×

فرجام شغالان در بیشة شیران;نگاهی گذرا به رویدادهای کردستان در روزها و سال های نخستین انقلاب


تعداد بازدید : 3428     تاریخ درج : 1390/08/08

4

اعتراف یک خائن

دوازده سال پس از تهاجم ارتش عراق، بنی صدر، با شرکت در جلسة پرسش و پاسخی که در محل خانه فرهنگ ملت ها ـ یکی از صدها شعبه و شاخة به ظاهر فرهنگی آژانس مرکزی اطلاعات آمریکا (سیا) در شهر برلین آلمان ـ در پاییز 1371 برگزار گردید، صریحاً اعتراف کرد: «...درسال 1359 این من بودم که به نیروهای کرد، به کومله و دموکرات پیغام دادم که اسلحه را زمین نگذارند.»

این «من» بزرگ در سال 59، علاوه بر مسئولیت ریاست جمهوری، سمت جانشینی فرماندهی کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی را نیز برعهده داشت!

حاج ابراهیم همت در بخشی از خاطرات خود دربارة ماه های نخستین تهاجم عراق گفته بود: «... ما پیش بنی صدر رفتیم و عنوان کردیم که از طریق نوسود می توانیم خیلی خوب روی مواضع عراق کار کنیم. عراق، شهرهای نزدیکی به نوسود دارد. فقط مشکل ما کمبود نیرو است. او می گفت: من حتی یک نفر نیرو هم به منطقة شما نمی دهم. ما باید نیروهایمان را در جنوب به کار بگیریم. هرچه به او اصرار کردیم، کمترین کمکی به ما نکرد!»

احمد متوسلیان می گوید: «... ما به همه جا متوسل شدیم که آقا! حالا که عراق از محور کردستان عراق خاطر جمع است، ما از همین منطقه ضربه بزنیم و دشمن را بکشانیم به این طرف و نگذاریم ارتش عراق در جنوب هر کار می خواهد بکند. این یک امر طبیعی است که در مقابل نیروهای زرهی عراق، ما قوای زرهی نداریم و در مقابل زرهی او در سطح صفر هستیم. با آن که بنی صدر و عوامل او مثلاً معتقد به جنگ کلاسیک بودند، با این حال موضوعی به این وضوح و روشنی را نمی فهمیدند و هی شعار می دادند، جنگ تانک با تانک، جنگ کلاسیک و جنگ فلان!... اصلاً این موضوع در مخیلة بنی صدر نمی گنجید. حتی من خودم رفتم و مفصل به بنی صدر قضیه را توضیح دادم و گفتم آقا! در کردستان باید به این شکل به عراق ضربه زد. ایشان گفت: مسأله ما جنوب است و دیگر بحث نکنید! ما هم صحبتی نکردیم و برگشتیم.»

بنی صدر اعزام نیرو به غرب را ممنوع کرد

بنی صدر در سمت فرماندهی نیروهای مسلح، طی دستور کتبی شدیداللحنی فرمان داد که از اعزام نیرو به جبهه های کردستان، به خصوص مناطقی همچون مریوان اکیداً جلوگیری شود. در پی صدور این فرمان خائنانه، احمد مجبور شد برای مقابله با مشکل کمبود نیرو و حفظ عناصر موجود در جبهة مریوان، به شیوه هایی متفاوت ـ از سخت گیری در اعطای مرخصی استحقاقی به نیروها گرفته تا برخوردهای اقناعی برادرانه ـ متوسل شود. یکی از نیروهای سپاه مریوان می گفت: «... برای درخواست مرخصی رفتم سراغ برادر احمد. تا اسم مرخصی را آوردم، گفت: حالا چه وقت مرخصی رفتن است؟ گفتم: می خواهم ازدواج کنم، بعد برمی گردم. ایشان وقتی دید پای امر خیر در میان است، کوتاه آمد و گفت: خب، ان شاءالله مبارک باشد. چند روز مرخصی لازم داری؟ بعد از یک تخمین سرانگشتی گفتم: بیست روز. خیلی قاطع گفت: پنج روز کافی است. گفتم: برادر احمد! می خواهم ازدواج کنم. شوخی نیست. فقط پنج روز طول می کشد از مریوان بروم کرمان و برگردم. گفت: برادر جان! این دیگر مشکل توست. من با این حرف ها کاری ندارم. همان که گفتم. پنج روز مرخصی به تو می دهم، والسلام. القصه، ناچار همین پنج روز مرخصی را گرفتیم و رفتیم دنبال امر خیر.»

یکی دیگر از بسیجیان می گوید: «... مدت مأموریت ما در مریوان رو به اتمام بود و کم کم داشتیم آمادة مراجعت به تهران می شدیم. از آن طرف، برادر ناهیدی و مسئولان واحد ادوات رفتند به برادر احمد گفتند: این چند نفری که توی واحد ادوات کار کرده اند و آموزش خمپاره انداز دیده اند، می خواهند تسویه کنند و بروند تهران. شما یک صحبتی با اینها بکنید، بلکه نروند و کار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نشود.

... پای قبضة خمپاره انداز روسی بودیم که ماشین برادر احمد را دیدیم. داشتیم جعبه های مهمات را باز می کردیم. ایشان از ماشین پیاده شد، آمد با ما احوال پرسی کرد. بعد روکرد به من و گفت: برادر... ! شنیده ام می خواهی بروی؟ گفتم: بله. گفت: تو خجالت نمی کشی؟ گفتم: چطور برادر احمد؟ خب، مأموریت ما تمام شده. ما بسیجی سه ماهه آمده بودیم. حالا هم باید برگردیم سر زندگی مان.

احمد دست انداخت، شانة مرا گرفت و فشار داد و گفت: برادر... ! تو ظرف این مدت لااقل هزار گلولة خمپاره زدی. هر گلوله، دانه ای این قدر تومان قیمت دارد. روی هم حساب کنیم، تو از بیت المال این قدر خرج کرده ای. از این هزار تا گلوله، نهصد تای آنها را به هدف نزدی. این قدر چپ و راست هدف زدی تا فوت و فن کار را یاد گرفتی. حالا تا یکی بیاید و بشود مثل تو، باید هزار گلولة خمپاره را حیف کند. روی این اصل، برای حفظ بیت المال هم که شده، برادر جان! تو باید در جبهه بمانی!

اصلاً از فرمانده دلاوری مثل برادر احمد توقع یک چنین برخورد برادرانه و گرمی را نداشتیم. پاک خاطرخواه مرام ایشان شدیم. گفتم: برادر احمد، شما اجازة ما را از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، ما در خدمت تان هستیم. او هم به شهید دستواره دستور داد از پرسنلی سپاه مریوان نامه زدند و... خلاصه، عشق به معرفت و بزرگواری برادر متوسلیان ما را در منطقه پاگیر کرد.»

توطئه اختلاف بین سپاه و ارتش

معضل ممانعت بنی صدر از اعزام نیرو به کردستان، تنها مشکل احمد نبود. اوایل دی ماه سال 59 خبر رسید که به دستور رییس جمهور و فرمانده کل قوا، سپاه مورد تحریم تسلیحاتی ایشان قرار گرفته است! به گفتة یکی از سرداران سپاه: «... بچه های سپاه در جبهه، با هماهنگی ارتش مقداری سلاح و مهمات تحویل گرفتند. تا این که بنی صدر متوجه این قضیه شد و او که نمی توانست وحدت سپاهی و ارتشی را تحمل کند، بعد از گذشت سه ماه از شروع جنگ تحمیلی، با ابلاغ دستوری که من شخصاً آن را دیدم، به ارتش فرمان داد که حتی یک فشنگ هم به سپاه تحویل داده نشود. به این ترتیب، ما از همان اندک تجهیزاتی هم که برادران ارتش به ما می دادند، محروم شدیم.»

نامه شدیداللحن احمد به بروجردی

در آن برهة آکنده از تنهایی ها و تلخ کامی ها، تنها سنگ صبور احمد و دیگر سرداران سپاه غرب، فرماندة سپاه منطقة 7 کرمانشاه، حاج محمد بروجردی بود. مکاتبات احمد، به عنوان زبده ترین فرمانده جبهه های کردستان با فرمانده مافوق خود، سردار کبیر «محمد بروجردی» در این مقطع، سرشار از جملاتی آتشین در اعتراض به خیانت ها و کارشکنی های معتمدانة بنی صدر است. به عنوان نمونه، احمد در بخشی از یک نامه خطاب به سردار بروجردی می نویسد: «...توصیه های شما را به گوش دل شنیدیم... اما والله، دلم از مظلومیت سپاه و این همه حق کشی خون است. تا کی ما باید دندان روی جگر بگذاریم؟... رییس جمهور است؟ فرماندة کل قواست؟ روزی نیست که علیه سپاه جوسازی نکند. آقای ناپلئون شانزه لیزه ]بنی صدر[ سپاه مریوان را تحریم تسلیحاتی کرده... با کار چرخان های خودش رفته، نشسته زیر ترکش کولرهای گازی سنگر، در وحدتی دزفول، لاف مقاومت می زند. بارها در پاکسازی مواضع ویلایی همایونی ضدانقلاب، از توی مقرهای اینها، پوستر فرمانده کل قوا و رییس جمهور محترم را پیدا کرده ایم... به جای فرستادن نیرو به غرب، هر روز با سخنرانی و مقاله های کذب، میان نیروهای مؤمن سپاه و ارتش تفرقه درست می کند... حرفی بزنی، آقایان پای ولایت را وسط می کشند، می گویند تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است... من می گویم فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد.... مرید شما، احمد.»

