یکی را از او دور کنیم.» زمانی هم فرا رسید که در ایران به وجود مصطفی نیاز پیدا کردند و تو را آنجا گذاشت و خودش آمد ایران. کاش اجازه می دادی آن نامه هایی که در این مدت به هم داده بودید، چاپ می شد. اگر آن نامه ها چاپ می شد، روح لطیف و عاشق مصطفی هم بهتر به همگان معرفی می شد و بر همه ثابت می شد که او واقعاً انسانی کامل بود، مبارزی استوار و صبور در برابر تمام تهمت ها و قدرنشناسی هایی که حتی از اطرافیانش می دید. مبارزی ثابت قدم با روحی لطیف و مهربان بود که در بحبوحه میدان جنگ، شیفته زیبایی یک گل می شد و آفرینش بی نظیر و کامل خدای هستی آفرین را می ستود یا بلبلی زخمی را نوازش می کرد و بر بال و پرش مرهم می گذاشت. او انسان ها را به نهایت دوست داشت و برای رسیدن آنها به کمال وجودی، نهایت تلاشش را می کرد... .

نمی دانم... شاید... نه به یقین مصطفی را هیچ نشناخته ایم، ولی تو خوب او را شناخته بودی و می دانی که امثال مصطفی کم یابند. به خاطر همین، گفتی «این نامه های عارفانه و عاشقانه اگر چاپ بشوند، زندگی های زوج های جوان را به هم می ریزد؛ چرا که صدای همه در می آید که چرا ما این طوری نیستیم... نه... نه من و نه مصطفی هیچ کداممان راضی نیستیم زندگی کسی به هم بخورد» و عشق را هنوز می توان در چشمان تو دید... .

برایمان دعا کن غاده! دعا کن حداقل گوشه ای از روح مواج و خروشان مصطفی را بشناسیم. شاید از این راه بتوانیم همان گونه که او عاشق شد و عاشق زیست و عاشق رفت، ما نیز عشق را دریابیم.[1]

فرزند آفتاب (2): معرفی کتاب

نیمه پنهان ماه(1)، چمران به روایت همسر شهید، حبیبه جعفریان، روایت فتح، چاپ هشتم، 1384.

مؤلف کتاب، گوشه هایی از شخصیت و زندگی شهید چمران را از لابه لای خاطرات همسرش، غاده چمران، روایت کرده و با نثری روان و زیبا از ابتدای آشنایی این زوج برگزیده تا پرواز شهید چمران به سوی حق و آغاز روزهای تنهایی غاده به تصویر کشیده است. این اثر، نخستین جلد از مجموعه نیمه پنهان ماه در 56 صفحه است و ناشر آن، انتشارات روایت فتح است. در پی استقبال چشمگیر خوانندگان، این کتاب تاکنون بارها تجدید چاپ شده است. در مقدمه این کتاب، چنین می خوانیم:

سال ها از آرام گرفتن چمران می گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره ای پشت صخره دیگر پریدن و پناه گرفتن و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، غاده چمران، با لحنی شکسته داستانی روایت می کند؛ داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت. این داستان عجیبی است، شاید چون هنوز پس از گذشت این مدت نمی توان حیرت غاده را در اولین برخوردش با نقاش آن شمع و شاعر آن شعر، کوچک شمرد؛ «و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چه قدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد شد.» آن حیرت هنوز هم به همان زندگی وجود دارد و این سؤال که «چمران کیست؟»

سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت، می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند؛ داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص».

فرزند آفتاب (3): «زندگی خانوادگی شهید صیاد شیرازی»

زهرا حاجی پور

شنیدن خاطره هایی ناب از زندگی مردان بزرگ، گاهی می تواند زندگی روزانه را دگرگون کند. اینک به اختصار گوشه هایی از سیره و زندگی خانوادگی شهید عزیز، سپهبد علی صیاد شیرازی را باز می گوییم:

سال 50 بود که علی بعد از مدت ها تحقیق و جست­وجو در شهرهای مختلف، سرانجام همسر ایده آلش را در خانه عمویش محمودخان شجاع یافت. خودش در این باره می گفت:

