×

با یاران پیامبرـ ص ـدر مدینه

جویبر با لبخندی که حاکی از رضایت باطنی او بود پاسخ داد:پدر و مادرم فدای شما باد، چه کسی حاضر است با من ازدواج کند؟!به خدا سوگند من نه حَسَبی دارم نه نَسَبی، نه مالی و نه جمالی، کدام زن حاضر است همسر چون منی بشود؟!پیامبرـ ص ـ فرمود: کسانی که در جاهلیت از اشراف بودند و اسلام نیاوردند پست شدند، و کسانی که پست بودند با قبول اسلام شریف و عزیز شدند. زیاد که به اندازه کافی از شنیدن این سخن عصبانی شده بود، در حالی که سعی می کرد خود را کنترل کند، ادامه داد:ما دخترانمان را به افراد هم شأن خود از انـصار مـی دهیم، تـو برگـرد تا من خودم پیامبرـ ص ـ را ملاقات کنم و عذرم را به او بگویم. در حالی که جویبر مجلس را ترک می کرد، زیاد با خشم فریاد زد:به خدا سوگند نه قرآن به چنین چیزی نازل شده و نه پیامبرـ ص ـ برای چنین امری ظهور کرده!این سخنِ پدر را، دخترش ذلفاء از اندرون خانه شنید.

چکیده ماشینی


تعداد بازدید : 1242     تاریخ درج : 1390/08/08

89

جُـوَیْـبِـر

آوازه اسلام از شبه جزیره فراتر رفته بود. مشتاقان از هرسو برای درک اسلام به مدینه می آمدند؛ «جُوَیْبِرْ» نیز از جمله شیفتگان اسلام بود که با شنیدن آوازه پیامبر ـ ص ـ در طلب اسلام از «یَمامَه»1به سوی مدینه شتافت و خدمت آن حضرت رسید.

او اسلام اختیار کرد و در دین خود فردی ثابت قدم و پایدار شد.جویبرمردی کوتاه قد، سیه چهره نازیبا، فقیر و برهنه بود.

پیامبرـ ص ـ ، این یاور تازه وارد را به گرمی پذیرفت، و چون فردی تهی دست و بی چیز بود، برایش جیره ای از غذا که شامل مقداری خرما بود قرار داد. دو دست لباس هم برایش تهیه کرد و او را در مسجد خود جـای داد.جـویبـر شبها هم در مسجد پیامبر ـ ص ـ می خوابید.

مدتی اینچنین سپری شد، کم کم تعداد غریب ها و مساکین روبه فزونی گذاشت و فضای محدود مسجد برآنها تنگ شد.

پیک وحی فرا رسید، و پیامبرـ ص ـ مأمور شد که مسجد را از وجود این افراد خالی کند، و همه دربهایی را که از خانه های انصار به مسجد باز می شد ببندد، مگر درب خانه حضرت علی ـ علیه السلام ـ2 و بیت حضرت فاطمه ـ سلام اللّه علیها ـ را و از آن تاریخ به بعد قرار شد نه فرد جنب از مسجد عبور کند و نه غریبی در مسجد بخوابد.

پیامبرـ ص ـ دستور داد جایگاهی سقف دار در کنار مسجد ساختند که بعدها آن جایگاه به «صُفَّه»3 معروف شد. غریب ها و فقرا را در آنجا مسکن داد، تا روزها در سایه آن بیاسایند و شبها هم، همانجا بخوابند. کسانی که در آنجا زندگی می کردند«اصحاب صفَّه» نام گرفتند.

پیامبرـ ص ـ خود، از خرما و کشمش و گندم و جو سهمی برای آنها معین کرده بود، بقیه مسلمانان هم به پیروی از پیامبرـ ص ـ ، آنها را در غذای خود شریک ساختند و زکات و صدقات خود را هم به آنان می دادند.

وجود نازنین پیامبرـ ص ـ همواره ایشان را مورد تفقد قرار می داد، او درجمعشان حضور پیدا می کرد و با آنان اُنس و مجالست داشت.4

روزی در حالی که با نگاه شفقت آمیز خود به جویبر می نگریست، با عطوفت او را مورد خطاب قرار داده، فرمود:

جویبر! تو نمی خواهی ازدواج کنی؟

اگر همسری انتخاب کنی، هم خود را از لغزش و گناه حفظ کرده ای و هم او تو را در دین و دنیا یاور خواهد بود.

جویبر با لبخندی که حاکی از رضایت باطنی او بود پاسخ داد:

پدر و مادرم فدای شما باد، چه کسی حاضر است با من ازدواج کند؟!

به خدا سوگند من نه حَسَبی دارم نه نَسَبی، نه مالی و نه جمالی، کدام زن حاضر است همسر چون منی بشود؟!