یکی از مسئولان ستاد منطقة 7 سپاه کشوری در مورد مکاتبات احمد با سردار محمد بروجردی می گوید: «... پیام های برادر احمد، از بس تند و تیز بود، از توی پاکت درنیامده، دست و بال آدم را می سوزاند! گمان نکنم در طول تاریخ هشت سال جنگ کسی بتواند مکتوباتی لنگة نامه های برادر احمد به ستاد منطقة 7 پیدا کند. عکس العمل آقای بروجردی در برابر نامه های تند احمد خیلی جالب بود. ایشان علاقة عجیبی به برادر احمد داشت... برای همین هم اصلاً از تندی لحن نامه های او نمی رنجید. بعضی اوقات می دیدم که حین مطالعة نامه های احمد، لبخند شیرینی روی لب های حاج محمد بروجردی نقش می بست. دست آخر هم به ما دستور می داد تندی های پیام احمد را بگیریم و تمامی کمبودها و مشکلات او را به تهران و مراکز مافوق منعکس کنیم.»

شایعه سازی علیه متوسلیان

البته همین نامه های سانسور شده نیز که بنا بر مصلحت اندیشی دلسوزانه سردار بروجردی، تندی های آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناک بود که ماشین جعل و تهمت و شایعه سازی جبهة متحد ضدانقلاب به کار افتاد. طرفداران بنی صدر برای مشوه ساختن سیمای احمد متوسلیان دست به کار شدند. از جمله شایعاتی که لیبرال ها علیه او سر زبان ها انداختند، این بود که فرمانده سپاه مریوان، منافق است! البته وقتی این شایعه به گوش احمد رسید، با حلم و صبر عجیبی با این قضیه برخورد کرد. با آن که از درون می سوخت، هیچ به روی خودش نیاورد و فقط می خندید!

کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواسته اند. احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهة مریوان در آن روزهای دشوار جنگ های کردستان بود. در هر صورت بلند شد آمد تهران، رفت و خودش را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... می گفت: رفتم ببینم چه کارم دارند. دیدم قرار شده برویم دست بوسی حضرت امام. توی دفتر به من گفتند: شما احمد متوسلیان هستید؟ گفتم: بله. گفتند: الان که خدمت حضرت امام می روی، مثل حالا که توی چشم های ما نگاه می کنی، آنجا به چشم های امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هیچ مسأله ای هم نیست. نگران نباش.

بعد ما را بردند خدمت امام. دیگر نفهمیدم چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر می شد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آورده اند!... بعد دیدم امام فرمود: احمد! شما را می گویند منافق هستی؟! گفتم: بله، همین حرف ها را می زنند!... دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!... وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفتم!»

متوسلیان در جمع فرماندهان جنگ

در دومین سمینار سراسری فرماندهان سپاه سراسر کشور در پادگان غدیر اصفهان، احمد طی سخنان مبسوطی، ضمن تشریح گوشه هایی از مصائب ناگوار مبتلابه جنگاوران انقلاب در جبهه های غرب غریب، دردمندانه گفته بود: «... تمام صحبت های من، نتیجة دوسال و سه ماه حضور در مناطق غرب کشور، از فردای شروع ماجراهای کردستان است... به خدا سوگند که ما در غرب، خودمان را به آب و آتش زدیم تا بتوانیم به مرز برسیم. ما در غرب، در دو جبهه می جنگیم. یکی جبهة داخلی که گروهک های ضدانقلابند و جبهة دوم هم قوای صدامی هستند. وقتی صحبت از جنگیدن در غرب می شود، صحبت از جنگیدن در عمق دره هایی است که بر سطح آنها برفی به ارتفاع 9 متر نشسته؛ صحبت از جنگیدن بر فراز قله هایی به ارتفاع سه تا چهار هزار متر است؛ جایی که انسان یخ می بندد و امکان تحمل حتی ده دقیقه نگهبانی هم سخت است؛ اما به شکرانة خدا، با وجود تمام سختی ها، برادران ما تا به امروز مقاومت کرده اند. بعد از پیام اخیر حضرت امام عوامل گروهک ها در دسته های بیست الی سی نفری به سپاه تسلیم شدند و تفنگ هایشان را تحویل دادند؛ که ما با استفاده از همین تسلیحات توانستیم برادرانی را که مایل بودند در این جبهه بجنگند، تجهیز کنیم. دربارة حماسة مقاومت مظلومانة این عزیزان در غرب، خوب است همین جا به عنوان نمونه عرض کنم که در جریان تصرف قلة مرتفع تته در شب چهارم عید ]سال 1360[ درست در زمانی که دشمن فکرش را هم نمی کرد که در منطقه ای کوهستانی و سردسیر که قطر برف روی زمین گاه تا یازده متر هم می رسید، نیرویی بتواند ارتفاعات را بگیرد و در آن قلة یخ زده دوام بیاورد، ما وارد عمل شدیم. برادران ما با توکل به خدا حمله کردند و قله تته آزاد شد. با توجه به این که هوای منطقه مه آلود بود و بالگرد قادر نبود به بالای قله برود، برادران ما روی قله فاقد کمترین امکانات بودند. نه چادری داشتند و نه حتی کیسه خواب؛ حتی غذایی هم به آنها نمی رسید. با این وجود روی آن قله در محاصرة نیروهای مشترک عراق و ضدانقلاب تا پای جان مقاومت کردند و به یمن همین مقاومت مظلومانه، قله تثبیت شد. در این حمله ما پانزده شهید دادیم. از این پانزده نفر، فقط چهار نفر با اصابت گلوله دشمن به شهادت رسیدند. یازده نفر دیگر بر اثر شدت سرما و لغزندگی سطح یخ زدة قله تته، از بالای ارتفاع سقوط کردند و بر اثر اصابت به صخره های ته دره ها، پیکرهای پاک آنان پاره پاره شد. مقاومت برادران ما در غرب تا به امروز از این قرار بوده است... درحال حاضر، مریوان تنها جبهه ای است که رزمندگان آن در داخل خاک دشمن می جنگند و وقتی که آتش توپخانه های ما به پایگاه های ارتش عراق اصابت می کند، ما شاهد شادی و هلهلة مردم کردستان عراق هستیم.»

اولین پیروزی پس از عزل بنی صدر خائن

سرانجام زمستان سرد مصائب فرزندان روسپید انقلاب سپری شد و به لطف خدای خمینی، با آمدن بهار سال 1360، خسران و روسیاهی برای لیبرال های شیاد و سردمدار متفرعن آنان، بنی صدر، باقی ماند. در پی حذف باند خائن بنی صدر از مناصب کلیدی دستگاه اجرایی نظام جمهوری اسلامی و فرماندهی نیروهای مسلح انقلاب و آغاز حاکمیت یکپارچة حزب الله، خونی تازه در شریان های ملت و مدافعان میهن اسلامی در جبهه ها به گردش درآمد. از آنجا که بنی صدر در جهت تحکیم موقعیت خود، به دفعات در کنفرانس های خبری، سخنرانی ها و مقالاتش عوام فریبانه لاف می زند که در صورت برکناری من از فرماندهی جنگ، انسجام نیروهای مسلح بر باد می رود، شیرازة جبهه ها از هم گسیخته می شود، لشگرهای عراق به سهولت آبادان را اشغال می کنند و... الخ، لازم بود که رزمندگان اسلام با حرکتی توفنده در جبهه ها، پوشالی بودن چنین ادعاهای مضحکی را به دوستان دلسوز و دشمنان کینه توز انقلاب اسلامی اثبات نمایند.

در قدم اول، سربازان رشید ارتشی و سپاهی، عملیات «خمینی روح خدا فرماندة کل قوا» را در جبهة جنوب، با موفقیت اجرا کردند. در شامگاه یازدهم تیرماه سال 1360، احمد به اتفاق فرمانده دلاور گردان 112، سرگرد عبادت، دست به کار آغاز عملیاتی برق آسا در جبهة شمال غربی مریوان گردید. هدف این تهاجم، آزادسازی ارتفاعات استراتژیک قوچ سلطان بود. ارتفاعات قوچ سلطان نقطة الحاق خاک عراق به ایران است که در آن زمان، از حیث اشراف دید و تسلط بر منطقه برای هر دو طرف جنگ اهمیت فوق العادی داشت.

یکی از رزمندگان سپاه مریوان از وضعیت ارتفاعات قوچ سلطان در آن آغازین روزهای تابستان 1360 می گوید: «... این ارتفاعات در اشغال ارتش عراق بود. عراقی ها آنجا پایگاه مهمی احداث کرده بودند و با اشرافی که از قوچ سلطان به کل منطقه داشتند، همه جا را به خوبی زیر دید گرفته بودند... تمام مراحل برنامه ریزی شناسایی ها، طراحی عملیات و بعد هم فرماندهی این حمله را برادر احمد شخصاً به عهده داشت.»

قرار بود مرحلة اصلی عملیات با تهاجم بالگردهای کبرای هوانیروز به مواضع دشمن شروع شود. به محض روشن شدن هوا، بالگرد آمدند. خلبانان ما تا فاصلة بیست متری سنگرهای عراقی جلو می آمدند و راکت های خود را به داخل این سنگرها شلیک می کردند و بعد هم داخل سنگرهای دشمن را با تیربارهای خودشان زیر آتش می گرفتند. وقتی که کار بالگردها تمام شد، بلافاصله ما به نیروها آرایش حمله دادیم، الله اکبر گفتیم و تهاجم نهایی آغاز شد.