خدای متعال در زندگی دستم را خیلی گرفت. در مسئله ازدواج، من در شهرستان های مختلف دنبال ازدواج هم بودم، ولی هر کس معرفی می شد، همان وضع ظاهرش را که می دیدم، احساس می کردم نمی توانم با او زندگی کنم. این از مواردی بود که نماز در زندگی من نقش [مهمی] ایفا کرد. چون فقط نماز را داشتم و آگاهی ام محدود بود و معرفتم کم. این نماز، همه جا مرا به طور عجیبی مراقبت می کرد، در اینجا هم همین طور. یادم افتاد پدرم یک موقعی پیشنهاد کرده بود که من آن موقع نپذیرفته بودم. گفتم می روم سراغ همان. او از بستگان خودم بود؛ یعنی دختر عمویم. چون آنجا که می رفتم، آنچه در ظاهر [او] می دیدم حجاب بود، احساس کردم می توانم به او اعتماد کنم. این بود که با خیال راحت بر همین اساس انتخاب کردم.

ارتشی که آن روز علی در آن خدمت می کرد، مشکلات زیادی داشت که یکی از آنها انحراف اخلاقی بعضی مسئولان و فرماندهانش بود. به طور طبیعی در چنین فضای آلوده ای افراد دین داری همچون او محدودیت های زیادی داشتند. با این همه، او هرگز ذره ای از عقایدش کوتاه نیامد. سال ها پیش، وقتی او شب و روزش را در جبهه سپری می کرد، «سازمان بنیاد شهید» به تعدادی از خانواده های رزمندگان و شهدا و جانبازان، در یکی از شهرک های تازه بنا زمین می داد. آنها که از نزدیک از زندگی فرمانده شان خبر داشتند، به فکر خانواده او افتادند؛ چون فکر می کردند صیاد به خانواده اش بی توجه است و فردا که آب ها از آسیاب بیفتد، حتی اگر زنده هم بماند، ممکن است خانواده اش سایه بانی نداشته باشند. آن روزها خانواده او در خانه سازمانی ارتش زندگی می کردند. به همین دلیل، دوستانش تصمیم گرفتند از رئیس سازمان بنیاد شهید، برای فرمانده نیروی زمینی که از قضا جانباز هم بود، قطعه زمینی بگیرند. آنها برای اینکه او را در مقابل کار انجام شده قرار دهند، وام گرفتند و خود نیز پولی فراهم کردند و مشغول ساختمان سازی شدند. تا اینکه در نیمه کار، صیاد موضوع را فهمید و به شدت با آنان برخورد کرد. عصبانیتش که فروکش کرد، از آنان عذر خواست و گفت: «می دانم که قصد خدمت به من و خانواده ام را داشتید، ولی من شایستگی آن را ندارم».

او بعد از سال ها دوری از خانه و خانواده، برای رسیدگی به فرزندانش و اوضاع درسی آنان فرصت بیشتری می گذاشت، اعمال و حرکاتشان را زیر نظر می گرفت و در مسائل مختلف راهنمایی شان می کرد. در انتخاب همسر مناسب برای دخترش مریم، ماه ها وقت گذاشت تا اینکه از میان همه خواستگاران، دانشجویی بسیجی را مناسب دامادی خود یافت. او حتی از دختر معلولش مرجان هم غافل نبود. مرجان عقب مانده ذهنی است و آن شهید بزرگوار و عارف شکیبا، وجود او را نعمت می دانست و به او به دیده یک بهشتی بر روی زمین می نگریست. خودش می گفت: «خدا را شاکرم که در قلبم محبتی نسبت به این فرزند قرار داده است که نه تنها از سه فرزند دیگرم کمتر دوستش ندارم، بلکه به دلایلی بیشتر دوستش دارم و این محبت، به تدریج بیشتر می شود».

در سال 1367 نیز به خاطر مرجان و هم در دانش، به فکر راه اندازی انجمنی برای رسیدگی به مسائل کودکان استثنایی افتاد و موفق شد روان شناسان و مسئولان را به میدان بکشاند و سمیناری در این زمینه برگزار کند.

آخرین بار با خانواده اش به امام زاده صالح رفت و از همسرش خواست تا دعا کند که او شهید شود. او گفت: دعا می کنم همه با هم شهید شویم![2]

[1]. برداشت آزاد از کتاب: مرگ از من فرار می کند، انتشارات روایت فتح، 1385.

[2]. نک: محسن مؤمنی، در کمین گل سرخ (روایتی از زندگی شهید سپهبد صیاد شیرازی)، تهران، حوزه هنری و سوره مهر، 1383.

کلمات کلیدی
زندگی  |  همسر  |  خانواده  |  مصطفی  |  غاده  |  نامه به غاده چمران  |  همسر شهید چمران  | 
لینک کوتاه :