پیامبرـ ص ـ فرمود: کسانی که در جاهلیت از اشراف بودند و اسلام نیاوردند پست شدند، و کسانی که پست بودند با قبول اسلام شریف و عزیز شدند. اسلام کبر وتفاخر جاهلیت را نابود کرد و امروز همه مردم، چه سیاه و چه سفید، چه عرب و چه عجم، قُرَشی و غیر قُرَشی همه با هم برابرند. هیچ کس را بر دیگری فضیلتی نیست؛ زیرا همه از آدم هستند و آدم از خاک. بهترین و محبوبترین مردم نزد خداوند در روز قیامت، مطیع ترین و باتقواترین آنان است.

جویبر، هیچ کس از تو برتر نیست، مگر اینکه از تو باتقواتر باشد.

آنگاه پیامبرـ ص ـ فرمود: می روی پیش «زیادبن لَبیْد»5 او از نظر خانوادگی شریف ترین فرد قبیله «بنی بیاضة» است و از قول من به او می گویی که: دخترش «ذَلْفاء» را به عقد ازدواج تو در آورد.

جویبر به نزد زیادبن لبید رفت.

زیاد با جمعی از میهمانانش در منزل نشسته بود.

جویبر برای زیاد پیغام داد که: من فرستاده رسول خدایم و حامل پیامی از جانب او هستم.

به او اذن دخول دادند، جویبر داخل شد، سلام کرد، همه نگاهها متوجه او شد.

او زیادبن لبید را مخاطب قرار داد و گفت:

پیامبرـ ص ـ ، مرا برای رساندن پیامی فرستاده، آیا آشکارا و بلند بگویم، یا در خلوت و آهسته به خود شما؟

زیاد در پاسخ گفت: نه بلند بگو و در حضور، این برای من شرف و افتخار است.

جویبر اظهار داشت؛ یبامبرـ ص ـ فرموده که: دخترت ذلفاء را به عقد ازدواج من درآوری.

زیاد که انتظار شنیدن چنین سخنی را از مثل جویبر نداشت، یکباره رنگ چهره اش تغییر کرد، و با تعجب پرسید:

راستی پیامبرـ ص ـ تو را برای چنین امری فرستاده؟

جویبر در پاسخ گفت: بله، من هرگز بنا ندارم بر پیامبرـ ص ـ دروغ ببندم.

زیاد که به اندازه کافی از شنیدن این سخن عصبانی شده بود، در حالی که سعی می کرد خود را کنترل کند، ادامه داد:

ما دخترانمان را به افراد هم شأن خود از انـصار مـی دهیم، تـو برگـرد تا من خودم پیامبرـ ص ـ را ملاقات کنم و عذرم را به او بگویم.

سکوت مجلس را فرا گرفت، جویبر بی درنگ بازگشت.

در حالی که جویبر مجلس را ترک می کرد، زیاد با خشم فریاد زد:

به خدا سوگند نه قرآن به چنین چیزی نازل شده و نه پیامبرـ ص ـ برای چنین امری ظهور کرده!

این سخنِ پدر را، دخترش ذلفاء از اندرون خانه شنید.

کسی را پیش پدر فرستاده او را به نزد خود طلبید.

پدر وقتی به اندرون آمد، دخترش به او گفت: پدرجان این چه سخنی بود که تو گفتی؟

پدر گفت: تو می دانی او چه گفت؟! او آمده می گوید: پیغمبرـ ص ـ گفته، من تو را به عقد ازدواجش در آورم!

دختر در پاسخ پدر گفت: حتما راست می گوید. آخر او چگونه ممکن است بر پیغمبرـ ص ـ در حالی که زنده است دروغ ببندد؟

فورا کسی را بفرست که او را برگرداند.

زیاد، چاره ای ندید جز اینکه کسی را روانه کند تا جویبر را برگرداند. قاصدِ زیاد، در مسیر راه، جویبر را یافت و او را برگرداند.

زیاد به استقبال جویبر شتافت و از او عذرخواهی کرد، او را به گرمی پذیرفت و تقاضا کرد در منزلش استراحت کند تا او برگردد. و فورا خود را به پیامبرـ ص ـ رساند و گفت:

پدر و مادرم به فدای شماباد، جویبر از طرف شما پیش من آمده تقاضای ازدواج با دخترم را دارد، من هم متأسفانه به نرمی با او سخن نگفته ام، اما اکنون خودم شخصا خدمت شما آمده ام تا عرض کنم که:

ما دخترانمان را به افراد هم شأن خود از انصار شوهر می دهیم.

پیامبرـ ص ـ فرمود:

ای زیاد! جویبر مؤمن است و مؤمن کفو و هم شأن مؤمنه است، تو نباید نسبت به او بی مهری کنی، دخترت را به عقد او درآور.

زیاد، با شنیدن این سخنان برگشت، و آنچه شنیده بود برای دخترش بازگو کرد.

دختر، ضمن اظهار رضایت گفت: پدرجان اگر از فرمان پیامبرـ ص ـ اطاعت نکنی کافر شده ای.

پدر دست جویبر را گرفت، او را به میان قوم خود برد و طبق سنت خدا و رسولش ذلفاء را به عقد او درآورد.

زیاد، مَهر و خرج عروسی را هم خود بر عهده گرفت.