اعتراف یک افسر عراقی

صدای الله اکبر در همه جای ارتفاعات قوچ سلطان پیچیده بود. 82 عراقی به محض شروع حمله اسیر شدند و کمی بعد، شمار اسرا به 170 نفر رسید. ناگفته نماند که تعداد زیادی از افسران دشمن هم به اسارت درآمدند. من از یکی از این افسران پرسیدم: چطور شد که شما شکست خوردید؟ او گفت: آن نعرة الله اکبری که شما می کشیدید، ما گفتیم که حداقل با چند گردان به ما حمله کرده اید و آن حالت دویدن تهاجمی شما را که دیدیم، گفتیم لابد این یک نیروی انبوهی است که دارد از ارتفاع بالا می آید. به همین خاطر تسلیم شدیم؛ والا اگر می دانستیم که شما از حیث نفرات این قدر معدود هستید، هرگز تن به چنین ننگی نمی دادیم و تسلیم نمی شدیم!»

کل نیروهای احمد در این حمله، کمتر از دویست نفر بودند؛ در حالی که عراق در تپه های اطراف ارتفاعات یک گردان مجهز گماشته بود. پایین این سنگرها هم دو روستا قرار داشت که در اشغال ضد انقلاب بود. خلاصه، احمد با یک حملة غافلگیر کننده ارتفاعات و همة این مناطق را خیلی تمیز آزاد کرد.»

احمد با اشاره به این توفیق شگرف می گوید: «... این عملیات برای ما پیروزی بزرگی محسوب می شد؛ چرا که توانستیم ضمن تعقیب نیروهای عراقی و پیشروی در خاک دشمن، شهر پنجوین را هم به تصرف خود درآوریم. نیروهای عراقی به طرز مفتضحانه ای داشتند درمی رفتند و ما می دیدیم که اینها تمام کوله بارشان را بسته اند و دارند برق آسا فرار می کنند. با ورود برادران به شهر پنجوین، ما اصرار می کردیم که شما را به خدا به ما نیرو بدهید. چهار صد، پانصدنفر نیرو بیشتر نمی خواهیم تا تصرف این شهر را ـ به عنوان اولین شهر عراقی که به دست ایران می افتد ـ قطعیت ببخشیم و تثبیت کنیم. ]ولی[، چون نیرو به اندازة کافی در منطقه نبود، دیگر نتوانستیم جلوتر برویم... به هر حال با این حمله دیگر برای عراق مسئله تثبیت نیروهای ما روی ارتفاعات قوچ سلطان کاملاً محرز شد.»

گام های بلندتر

اینک، نوبت برداشتن گام هایی بلندتر بود. کمتر از سه ماه پس از خاتمة حماسة قوچ سلطان، اولین پیروزی عظیم قوای مسلح انقلاب در جبهه های جنوب، با همدلی و رزم متحد دلاوران ارتش، سپاه و بسیج مردمی به دست آمد؛ مهر 1360، حماسة شکست حصر آبادان، نبرد ثامن الائمه (ع).

آن گاه، نوبت حماسه ای دیگر بود؛ فتح بستان و قطع ارتباط جبهه های جنوبی و شمالی دشمن در عمق اشغالی خاک ایران اسلامی، نبرد طریق القدس، آذر 1360.

مهارت های رزمی ـ فرماندهی متوسلیان در فتح دزلی

تصرف دزلی که حکم سرپل اصلی نفوذ عناصر ضدانقلاب به داخل خاک کردستان ایران را داشت، از مهم ترین دستاوردهای مهارت رزمی درخشان احمد و تعداد اندک رادمردان همرزم او در جبهه مریوان به شمار می رود. برای پی بردن به عظمت کاری که احمد با فتح ارتفاعات دزلی انجام داد، باید ابتدا با دزلی و نقشی که این منطقه در معادلات سیاسی ـ نظامی منطقه برای ضدانقلاب و حامیان بعثی و شرقی و غربی آن ایفا می کرد، آشنا شویم.

دزلی منطقه ای کوهستانی و مرتفع در محدودة اورامان و در مجاورت نوار مرزی کردستان ایران با خاک عراق است. در آن مقطع ( تابستان 59) روستای دزلی در اشغال عناصر مسلح حزب منحلة دموکرات و به مثابه مستحکم ترین دژ برای ضدانقلاب بود. موقعیت سوق الجیشی دزلی، حساسیت خاصی به این منطقة کوهستانی بخشیده بود. این روستا از حیث وضعیت جغرافیایی، در یک فرورفتگی کاسه مانند قرا داشت. اطراف آن را ارتفاعات صعب العبوری احاطه کرده بود و یک راه مواصلاتی از سمت پاوه به آن منتهی می شد که در ضمن، مسیر تردد مردم بومی منطقه نیز بود. در دو سوی این معبر، حدود یک تا دو کیلومتر، صخره های بزرگی قرار داشت که ضدانقلاب در پناه آنها به راحتی قادر بود با استقرار قوای معدودی یک ستون عظیم نظامی را در سطح معبر به تله انداخته نابود کند؛ همچنان که در دوران رژیم طاغوت، چنین واقعه ای اتفاق افتاد. احمد در این باره می گوید: «...منطقه دزلی در زمان رژیم شاه کلاً دوبار از دست این گروه ها گرفته شده بود و این دو بار را در آن دوران به عنوان وقایع تاریخی در کتیبه مسجد جامع سنندج ثبت کردند... روستای دزلی را ضدانقلابیون برای خودشان دژی محسوب می کردند. آنها تمام صخره های مشرف بر مسیر راه مزبور را با خرج گذاری دینامیت و تی.ان.تی بمب گذاری و تله گذاری کرده بودند.»

همین مسئله باعث پر رویی و گزافه گویی فراوان ضدانقلاب، در تبلیغات مسموم آنان شده بود. به عنوان مثال، در یکی از اعلامیه های گروهک دموکرات، چندی پس از آزادسازی مریوان توسط احمد و همرزمانش، آنان وقیحانه شکست خود در نبرد مریوان را عقب نشینی تاکتیکی وانمود ساخته و نیروهای انقلاب را به زورآزمایی در تلة دزلی فراخوانده بودند. مضمون اعلامیة دموکرات این بود: احمد متوسلیان و قوای حکومت اگر راست می گویند و قدرت دارند، بیایند و دزلی را از پیش مرگان ما بگیرند.»

دیگر اینکه موقعیت خاص سیاسی دزلی را نباید نادیده گرفت. دزلی، حکم قرارگاه فرماندهی کل و ستاد مشترک سران ائتلاف باندهای ضدانقلاب در غرب کشور را داشت. ائتلافی شامل طیف متنوعی از آخوندهای دربار پهلوی، نظیر شیخ عثمان نقشبندی و شیخ عزالدین حسینی تا قاسملوی دموکرات، ژنرال های فراری سلطنت طلب از قماش پالیزبان و اویسی، دار و دستة شاپور بختیار و سرانجام گروهک های افراطی مارکسیستی نظیر کومله و متحدان چپ آمریکایی آن؛ فدایی و پیکار.

سپاه زرکاری، یک توطئه

جلسات ادواری سران این ائتلاف ضدانقلاب، به طور منظم در دزلی و با حضور افسران عالی رتبة سرویس اطلاعات رژیم بعث عراق برگزار می شد. احمد در بخشی از خاطرات خود از نبردهای غرب، اشاره ای هم به توطئه استکباری تشکیل سپاه رزگاری دارد: «...شیخ عثمان را وا می دارند که گروهک رزگاری (رستگاری) را تشکیل بدهد. او هم نام نیروهای مسلح خود را سپاه عمربن خطاب گذاشته بود. علت انتخاب نام خلیفة دوم برای شاخة نظامی این گروهک این بود که می خواستند از اعتقادات مذهبی مردم اهل سنت منطقه غرب کشور سوءاستفاده کنند. چنان که خود شیخ عثمان هم به چنین سفسطه ای متوسل شد وگفته بود همان طور که سپاه اسلام در زمان خلیفه دوم به ایران حمله کرد و ایرانیان مجوس را مسلمان کرد، حالا هم این سپاه، کارش مشابه همان سپاه دوران عمر است که می خواهد ایران (به زعم او کافر) را مسلمان بکند!»

«سپاه رستگاری» براساس رهنمودهای سران مرتجع کشورهای عربی منطقه ـ به ویژه وهابیت حاکم بر حجاز ـ در کنفرانس سران عرب شکل یافته بود. کنفرانس سران عرب، یک ماه پیش از حملة سرتاسری ارتش بعث عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران تشکیل گردید. استکبار جهانی به سرکردگی آمریکا و ارتجاع عرب حاکم بر کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس، در استمرار روند ثبات زدایی از حاکمیت انقلابی نظام مقدس جمهوری اسلامی، یک رشته تدابیر عاجل و ضربتی را در دستور کار خویش قرار دادند. رئوس تدابیر متخذه در اجلاس طائف از قرار ذیل بود:

1. تشدید حرکت های تجزیه طلبانه در مناطق مختلف ایران اسلامی، به ویژه دو استان حساس مجاور مرز عراق، خوزستان و کردستان، از طریق یک دست کردن فعالیت عناصر متشتت ضد انقلاب.

