×

لباسی برای قنبر


تعداد بازدید : 5542     تاریخ درج : 1390/08/08

قنبر خوشحال بود. از شادی عرق گرمی روی صورتش نشسته بود. آسمان سراسر آبی بود و دلش چون خورشید می درخشید. قنبرنمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند.چون با امام علیه السلام همگام شده بود. هردو به بازار می رفتند. او پشت سرامام راه می رفت.آن روز قرار بود امام برایش لباسی نو بخرد.قنبر خود را در لباسی نو تجسم کرد. لباسی که بوی عطر می داد. با خودش گفت: «حتماامام لباس خوبی برایم انتخاب می کند. من هم باید سعی کنم غلام خوبی باشم.»

او به خود می بالید. او دوستان خود را می دیدکه از کارشان ناراضی بودند. یکی از غلام هاهمیشه از دست اربابش کتک می خورد. دیگری باید حرف تند اربابش را تحمل می کرد; اما قنبراین گونه نبود. او از این که غلام شخص مهربانی مثل حضرت علی علیه السلام است، خوشحال بود. باخودش گفت: «خدا را شکر که همیشه با این مردبزرگ و مهربان هستم، مردی که مهربانی وعطوفتش زبانزد همه مردمان است.» بعد به امام نگاه کرد که با متانت راه می رفت. قدم هایش را تندتر کرد تا به امام برسد; اما سعی کرد فاصله اش را حفظ کند تا مبادا از او جلو بزند.

هردو وارد بازار شدند. صدای مردم که هرکسی برای کاری آمده بود، بازار را پر کرده بود.صدای آهن و کوره های آتش از کارگاه شمشیرسازی به گوش می رسید. پیرمردی گوشه ای بساط پهن کرده بود و خرمامی فروخت; اما نای دادزدن نداشت. نگاه ملتمسش به مردم بود تا از او خرما بخرند. به مغازه ای رسیدند. در آن جا پارچه های رنگارنگ و قباهای مختلف خود نمایی می کرد. امام لحظه ای ایستاد. به داخل مغازه نگاه کرد. غلام هم ایستاد و نگاهش به قباهای زیبای مغازه بود.منتظر بود تا امام وارد مغازه شود. اما امام سرش را برگرداند و بازهم راه افتاد. غلام تعجب کرد که چرا امام به آن مغازه نرفت؟ با خودش گفت:«مگر قرار نبود امام برایم لباسی نو بخرد؟» اماچیزی نگفت و دنبال امام به راه افتاد. صاحب آن مغازه برای امام آشنا بود. به همین خاطر امام تصمیم رفت به مغازه ای برود که فروشنده اش نا آشنا باشد. چند مغازه بعد، یک لباس فروشی بود. مردجوانی در مغازه نشسته بود و به مردمانی که از کنار مغازه رد می شدند، نگاه می کرد. امام با قنبر وارد مغازه شدند. فروشنده از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:«بفرمایید!»

او خوشحال بود از این که پدرش مغازه رابه او سپرده بود. غلام به قباها و دستار وپارچه های رنگارنگ نگاه می کرد. امانمی توانست خودش انتخاب کند. دوست داشت امام برایش انتخاب کند. به همین خاطر سکوت کرد تا...

امام علی علیه السلام از مردجوان خواست که دودست لباس برایش بیاورد. مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام دستی به لباس زد وقیمتش راپرسید. مردجوان روی یکی ازلباس ها دست گذاشت و گفت:«این لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دومی گذاشت و گفت: «این یکی هم دو درهم است.»

امام بی آن که چانه بزند و ازاو تخفیف بخواهد، پنج درهم را پرداخت. مردجوان خوشحال پول ها را گرفت ولباس ها را تاکرد و به غلام داد.

غلام خوشحال بود. باخودش گفت: «عجب لباس های زیبایی! حتما آن دو درهمی برای من است وسه درهمی برای امامم. عیبی ندارد. اصلا این لباس هم برایم زیادی است.»

از بازار که بیرون آمدند، امام فرمود: «این لباس سه درهمی برای تو و این دو درهمی برای من.»

غلام یکه خورد. با دستپاچگی گفت: «نه!نه! شما امام این امت هستید. بهتر است پیراهن سه درهمی را شما بپوشید.» بعد عرق پیشانی اش را که از روی شرم سرازیر بود، بادستارش پاک کرد و گفت: «اصلا خوب نیست که این پیراهن را من بپوشم.»

امام قبول نکرد. غلام تعجب کرد. خواست دوباره حرفش را تکرار کند و پیراهن سه درهمی را قبول نکند که امام علیه السلام فرمود:«درعوض تو جوانی. باید لباس خوبی بپوشی.من که پیرم. پیرتر از آن که لباس گران بپوشم.» امام لباس ارزان را برای خودبرداشت. غمی غریب در دل قنبر نشست.غلام به چهره امام نگاه کرد که پیر و شکسته بود. اما دلش جوان و سرحال بود. آهی کشیدو گفت: «نه سرورم! من قبول نمی کنم.»

امام به یاد حرف پیامبرصلی الله علیه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پیامبرصلی الله علیه وآله شنیدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذایی که می خورید،بخورانید و از آن لباسی که می پوشید، به آن هابپوشانید.» بعد آهی کشید و صورتش غرق مهربانی شد و فرمود: «من که از خدا خجالت می کشم پیراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.»

منبع: مناقب، ج 1، ص 266.

کلمات کلیدی
امام  |  مرد  |  غلام  |  قنبر  |  مغازه  |  لباسی  | 
لینک کوتاه :