از جویبر پرسیدند: آیا منزلی داری که عروس را آنجا بیاوریم؟

جویبر پاسخ داد: به خدا سوگند نه، منزل ندارم.

زیادبن لبید برایش خانه ای با کلیه وسایل تهیه کرد، و عروس را به خانه او بردند.

جویبر خود را بیاراست و به منزل درآمد. هنگامی که وارد خانه شد یکّه خورد. او با دیدن خانه وسیع، و وسایل آماده و آن عروس زیبا و خوشبو، بی اختیار به یاد روزهای غربت و تنهایی و بی چیزی خود افتاد، حالت عجیبی به او دست داد، به گوشه ای از اتاق رفت، شروع کرد به تلاوت قرآن و خواندن نماز.

آن شب را تا صبح به شب زنده داری و راز ونیاز با معبود گذراند. سحرگاهان ندای مؤذن در شهر مدینه طنین انداخت، دو زوج جوان وضو ساختند و به مسجد رفته نماز گزاردند.

وقتی صبحگاهان به منزل بازگشتند جویبر نیت روزه کرد و آن روز را هم روزه داشت.

زن ها از ذلفاء حال داماد را پرسیدند، او گفت: دیشب تا صبح مشغول تلاوت قرآن و خواندن نماز بود.

خانواده ذلفاء سعی کردند این امر را از پدرش زیاد مخفی نگه دارند.

با فرارسیدن شب، جویبر دوباره به راز و نیاز و نیایش با پروردگار پرداخت و تا سه شبانه روز این وضع ادامه داشت.

سرانجام خبر به گوش پدرش زیاد رسید.

زیاد عصبانی شد ویکسره نزدپیامبرـ ص ـ رفت که:

یا رسول الله! شما مرا به ازدواج دخترم امر کردی، با اینکه بر خلاف میلم بود، اما اطاعت شما بر من واجب کرد که این کار را بکنم.

پیامبرـ ص ـ فرمود: مگر چه عمل زشتی از جویبر مشاهده کرده ای؟

زیاد ادامه داد: او را به گرمی پذیرفتم، برایش خانه خریدم، همه وسایل زندگی را مهیا کردم، عروس را به خانه اش فرستادم، اما سه شب از ازدواج آنها می گذرد ولی جویبر نه نگاهی به دخترم می کند و نه اعتنایی به او می کند، من فکر می کنم که او اصلاً به زن نیازی ندارد. شبانه روز کارش تلاوت قرآن و رکوع و سجود است؛ شما خود هرطور صلاح می دانید حکم کنید.

پیامبرـ ص ـ به دنبال جویبر فرستاد.

جویبر فورا آمد. پیامبرـ ص ـ از او پرسید: تو به زن علاقه ای نداری؟

جویبر با تعجب پاسخ داد: من؟! هرگز اینظور نیست، اتفاقا بسیار زن دوست هستم.

پیامبرـ ص ـ فرمود: به خلاف ادعای تو من مطالبی شنیده ام،می گویند تو حتی به زن خود نگاه هم نمی کنی.

جویبر آهی از دل برکشید و در پاسخ پیامبرـ ص ـ عرض کرد:

یارسول الله! من وقتی وارد خانه ای بزرگ شدم و همه وسایل زندگی را در آن مهیا دیدم با همسری زیبا، به یاد پیچارگیهای قبل از ازدواجم افتادم. روزهایی که نه خانه ای داشتم و نه کاشانه ای، غریب بودم و تنها، با عده ای فقیر و مسکین زندگی می کردم که نه غذای درستی داشتیم و نه لباسی، دلم می خواست در پاسخ این همه نعمتی که خداوند بزرگ بر من ارزانی داشته شکر او را به جای آورم. لذا این سه شبانه روز را به نماز و روزه گذراندم تا بدین وسیله حدّاقلِ اطاعت را به جای آورده باشم. و فکر می کنم در برابر این همه نعمت اصلاً کاری نکرده ام. اما شما مطمئن باشید که هم همسرم و هم خانواده او را راضی نگاه خواهم داشت.

پیامبرـ ص ـ کسی را به نزد زیاد فرستاد و او را به نزد خود فرا خواند.

هنگامی که زیاد خدمت پیامبرـ ص ـ آمد، او را از این عمل پسندیده جویبر آگاه ساخت.

زیاد و همه افراد فامیلش خوشحال شدند.

جویبر به آنچه وعده داده بود عمل کرد و زندگی خوشی را با همسر با ایمانش شروع نمود.

* * *

چیزی از این ازدواج باشکوه و روحانی نگذشته بود که جنگی پیش آمد و جویبر در رکاب پیامبرـ ص ـ برای دفاع از اسلام عازم جبهه نبرد شد.

در آن جنگ جویبر شهید شد. و پس از آن، اشراف زادگان زیادی برای خواستگاری ذلفاء با پیشنهاد مهرهای بسیار سنگین در انتظار اجابت او نشستند.6

پاورقی ها:

کلمات کلیدی
پیامبر  |  اسلام  |  مدینه  |  دختر  |  عقد  |  عقد ازدواج  |  جویبر  | 
لینک کوتاه :