2. برنامه ریزی جهت اجرای موفق یک کودتای نظامی برق آسا، با بهره گیری از عناصر سلطنت طلب و پاکسازی نشده در ارتش ایران.

3. سرانجام، در صورت به بن بست رسیدن تدابیر فوق، دادن چراغ سبز به ماشین جنگی رژیم توسعه طلب بعث عراق که به ویژه پس از سرنگونی رژیم شاه معدوم، رهبری آن در آتش اشتیاق ایفای نقش ژاندارمی استکبار در خلیج فارس می سوخت.

سپاه رزگاری می خواست با دامن زدن به تعصبات مذهبی اهالی مناطق کردنشین غرب کشور و طرح ضدیت میان شیعه و سنی، بن بست جنگ افروزی گروهک ها در کردستان را بشکند. فتوای معروف شیخ عثمان که گفته بود «هر کس ده پاسدار امام خمینی را سر ببرد، بهشت بر او واجب می شود!» تبلور عینی عزم استکبار برای تبدیل بحران کردستان به یک جنگ خونین مذهبی بود. حاج همت دربارة تأثیر این فتوای رذیلانه گفته بود: «... این جریان کثیف و خائنانه بلافاصله در منطقه دامنگیر شد و حتی دامنة این جریان به پاوه هم رسید. به عنوان مثال، بعد از صدور این به اصطلاح فتوا، چندین حمله از طرف گروهک رزگاری به پاسداران ما صورت گرفت. موقعی که برادران سپاه مریوان و ارتش حمله کردند تا منطقة اورامان را آزاد کنند، طی حمله چند تن از برادران ما که زحمی شده بودند، به دست عوامل رزگاری اسیر شدند. این از خدا بی خبرها، روی زخم های این مجروحین، آب نمک ریخته بودند، آب جوش ریخته بودند؛ چرا که آن روحانی نماهای مزدور آمریکا، در جلسات شان، جنگ علیه شیعه و به اصطلاح خودشان علیه پاسدار را حلال کرده بودند. ریختن آب جوش برسر اینها را هم حلال کرده بودند و حتی بعضی زن ها هم روی سر این بچه ها آب جوش می ریختند و این ها همه، گوشه ای کوچک از عذابی بود که ما از دست این جنایتکارها کشیدیم.»

فتح دزلی

با چنین اوصافی، دزلی به دملی چرکین بر قامت جبهه های کردستان و کانون اصلی پرورش میکرب تجزیه طلبی ضدانقلاب مبدل گشته بود. احمد برای تصرف دزلی از تاکتیک بسیار جالبی استفاده کرد؛ مکتوم نگاه داشتن هدف عملیات، تا آغاز لحظة تهاجم و حرکت دادن ستون نیروها برخلاف مسیر منتهی به هدف اصلی، جهت به انحراف کشاندن اذهان عوامل ستون پنجم دشمن از نیت واقعی سپاه اسلام؛ همان روشی که رسول مکرم اسلام (ص) در جریان لشگرکشی سپاه توحید از مدینه برای فتح مکه به کار بسته بود.

یکی از همرزمان احمد، ماجرای فتح دزلی را این گونه روایت می کند:

«...پیغام رسید که برادر احمد از کلیة نیروها خواسته تا غروب آفتاب خودشان را به پشت ایستگاه رلة صدا و سیمای مریوان برسانند. کل نیروها که جمع شدند، دیدیم می شویم دویست نفر بچه های سپاه و پیش مرگان مسلمان کُرد. بعد در قالب یک ستون نظامی، همراه برادر احمد حرکت کردیم. بین راه هرچه پرسیدیم مقصد کجاست، او از جواب طفره رفت. خلاصه، بعد از دو ـ سه ساعتی دیدیم داریم به طرف خاک عراق می رویم. برادر احمد دستور توقف ستون را صادر کرد و بعد گفت: برادران! لازم است مطلبی را به شما توضیح بدهم. ما به حول و قوة الهی قرار است دزلی را بگیریم. ما خیلی تعجب کردیم؛ آخر، مسیری که آمده بودیم، درست 180 درجه مخالف جهت دزلی بود. یکی از بچه ها گفت: برادر احمد! آخر این راهی که ما آمده ایم، کجا به دزلی می رسد؟ تازه، شما امکانات ما را در نظر نگرفته اید. احمد با طمأنینه ای گفت: به خدا توکل کنید. هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد.

خلاصه، از نو دستور حرکت داد و راهی شدیم. ساعت هفت و نیم شب بود که رسیدیم روی ارتفاعات اورامان. با تدبیر احمد، ما این ارتفاعات را دور زدیم و بدون کوچک ترین خطری رسیدیم بالای قلة مشرف به دزلی؛ بدون آن که حتی رنگ آن معبر مرگبار را هم دیده باشیم. احمد طوری برنامه ریزی کرده بود که هرکس ستون نیروهای ما را در راه می دید، فکر می کرد هدف ستون کشی احمد از مریوان، حمله به عراق است.

بعد احمد گفت: خب برادران، نگاه کنید! پایین این ارتفاع، زیر پای شما دزلی قرار گرفته. بعد هم بلافاصله ضمن تماس بی سیم با توپخانة بچه های ارتش، درخواست اجرای آتش کرد. با اصابت سومین گلولة توپ، ریختیم داخل دزلی و آنجا را به صورتی برق آسا بدون درگیری تصرف کردیم. جالب اینجا بود که در همین لحظات دیدیم صدای بوق ماشین می آید. به دستور برادر احمد، من و یکی از بچه ها کنار جاده مستقر شده بودیم. دیدیم از دور، یک کامیون کمپرسی، تخت گاز دارد می آید و لاینقطع بوق می زند. نگو ضدانقلاب وقتی فهمید در دزلی درگیری شروع شده، این کامیون را برای رساندن ادوات خمپاره و تقویت نیروهایش راهی دزلی کرده بود. کامیون با رسیدن به نزدیکی ما ترمز کرد. آن برادر ما از رکاب ماشین بالا رفت و گفت: چه خبرته بابا! چرا این قدر بوق می زنی؟! راننده که از دموکرات ها بود و به هوای اینکه ما هم از خودشان هستیم، توقف کرده بود، تا لباس فرم آن بنده خدا را دید، پشت فرمان کمپرسی از ترس غش کرد! بار این کامیون، چند قبضه خمپاره انداز 80 میلی متری، یک قبضه کالیبر 50 و مهمات معتنابهی بود که به دست ما افتاد. کاری که احمد با فتح دزلی انجام داد، بیشتر به یک معجزه شبیه بود.»

حکایت آن اسیر گروهک دمکرات که وابسته به بنی صدر بود

«...در دزلی تعدادی از سران گروهک دموکرات را به اسارت گرفتیم. برادر ممقانی داشت دست یکی از آنها را که مجروح شده بود، بخیه می زد که من و یکی از بچه های پیش مرگ کرد مسلمان به آنها رسیدیم. تا پیش مرگ مزبور آن اسیر ناشناس را دید، مرا کناری کشید و گفت: این را می شناسید؟ گفتم: نه، چطور؟ گفت: این کال کال است. خنده ام گرفت و گفتم: کال کال دیگر چه صیغه ای است؟ گفت: این اسم مستعار اوست. این معاون سیاسی ـ نظامی قاسملو، سرکردة گروهک دموکرات است. مگر تو اعلامیة دموکرات را ندیده بودی که از قول کال کال نوشته بود: «من نُه پاسدار خمینی را اعدام کرده ام» خب، این همان کال کال است دیگر!

تا خبر به برادر احمد رسید، سریع آمد و پرسید: ببینم قضیه چیست؟ ماجرا را برای او تعریف کردیم. احمد گفت: این امکان ندارد! اگر این طور باشد، طرف رده اش خیلی بالاست. بعد سر وقت او رفت و پرسید: تو کال کال هستی؟ او هم با یک تفرعنی بادی به غبغب انداخت و گفت: بله، خودم هستم! ببینید، من هیچ مشکلی ندارم. بهتر است بدانید من با آقای رئیس جمهور ( بنی صدر) از قدیم رفاقت دارم. ایشان مرا خوب می شناسد. شما اگر مرا به مریوان برسانید آزاد می شوم.

احمد بلافاصله از آن اتاق بیرون آمد. دیدیم خیلی آشفته است. پرسیدم: برادر احمد، آخر چه شده؟ گفت: کارمان درآمد، می خواستی چه بشود؟! گفتم: آخر برای چه؟ گفت: فقط یادتان باشد چه می گویم! همین فرداست که بنی صدر به دست و پا بیفتد و این را به تهران احضار کند. آن وقت، همة زحمات ما برباد می رود!

ما که فکر می کردیم حرف های کال کال مشتی لاف و گزاف بوده، این نگرانی برادر احمد خیلی باعث تعجب ما شده بود... درست فردای همان روز دیدیم پیامی با این مضمون از سنندج مخابره شد: «از مرکز دستور اکید رسیده تمامی کسانی را که در دزلی اسیر گرفته اید، سریع به سنندج منتقل کنید.» ما از تعجب شوکه شدیم. در تهران از کجا فهمیده بودند که شب قبل ما در دزلی عملیات کرده و کادرهای دموکرات را اسیر گرفته ایم؟ آن هم در شرایطی که تا لحظة شروع عملیات، حتی خود بچه های سپاه مریوان هم نمی دانستند هدف حمله، تصرف دزلی است!... همان جا برادر احمد به بچه ها گفت: به شما نگفته بودم؟! صدور این دستور علتی ندارد، مگر خلاص کردن همین آقای کال کال و رفقای او از مهلکه. پس متوجه شده اند که ما این را اسیر گرفته ایم. در تمام ایام جنگ های کردستان، هیچ وقت احمد را مثل آن روز گرفته و مکدر ندیده بودیم.»

