×

پایانی در مثلث تلخی، سردی و صنعت


تعداد بازدید : 1426     تاریخ درج : 1390/08/08

78

نگاهی به داستان «مرا بفرستید به تونل» از مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویده اند»، نوشته زنده یاد بیژن نجدی، تهران، نشر مرکز، 1380، 85 ص، رقعی.

داستان «مرا بفرستید به تونل»، با داستان های دیگر کتاب فرق دارد. داستان های کتاب درباره همه چیزهایی است که دور و برمان جریان دارد. همه، ساده، ملموس و روان اند؛ امّا داستان «مرا بفرستید به تونل» در میان این داستان ها کمی غریب می نماید. شاید به خاطر این است که موضوع آن درآینده روی داده است (و یا احتمالاً روی خواهد داد)؛ اما نه آینده دور. آینده ای بسیار نزدیک و اصلاً شاید این آینده همین روزها شروع شده باشد.

مرتضی، مُرده ای است که جسدش در پزشکی قانونی توسط یک آقای دکتر و یک خانم دستیار، وارد مکانی تونلْ شکل در دستگاه های بزرگ رایانه ای می شود، تا بعد از طی مراحلی، جواز دفن صادر شود؛ اما آن روز، دکتر برنامه ای به دستگاه های رایانه می دهد. این برنامه، باعث می شود تمام خاطرات مرتضی از قسمتی به نام لایه های فراموشی مغز (که سلول های این قسمت، هنوز نمرده اند و اندک اندک در حال مردن هستند)، روی کاستی ضبط شود. وقتی دکتر موفقیت خود را در این کار می بیند تصمیم می گیرد خودش هم مثل جسد، وارد تونل رایانه ای شود، تا رایانه، تمام خاطرات فراموش شده او را بیرون بکشد؛ چرا که او معتقد است: «همه ما توی کلّه های خودمان دفن شده ایم».

داستان، یک داستان تخیّلی است؛ اما شاید نویسنده معتقد بوده در آینده ای نزدیک، از این اتفاق ها بیفتد؛ چرا که در لابه لای جمله های داستان، صحبت از تاریخ های نزدیکی مثل 1397 و 1399 شمسی کرده است.

در داستان های دیگر کتاب، شاعرانگی به حدّ وفور یافت می شود؛ اما در این داستان، شاعرانگی کم تر به چشم می خورد. داستان، بیشتر یک طنز تلخ می نماید. تلخی آن از همان اوّل داستان شروع می شود:

«روزی که جنازه اش را برای گرفتن جواز دفن به پزشکی قانونی، به آن زیرزمین سفید بردند، درِ آسانسور با صدای گریه باز شد».

و همچنین دیالوگ ها نیز این تلخی را به خواننده القا می کنند:

«این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول های می میرد. این جا هم لایه های فراموشی است. صداهایی که ما می شنویم به این جا که می رسند جذب این توده لیز می شوند و ما آن را فراموش می کنیم. در حالی که همیشه توی کلّه ماست. این جا پُر از اعتقادات فراموش شده است. جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته ایم، بی آن که بتوانیم به یادآوریم که آنها چه کسانی بوده اند. هزاران سلول این جاست که کارشان فقط خاکسپاری است؛ خاکسپاری رؤیاهای ما».

حتی قهوه ای هم که آقای دکتر می خورد تلخ است:

«گفت: قهوه، خانم مهران! حالا یک فنجان قهوه.

خانم مهران گفت: تلخ؟

دکتر گفت: تلخ!».

و باز حتی شاعرانگی های زیبای داستان بجز تلخی نیست:

«سرتاسر اطراف آنها بی هیچ سایه ای روشن بود. بجز فنجان، که

آهسته از تاریکی قهوه پُر می شد».

داستان، کمی سرد به نظر می رسد. خواننده با خواندن آن، احساس سرما می کند. انگار سطح داستان را با یخ پوشانده اند. توجه کنید:

شخصیت:

«خانم مهران، پیردختری که می توانست با نگاه سرد و ماهیچه های یخ زده تنش، هر کسی را وسط تابستان به یاد پنجره های قندیل زده بیندازد».

فضاسازی:

«حالا صدا شبیه یورتمه اسبی روی یخ یا شیشه بود».

دیالوگ:

«دکتر گفت: ضربان قلب را دوباره چک کنید. پس شما چی را می فهمید؟ نتیجه آزمایش خون چه بود؟

خانم مهران: همان جمود همیشگی گلبول ها».

داستان پر از صنعت است. پر از ماشین و پر از رایانه. خواننده در این طنز تلخ، از رایانه و ماشین به شدت بیزار می شود. به این صحنه دقت کنید:

«قبل از آن که دکتر دوباره به بوی اطرافش فکر کند و یا بتواند بار دیگر آن را پیدا کند، صدایی را شنید؛ صدای یک حشره. انگار موریانه ای همان نزدیکی ها، چوب یا پایه مبل یا تابوتی را می جَوید. پرسید این صدای چیه؟

خانم مهران به شبکه ها و چراغ های زیرزمین نگاه کرد، به جعبه فرکانس یاب که رسید گفت:

باید از این جا باشد».

خواننده احساس می کند صنعت و ماشین، مثل موریانه دارند مخ عصر ما را می جَوَند.

داستان خوب است؛ زیباست؛ خلاصه است؛ آینده نزدیک ما را نشان می دهد؛ جلوی پایمان را نشانه گرفته است. نثر داستان، راحت می بارد. شخصیت ها، فضا و دیالوگ ها - با این که اتفاق، در آینده روی داده است - ملموس اند. هیچ چیز، نمادین نیست. حتی نام ها واقعی اند و به قول گلشیری «بار» ندارند. پایان داستان هم در همان فضای مثلثی شکل که نویسنده نشان داده، گم می شود. فضایی «تلخ»، «سرد» و «ماشینی». جایی که جنازه مرتضی را بیرون می آورند و خانم مهران کمک می کند تا دکتر، وارد تونل رایانه ای شود و لایه های فراموش شده مغزش فعال شوند:

«خانم مهران انگشتش را روی دکمه نارنجی و پس از آن روی FNگذاشت و دکتر، کاملاً توانست بلعیده شدنش را در تونل احساس کند. همین که صدای ذهن دکتر به دستگاه تجزیه رسید، خانم مهران، مغناطیس های پاک کننده صدا را به کار انداخت و از زیرزمین بیرون رفت، بی آن که به کسی چیزی بگوید و یا تلفن کند که بیایند و مرتضی را از روی موزاییک ها بردارند».

کلمات کلیدی
داستان  |  رایانه  |  قهوه  |  تلخ  |  تلخی  |  تونل  |  خانم مهران  | 
لینک کوتاه :