احمد دربارة عاقبت این ماجرا می گوید: «...کال کال معاون سیاسی ـ نظامی قاسملو و یکی از ارکان اصلی ضدانقلاب در کردستان بود. وقتی در دزلی دستگیرش کردیم، خودش می گفت: اگر مرا به مریوان برسانید آزاد می شوم. من خواهشم از شما این است که مرا به مریوان ببرید.

وقتی دیدیم لیبرال ها می خواهند آزادش کنند، برادرهای ما او را بردند همان جایی که دموکرات ها دوتن از برادران ما را شهید کرده بودند و آنجا پس از صحبت هایی، بچه ها کال کال و یکی دیگر از کادرهای مؤثر دموکرات را اعدام کردند. بعدها وزارت کشور و همة ارگان های دولتی که کارگزار بنی صدر و دفتر هماهنگی رییس جمهور بودند، شروع کردند به اعتراض و ما را هم دادگاهی کردند... نهایتاً مسئله حل شد و عوامل بنی صدر نتوانستند کاری از پیش ببرند.»

فتح دزلی و عاقبت شیخ عثمان

به گفتة سردار رشید اسلام حاج همت، بلافاصله پس از فتح دزلی توسط احمد و رزمندگان سپاه مریوان: «... جریان دیگری به وجود آمد که در راستای آن، ابتدا شیخ عثمان نقشبندی را به شهر بیاره عراق منتقل کردند و از آنجا هم او را به بغداد بردند. در بیاره رژیم صدام یک کاخ هم در اختیار شیخ عثمان گذاشته بود. او را به آنجا بردند؛ چرا که می خواهند توی مشت شان باشد. بعد اسلحه می فرستند و با این توجیه که شیخ دستور داده مسلح شوید، نزدیک به دو هزار نفر از مردم ناآگاه را فریب داده، مسلح می کنند. این بیچاره ها را فریب دادند و مسلح کردند و به عنوان سپاه رستگاری، آنها را وادار به جنگ در مقابل دولت و پاسداران انقلاب کردند.»

انتقال شیخ عثمان به بغداد در تابستان سال 59، جهت مشارکت در اجلاسی بود که آمریکا، اعراب مرتجع و بعث عراق، در جهت همگون سازی کوشش های تجزیه طلبانه و زمینه چینی برای شروع تجاوز مسلحانة شهریور 59 ارتش عراق به ایران اسلامی برگزار کرده بودند. خصوصاً تذکر این نکته واجد اهمیت است که به دنبال شکست طرح ننگین کودتای نوژه و دستگیری عوامل آن، این اجلاس برای دشمنان جهانی و منطقه ای انقلاب اسلامی از حساسیت مضاعفی برخوردار بود.

درست همزمان با تحولات موصوف، حرکت نیروهای انقلاب جهت آزادسازی مجدد شهر مهاباد نیز آغاز گردید. مهاباد مثل اکثر شهرهای دیگر کردستان، در پی اقدامات خائنانه «هیئت حسن نیت» بار دیگر به محاصره ضدانقلابیون درآمده بود و در وضعیتی فوق العاده وخیم قرار داشت.

بسته ای که به صدام اهدا شد

با به بن بست رسیدن سر خط های اول و دوم توطئة آمریکایی- ارتجاعی اجلاس طائف و در شرف نابودی قرار گرفتن آخرین سنگر کلیدی تجزیه طلبان در مهاباد، زمان اجرای سومین و آخرین تدبیر نظام سلطة جهانی جهت ساقط کردن انقلاب اسلامی ایران فرا رسیده بود. احمد طی سخنانی در مورد مجموعه حوادثی که منجر به تسریع روند اجرای سرخط سوم تدابیر اجلاس طائف و آغاز یورش ماشین جنگی رژیم توسعه طلب عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران گردید، از جمله گفته است: «... نکتة قابل توجه این است که دو روز پیش از سقوط مهاباد که در آن زمان پایگاه اصلی ضدانقلاب در کردستان بود، جنگ علنی عراق شروع می شود؛ یعنی وقتی امپریالیزم از گروهک های ضدانقلاب داخلی نا امید می شود، دستور آغاز جنگ تحمیلی را به عراق صادر می کند.»

مجلة فرانسه زبان آفریقای جوان می نویسد: «...در پنجم اوت 1980 ]نیمه مرداد 1359[ زمامدران عربستان در جریان برپایی اجلاس طائف و هنگام استقبال از صدام، درست یک ماه و نیم مانده به شروع جنگ، هدیة شاهانه ای به وی دادند. این هدیه، گزارشی تهیه شده از سوی سرویس های سرّی اطلاعاتی آمریکا بود که در آن به تفصیل، اوضاع اقتصادی، اجتماعی و نظامی ایران تشریح شده بود. حتی بیش از این، در این اسناد، واقعیات دقیقی دربارة وضعیت ارتش ایران، تعداد نفرات آن، مواضع و تجهیزات آن که هنوز قابل بهره برداری است و نیز اطلاعات متنوع دیگری که بسیار حساس و محرمانه بود، به صدام حسین هدیه شد. خلاصه، این یک نقشة تهاجم کامل بود!»

به فاصلة کوتاهی از پایان کار اجلاس طائف و بازگشت صدام از عربستان به بغداد، ارتش عراق عملیات مهندسی وسیعی را در مجاورت مرزهای جنوبی و غربی ایران آغاز کرد؛ از آماده سازی پل های شناور نظامی در کرانة غربی اروند گرفته تا احداث کانال ها و سنگرهای بتون آرمه در مجاورت مرزهای میانی و شمالی خود با ایران.

شروع جنگ به روایت متوسلیان

تحرکات بی سابقه یگان های اکتشافی ـ عملیاتی ارتش عراق و عملیات پیچیده و انبوه مهندسی ماشین جنگی صدام آن چنان حساسیت برانگیز بود که فرماندهان رده بالای نیروهای سپاه و ارتش را واداشت تا از بنی صدر - که در آن مقطع مسئولیت جانشینی فرماندهی کل قوا را برعهده داشت ـ خواستار تشکیل جلسه ای اضطراری برای بررسی انگیزه های تحرکات ارتش بعث در مرز مشترک و اتخاذ تدابیر عاجل و ضروری برای مقابله با هرگونه تهدید خارجی از مرزهای غرب و جنوب شوند. سرانجام جلسه مزبور در تاریخ 31 مرداد سال 59 در کرمانشاه تشکیل گردید.

احمد از این نشست نظامی و ماوقع آن روایت می کند: «...در این جلسه فرمانده سپاه قصر شیرین به مسئله عدم آمادگی دفاعی نیروهای مسلح اشاره کرد و گفت: از این حیث نیروهای ما کمترین آمادگی رزمی ندارند؛ در صورتی که ارتش عراق از خیلی وقت پیش شروع به ساختن استحکامات نظامی خودش کرده و در حاشیة مرز دارد سنگرهای بتونی می سازد. بعد هم به تفصیل به وضعیت بد نیروهای ارتش از این لحاظ و نیز حملات مکرر ارتش عراق به پاسگاه های مرزی ما اشاره کرد. نهایتاً از بنی صدر سؤال کردیم: اگر به احتمال یک درصد عراق به ایران حمله کند، شما چه تدبیری برای دفاع دارید؟ بنی صدر گفت: عراق هرگز جرئت چنین کاری را ندارد! این بار برادر بروجردی گفت: آقای رییس جمهور! اگر به احتمال یک در هزار عراق به ایران حمله کند و فرضاً بخواهد در غرب بیاید جلو، شهر قصرشیرین را بگیرد، شما برای مقابله با چنین مسئله ای چه تدبیری دارید؟ بنی صدر مجدداً گفت: عراق هیچ وقت چنین غلطی نمی کند. برای این که هم در سطح بین المللی و سیاست جهانی محکوم می شود و هم امنیت داخلی خودش به خطر می افتد و عراق را به خطر نمی اندازد...

مقرر شد بازدیدی از مناطق مرزی به عمل بیاید. رفتند به اصطلاح منطقه را بازدید هوایی کردند و در راه بازگشت، هلی کوپتر بنی صدر به علت نقص فنی در منطقة تحت کنترل ضدانقلاب سقوط کرد و افتاد و متأسفانه این مغز بی شعور هیچ آسیبی ندید! ضد انقلاب هم به او هیچ تعرضی نکرد و بعد هم رفتند لاشة این هلی کوپتر را با تراکتور آوردند.»

«...ظهر روز سی و یکم شهریور 59، دوفروند هواپیمای جنگنده با سرعت زیاد و از ارتفاع کمی از روی شهر مریوان گذشتند. این مسئله باعث وحشت مردم شهر شده بود. بعضی ها می گفتند هواپیماها عراقی اند و بعضی هم که باور نمی کردند، می گفتند لابد هواپیماها خودی بوده اند... ساعت دو اخبار رادیو اعلام کرد تهران و چند شهر دیگر توسط هواپیماهای عراق بمباران شده اند.

این مسئله خیلی برای برادر احمد سنگین بود که هواپیماهای عراق، از روی مریوان بروند و شهرهای بی دفاع ما را بزنند. فردای آن روز، به دستور برادر احمد قرار شد برویم و گرای پادگان شهر پنجوین عراق را بگیریم تا توپخانة ارتش، آنجا را بکوبد. بنده، همراه شهدای عزیزمان «مهندس کابلی» و «علی رضا ناهیدی» راهی این مأموریت شدیم. بعدازظهر همان روز اول مهر 59، به واسطة گراگیری دقیق برادران کابلی و ناهیدی، توپخانة ارتش شروع به اجرای آتش کرد و آتش سنگین ایران، مستقیماً روی پادگان پنجوین ریخته شد. این ابتکار برادر احمد، اولین اقدام تلافی جویانة نیروهای مسلح ایران در قبال تجاوز سرتاسری ارتش عراق به خاک ما بود.»

پاوه و مریوان و دفاع از مردم در مقابل ضد انقلاب و عراق

پاوه، از معدود شهرهای کردنشین بود که مردم آن، دوشادوش یکدیگر با چنگ و دندان در برابر نیروهای تا بن دندان مسلح ضدانقلاب جنگیده و از اشغال شهر توسط آنان جلوگیری کرده بودند. ضدانقلاب که از مقاومت سرسختانه مردم پاوه سرسام گرفته بود، استقرار چندین قبضه تفنگ 106 و خمپاره انداز با کالیبرهای مختلف بر ارتفاعات مشرف به شهر، خانه ها، مدارس، مساجد، معابر عمومی و نیز محوطة ساختمان سپاه پاوه را با آتش کور و پرحجم خود بی وقفه می کوبید. همین خمپاره باران شهر باعث شد تا مردم به پاوه «شهر خمپاره ها» لقب بدهند. همراه او سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت پاوه. به محض اینکه ماشین روی دور افتاد، او شروع کرد به درس دادن به ما. گفت: «برادران! شما حین تردد در راه ها، حواستان باید حسابی جمع اطرافتان باشد. دائم سمت چپ و راست مسیر خودتان را چک کنید. غافل نشوید تا یامفت کشته نشوید. شهادت با از روی غفلت به کشتن دادن خود، فرق دارد. شهادت، مرگ آگاهانه است؛ نه مردن ناغافلانه!»

شش دانگ حواس ما، جمع شنیدن حرف هایش شده بود. تا آن روز، هیچ کس این طور با دقت و هوشیارانه، ریز مسائل تردد ما را در جاده های کردستان به ما گوشزد نکرده بود. این دیدار، سرآغاز آشنایی با مردی بود که رمز چگونه جنگیدن را می دانست و دلسوزانه این رمز گرانبها را به بچه های انقلاب در جبهه های غرب آموزش می داد.»

احمد پس از فتح پاوه، با حکم سردار بروجردی، به سمت فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و تا اواخر اردیبهشت سال 1359 یکسره همّ و غمّ خود را مصروف طراحی و برنامه ریزی جهت کار پاکسازی مناطق آلوده و آزادسازی روستاها و ارتفاعات سوق الجیشی حومة پاوه کرد. به تدریج، شماری از جوانان انقلابی و مخلص اعزامی، به جمع قوای معدود احمد در سپاه پاوه افزوده شدند که از جملة آنان می توان از بزرگوارانی همچون سرداران شهید حاج عباس کریمی، رضا چراغی، حسین قجه ای، سید محمدرضا دستواره و... نام برد و با مساعی پیگیر احمد و حمایت بی دریغ سردار بروجردی، به تدریج آمار نفرات سپاه پاوه بالا رفت و به تبع آن، توان رزمی نیروهای انقلاب در جبهة پاوه افزایش یافت.

یک نیرو با دو چهره؛ فرماندار مشکوک

از جمله عوامل اصلی موفقیت احمد در انهدام برق آسای مواضع ضدانقلاب پیرامون شهر پاوه، ورود سردار شهید ناصر کاظمی به این شهر بود. یکی از رزم آوران سپاه پاوه در این باب می گوید: «...یک روز دیدیم یک آقایی آمده و می گویند ایشان فرماندار پاوه است. در آن ایام، مقامات اعزامی معمولاً توسط عناصر لیبرال انتخاب می شدند و در رابطه با مناطق کردنشین غرب، اکثر رؤسای ادارات و فرمانداران انتصابی لیبرال ها، از وابستگان گروهک های چپ و التقاطی بودند.

از خیانت های لیبرال ها در قضایای کردستان، یکی همین مسئله بود. عمق فاجعه وقتی معلوم می شود که آدم می بیند استاندار این استان بحران زده، یک توده ای قهار بومی به نام ابراهیم یونسی بود!... خلاصه با چنین پس زمینه ای ما این آقای فرماندار پاوه را زیارت کردیم. قیافه اش که حسابی غلط انداز بود! علی الخصوص با آن موهای بلند مجعد و ریش پروفسوری که بدجوری توی ذوق ما زد. تا او را دیدیم، دلمان هری پایین ریخت. گفتیم واویلا! این آدم از شش فرسخی قیافه اش داد می زند که ضد انقلاب است! چه کسی گفته این فرماندار پاوه بشود؟

چند روز بعد، توی محوطة سپاه پاوه داشتیم در مورد فرماندار مشکوک اعزامی صحبت می کردیم. احمد حرف های ما را شنید. تا به ما رسید، با یک عتابی گفت: غیبت نکنید! گفتیم: چرا؟ این که قیافه اش داد می زند ضد انقلاب است! نگاهش را از ما دزدید و گفت: نه! آدم خوبی است. با تعجب پرسیدیم: مگر شما چه چیزی از او می دانید که ما نمی دانیم؟ از دادن جواب سر راست به سؤال ما طفره رفت. گفت: هیچی، فقط فکر می کنم این فرماندار آدم خوبی باشد!»

فرماندار مشکوک اعزامی به پاوه، در اصل یکی از کادرهای اطلاعاتی نخبة سپاه بود. او هر روز، به بهانة بازدید منطقه و سخنرانی، به روستاهای اطراف شهر که در قرق ضدانقلاب بودند، می رفت و از وضعیت قوای ضدانقلاب، سنگرها، تجهیزات، استحکامات و نحوه پراکندگی مواضع آنان، اطلاعات ذی قیمتی جمع آوری می کرد. ضدانقلابیون هم که گول ظاهر غلط انداز و سخنرانی های خنثی و یک بام و دو هوای او را خورده بودند، مزاحمتی برایش ایجاد نمی کردند. ناصر کاظمی به راحتی در مناطق آلوده تردد می کرد. روزها سخنرانی هایی با مضامین نامربوط و بی سر و ته داشت و شب ها، دور از چشم همه - حتی بچه های سپاه پاوه- کلیه اطلاعات حساس و ارزشمندی را که جمع آوری کرده بود، تحویل احمد می داد. احمد نیز از این اطلاعات، در روند طراحی و برنامه ریزی سلسله عملیات پاکسازی مناطق اشغالی پیرامون پاوه به نحو احسن استفاده می کرد. پس از یک رشته نبردهای برق آسا که همگی با موفقیت نیروهای سپاه پاوه همراه بود، تجزیه طلبان تازه فهمیدند که منشأ ضربات گیج کننده ای که خورده اند، از کجا بوده است. به گفتة یکی از همرزمان احمد در نبردهای پاوه:

«...ضد انقلاب بدجوری مچل شده بود. دست آخر پیغام فرستادند: اگر ما می دانستیم این فرماندار ریش بزی، یک چنین اعجوبه ای است، همان روز ورود او به پاوه، یک قطار فشنگ توی شکمش خالی می کردیم! این همکاری ظریف و بامزة احمد و شهید کاظمی، از جمله زیباترین خاطراتی است که من از آن ایام دارم.»

آموزش عقیدتی ـ سیاسی به رزمندگان

احمد برای آموزش نظری و ارتقای سطح معلومات عقیدتی ـ سیاسی رزمندگان تحت امر خود ارزش فراوانی قائل بود. در شرایطی که اکثر رسانه های گروهی، تریبون های رسمی و غیررسمی، نشریات کثیرالانتشار و دستگاه های تبلیغاتی و اطلاع رسانی کشور، در قبضة اصحاب تفکرات الحادی، لیبرالی و التقاطی قرار داشت، سعی وی مصروف به این بود که با بهره گیری از مناسب ترین شیوه های بحث اقناعی و به کار بستن دانش عقیدتی ـ مبارزاتی گرانبهای خود، حتی المقدور، خلأ عدم کار فکری و تربیت نظری موجود در میان رزمندگان سپاهی را برطرف سازد. وی طی دوران حضور پرثمر خود در جبهه های غرب، هر فرصت ولو کوتاهی را برای به بحث و مناظره گذاشتن مبرم ترین مسائل عقیدتی، فلسفی و سیاسی مغتنم می دانست.

یکی از همسنگران او در دوران جنگ های پاوه، دربارة نحوه ارائه آموزش های عقیدتی ـ سیاسی احمد به رزم آوران تحت امرش می گوید: «...در پاوه، پس از هر عملیاتی که انجام می دادیم، گاه تا چندین روز بیکار می ماندیم؛ ولی برادر احمد برای پر کردن اوقات بی کاری ماهم برنامه ریزی کرده بود و دراین فراغت های ادواری، با بچه ها کار فکری فلسفی و عقیدتی ـ سیاسی می کرد... می آمد توی جمع ما می نشست و هر بار یک بحث جدی را شروع می کرد. فی المثل بحث بر سر این که آیا خدا وجود دارد یا نه. بعد می گفت: فرض کنید من یک ماتریالیست و یک آدم ملحد هستم. شما بیایید و برای من، وجود خدا را در این زنجیرة کائنات ثابت کنید...

یک بحث داغی به راه می انداخت که گاه تا سه ـ چهار ساعت طول می کشید. بعضی وقت ها هم بحث به مجادلة لفظی تندی بین بچه ها ختم می شد! حتی یادم هست یک بار شهید دستواره بدجوری به برادر احمد حمله کرد؛ طوری که فکر می کردیم الان است که با او دست به یقه بشود! برادر احمد هم که نقش خودش را خوب بازی می کرد، ضمن دفاع ظاهری از مبانی ماتریالیزم، به شهید دستواره گفت: شما مسلمان ها مگر در قرآن نخوانده اید که دستور داده مجادله باید به نحو احسن باشد؟!»

خلاصه، داد و هوار آنها ساختمان سپاه را روی سرمان گذاشته بود... برادر احمد با این بحث ها، هم اوقات فراغت ما را به خوبی پر می کرد، هم اجازه نمی داد حضور بچه ها در جبهه های غرب، صرفاً به چند درگیری نظامی محدود بشود و آنها هیچ تجربه عقیدتی و آگاهی سیاسی به دست نیاورند.»

شیخ عثمان نقش بندی چه کسی بود؟

در بیستم اردیبهشت 1359، احمد مسافر مریوان بود. شهری که مأموریت خطیر آزادسازی آن از سوی سردار کبیر محمد بروجردی به او محول شده بود. احمد می گوید: «...مریوان تا آن زمان مرکز عمدة فعالیت ضدانقلابیون کومله و طرفداران شیخ عثمان نقشبندی بود. از طرفی این شیخ به اصطلاح سرحلقة فرقة دراویش نقشبندی بود و شهر مریوان از قدیم حکم خانقاه اعظم نقشبندی ها را داشت. سران اینها گروهی سلطنت طلب هستند که معتقدند رژیم پهلوی باید به ایران برگردد. معروف ترین سران فرقة نقشبندی کردستان هم شیخ عثمان نقشبندی و پسران او مادح نقشبندی و احسن نقشبندی هستند که قبل از انقلاب در برنامه های ساواک نقش داشتند. این شیخ و پسران او مردم منطقه را به عناوین مختلف مورد استحمار مذهبی قرار داده و موذیانه آنها را سرکیسه می کردند. به حدی که مردم ناآگاه برای شیخ عثمان نذر می کردند و تا آن حد اعتقاد داشتند که حاضر بودند گوسفند و جان و مال خودشان را در رکاب او بدهند. جالب، نحوة سرکیسه کردن مردم توسط این شیخ است؛ ماجرا از این قرار بود که بعضی کرامات را اینها از قبل با صحنه سازی نمایش می دادند که مردم ساده دل منطقه اورامانات تصور کنند که این شیخ با عالم غیب رابطه دارد و از غیب خبر می دهد. مثلاً اگر بنابود کسی گوسفندی به خانة او بیاورد، شیخ توسط ایادی ای که در منطقه داشت از قبل در جریان ماوقع قرار می گرفت و بعد، وقتی که طرف به خانه اش می آمد قبل از این که دهان باز کند و بگوید گوسفند آورده ام، شیخ با یک اداهایی به او می گفت: چرا این زحمت ها را کشیدی و گوسفندی را با این نشانی ها آوردی. شیخ به این شکل مردم را سرکیسه می کرد. حالا اگر شما توی خانة شیخ عثمان در سروآباد مریوان بروید، خواهید دید که خانة او به سه قسمت متفاوت تقسیم شده است. قسمت اول، جا برای زائران و کشاورزانی است که به او اعتقاد داشتند و از راه دور می آمدند و برای او هدیه و نذورات می آوردند. این بخش از خانة شیخ جزو جاهای خیلی سطح پایین و تقریباً مثل سیاه چال است که وقتی مریدان روستایی از راه می رسیدند، آنجا به اصطلاح از آنان پذیرایی می شد.

قسمت دوم این خانه محلی برای پذیرایی افراد طبقه متوسط بود که این محل در خانة اصل خود شیخ واقع شده و در آنجا هدایایی را که از شهرها برای او می آوردند دریافت می کرد. آخرین و شیک ترین قسمت خانه مزبور مخصوص پذیرایی از میهمانان درباری است. هر بار که از دربار کسانی مثل هویدا به مریوان می آمدند، میهمان مخصوص خانة شیخ بودند و در آنجا از آنها پذیرایی می شد. کلاً این آدم با دربار مراودة کامل داشت. بعد از پیروزی انقلاب، شیخ را هم کنار زدند و وضعیت او از هر لحاظ به خطر افتاد. حتی اوایل انقلاب مدتی او را بازداشت کردند و قرار بود در دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه بشود که توانست فرار کند و بعد هم شد یار غار کمونیست های افراطی گروهک کومله و توسط عوامل مسلح خودش کنترل مریوان را هم به دست گرفت. وضعیت مریوان هم به این شکل بود که کل منطقه در تصرف کومله و افراد شیخ عثمان قرار داشت. از تمام مناطق اورامانات فقط پادگان مریوان بود که هنوز اشغال نشده بود. البته تمام ارتفاعات پادگان هم دست ضدانقلاب بود که روزانه ده تا پانزده گلولة توپ به داخل پادگان شلیک می کردند و هر روز خدا، آنجا شهید و زخمی داده می شد.»

متوسلیان وارد مریوان می شود

جاده های منتهی به مریوان، در تصرف عناصر ضدانقلاب بود، احمد به ناگزیر سوار بر یک فروند بالگرد توفورتین هوانیروز، راهی مریوان شد. تجزیه طلبان، بر مواضع سوق الجیشی شهر به گونه ای مسلط بودند که فی المثل از ارتفاعات مشرف بر پادگان مریوان قادر بودند افرادی را که در سطح محوطه پادگان تردد می کردند، شمارش کنند. از این رو، به محض فرود احمد و همراهان او در باند فرود، آنان زیر آتش همه جانبة دشمن قرار گرفتند. بلافاصله پس از فرود، احمد ضمن سازمان نیروها، با یورشی سهمگین و برق آسا توانست ارتفاعات سوق الجیشی پیرامون شهر مریوان را از تصرف ضدانقلاب آزاد نماید. سرعت عمل احمد در این تهاجم به حدی بود که یکی از رزمندگان با لحنی اعجاب آلود گفته بود:

«...عجیب است! من در کل این عملیات بیشتر از شش گلوله شلیک نکردم... این دیگر چه جور عملیاتی است؟... شروع نشده تمام شد!»

جالب آن که رقم کل شهدای نیروهای انقلاب در عملیات آزادسازی ارتفاعات مشرف بر شهر مریوان فقط یک نفر بود! شهید بزرگوار «ولی جناب» که احمد در وصف او گفت: «...ولی جناب یکی از بهترین برادران همرزم من و اولین شهید مریوان بود.»

فقط جمهوری اسلامی

«...همان روزهای اول فتح مریوان، با جلوداری برادر احمد، کار شناسایی و دستگیری افراد ضدانقلاب را شروع کردیم...یک روز سوار بر جیپ، به اتفاق برادر احمد داشتیم از خیابانی می گذشتیم... ایشان ناگهان پرسید: این کیه؟! رو کردم به سمتی که اشاره می کرد. دیدم یک نفر سبیل کلفت قلچماقی است، ملبس به لباس کردی که فانسقه هم بسته. گفتم: برادر احمد، نمی دانم. گفت: بزنید کنار، ببینم این چه کاره است. زدم روی ترمز. احمد پیاده شد و رفت سر وقت طرف. حالا جالب اینجا بود که احمد با آن قد رشیدش، در برابر آن بابای سبیل کلفت، مثل نوجوان ریزنقشی به نظر می آمد که در مقابل یک کشتی گیر سنگین وزن ژاپنی ایستاده باشد... بلافاصله احمد با همان لحن محکم و قرص خودش از او پرسید: ببینم، تو کی هستی؟... چه کاره ای؟!

آن بابا هم نگاهی به سرتا پای احمد انداخت و همان طور که با گوشة سبیل خودش ور می رفت، بی خیال گفت: ما کومله هستیم! احمد چنان سیلی محکمی گذاشت زیر گوش طرف که دیدیم دراز به دراز نقش زمین شد! بعد، همان طور که مثل شیر بالای سر آن بخت برگشته ایستاده بود، گفت: بچه ها، بیایید این را عقب ماشین بیندازید، ببینم. نسناس می گه من کومله ام! ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم؛ جمهوری اسلامی، والسلام!»

سازمان پیش مرگان کردستان

تأسیس سازمان پیش مرگان مسلمان کرد در مریوان، جزو درخشان ترین سرفصل های کارنامه فعالیت انقلابی احمد در کردستان محسوب می شود؛ امری که موجب شد تا رابطة عاطفی و علقة ایمانی گرمی میان او و مدافعان مسلمان کرد انقلاب برقرار شود:

«...دلبستگی خیلی عجیبی به نیروهای کرد مسلمان داشت. از کوچک ترین فرصت ها برای رسیدگی به حوایج و رفع کم و کاستی های آنها استفاده می کرد. هر دو ـ سه روز یک بار، با برادر سالکی ـ مسئول سازمان پیش مرگان مسلمان کرد مریوان ـ می آمد به سروآباد، جایی که محل استقرار این نیروها بود. همه او را محرم خودشان می دانستند و در این بازدیدها می آمدند گاه تا ساعت ها برایش درد دل می کردند. با یک حوصله و احترام فوق العاده ای به صحبت هایشان گوش می داد و تا آخرین حدی که در توانش بود، سعی می کرد مسائل و مشکلات آنها را حل کند. در آن دوران، با آن که از لحاظ مالی وضع خود بچه های سپاه مریوان در شرایط اسفناکی قرار داشت، احمد برمسئله تأمین ارزاق و رفع نیازهای مالی نیروهای کرد که عموماً جزو مستضعف ترین اهالی روستاهای منطقه بودند، حساسیت زیادی نشان می داد. بارها خودم دیدم که حلب روغن و پتوی جیرة سپاه را از تدارکات برمی داشت و می برد بین آنها تقسیم می کرد. درباره حفظ بیت المال از همه سخت گیرتر بود. حتی از اموال سپاه حداقل استفاده را می کرد، اما برای تأمین پیش مرگان مسلمان از جان مایه می گذاشت... . با آن مردم می گفت: «جمهوری اسلامی و این انقلاب، مال شما و از خود شماست. ما می خواهیم شما زندگی عادی خودتان را در سایة عدالت و امنیت انقلاب از سر بگیرید. تا به حال، شما زیر فشار و سلطة ضدانقلاب چنین فرصتی نداشتید. انقلاب یعنی قرآن، یعنی مرام حضرت رسول(ص) یعنی آبادی و نعمت و امنیت برای شما و بچه های معصوم تان. از ضدانقلاب نترسید. ضدانقلاب کیست؟ کسی که حتی آرد، نان و فشنگ تفنگش را لب مرز نوسود و دزلی از قاتلان مسلمان های کرد عراق می گیرد، چطور می تواند ادعای مبارزه برای مردم مسلمان کردستان را داشته باشد؟ شما مسلمانید. مسلمان جز خدا از کسی ترسی ندارد. شما کرد هستید. کردها شجاع ترین مردم این مملکت اند. چرا به خفت سلطة ضدانقلاب تن می دهید؟ عزت و کرامت یک مسلمان کرد چطور اجازه می دهد به ذلت تسلط یک مشت ملحد دست نشاندة اجنبی تن بدهد؟ ما و شما همگی پیرو مکتبی هستیم که می فرماید «عزت فقط برای خدا، رسول خدا (ص) و اهل ایمان است.» خودتان همت کنید. ضدانقلاب را معرفی کنید. بیایید تفنگ ها را تحویل بدهید. ما برادران مسلمان شما هستیم که آمده ایم کردستان مسلمانان را از دست ایادی اجنبی آزاد کنیم...»

بروید سراغ مردم

احمد با همین برخورد اسلامی و انسانی خودش طوری مردم را مجاب می کرد که اکثر مواقع خود آنها برای پاکسازی روستاهایشان از تسلط ضد انقلاب پیشقدم می شدند. یکی از سرداران سپاه غرب کشور ضمن اشاره به این رابطه پرشور عاطفی می گوید:

«...شما اگر می خواهید واقعاً احمد را آن طور که بود بشناسید، لازم نیست سراغ ما بچه های سپاه بیایید. شما بروید سراغ مردم کردستان. بروید پای صحبت مردم مسلمان مهاباد، سقز، بانه، پاوه و مریوان بنشینید. آنها بیشتر و بهتر از همة ما دوستان احمد صلاحیت دارند درباره شخصیت او صحبت کنند. طرز تفکر احمد دربارة مردم کردستان و ریشه عملکرد اصولی و دقیق او در رابطه با این مردم به چند عامل اساسی برمی گردد: اعتقاد عمیق او به کریمة قرآنی «محمدرسول الله و الذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم.» مهم ترین مسئله برای احمد، هویت اسلامی این مردم بود. با وجود قضاوت عجولانة بعضی ها که تحت تأثیر تبلیغات گروهک های الحادی در کردستان از مردم این منطقه نا امید بودند، احمد فریب این پوستة پوک و فریبنده جوّ مسموم تبلیغاتی موجود در منطقه را نخورد. به فطرت دینی و اصالت اسلامی مردم کردستان عمیقاً ایمان داشت و یقین داشت که کافی است با برخورداری از سر مدارا و رأفت، فرصتی برای از قوه به فعل درآمدن فطرت دینی مردم منطقه فراهم شود، آن وقت است که همین مردم، قبر ضدانقلاب را در کردستان خواهند کند.»

احمد در بخشی از یک نامه خطاب به سردار بروجردی می نویسد: «...توصیه های شما را به گوش دل شنیدیم... اما والله، دلم از مظلومیت سپاه و این همه حق کشی خون است. تا کی ما باید دندان روی جگر بگذاریم؟... رییس جمهور است؟ فرماندة کل قواست؟ روزی نیست که علیه سپاه جوسازی نکند. آقای ناپلئون شانزه لیزه ]بنی صدر[ سپاه مریوان را تحریم تسلیحاتی کرده... با کار چرخان های خودش رفته، نشسته زیر ترکش کولرهای گازی سنگر، در وحدتی دزفول، لاف مقاومت می زند. بارها در پاکسازی مواضع ویلایی همایونی ضدانقلاب، از توی مقرهای اینها، پوستر فرمانده کل قوا و رییس جمهور محترم را پیدا کرده ایم... به جای فرستادن نیرو به غرب، هر روز با سخنرانی و مقاله های کذب، میان نیروهای مؤمن سپاه و ارتش تفرقه درست می کند... حرفی بزنی، آقایان پای ولایت را وسط می کشند، می گویند تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است... من می گویم فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد.... مرید شما، احمد.»

دزلی، حکم قرارگاه فرماندهی کل و ستاد مشترک سران ائتلاف باندهای ضدانقلاب در غرب کشور را داشت. ائتلافی شامل طیف متنوعی از آخوندهای دربار پهلوی، نظیر شیخ عثمان نقشبندی و شیخ عزالدین حسینی تا قاسملوی دموکرات، ژنرال های فراری سلطنت طلب از قماش پالیزبان و اویسی، دار و دستة شاپور بختیار و سرانجام گروهک های افراطی مارکسیستی نظیر کومله و متحدان چپ آمریکایی آن؛ فدایی و پیکار.

بعد در قالب یک ستون نظامی، همراه برادر احمد حرکت کردیم. بین راه هرچه پرسیدیم مقصد کجاست، او از جواب طفره رفت. خلاصه، بعد از دو ـ سه ساعتی دیدیم داریم به طرف خاک عراق می رویم. برادر احمد دستور توقف ستون را صادر کرد و بعد گفت: برادران! لازم است مطلبی را به شما توضیح بدهم. ما به حول و قوة الهی قرار است دزلی را بگیریم. ما خیلی تعجب کردیم؛ آخر، مسیری که آمده بودیم، درست 180 درجه مخالف جهت دزلی بود. یکی از بچه ها گفت: برادر احمد! آخر این راهی که ما آمده ایم، کجا به دزلی می رسد؟ تازه، شما امکانات ما را در نظر نگرفته اید. احمد با طمأنینه ای گفت: به خدا توکل کنید. هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد.

من و یکی از بچه ها کنار جاده مستقر شده بودیم. دیدیم از دور، یک کامیون کمپرسی، تخت گاز دارد می آید و لاینقطع بوق می زند. نگو ضدانقلاب وقتی فهمید در دزلی درگیری شروع شده، این کامیون را برای رساندن ادوات خمپاره و تقویت نیروهایش راهی دزلی کرده بود. کامیون با رسیدن به نزدیکی ما ترمز کرد. آن برادر ما از رکاب ماشین بالا رفت و گفت: چه خبرته بابا! چرا این قدر بوق می زنی؟! راننده که از دموکرات ها بود و به هوای اینکه ما هم از خودشان هستیم، توقف کرده بود، تا لباس فرم آن بنده خدا را دید، پشت فرمان کمپرسی از ترس غش کرد! بار این کامیون، چند قبضه خمپاره انداز 80 میلی متری، یک قبضه کالیبر 50 و مهمات معتنابهی بود که به دست ما افتاد. کاری که احمد با فتح دزلی انجام داد، بیشتر به یک معجزه شبیه بود.»

پاوه، از معدود شهرهای کردنشین بود که مردم آن، دوشادوش یکدیگر با چنگ و دندان در برابر نیروهای تا بن دندان مسلح ضدانقلاب جنگیده و از اشغال شهر توسط آنان جلوگیری کرده بودند. ضدانقلاب که از مقاومت سرسختانه مردم پاوه سرسام گرفته بود، استقرار چندین قبضه تفنگ 106 و خمپاره انداز با کالیبرهای مختلف بر ارتفاعات مشرف به شهر، خانه ها، مدارس، مساجد، معابر عمومی و نیز محوطة ساختمان سپاه پاوه را با آتش کور و پرحجم خود بی وقفه می کوبید. همین خمپاره باران شهر باعث شد تا مردم به پاوه «شهر خمپاره ها» لقب بدهند.

گفتم: برادر احمد، نمی دانم. گفت: بزنید کنار، ببینم این چه کاره است. زدم روی ترمز. احمد پیاده شد و رفت سر وقت طرف. حالا جالب اینجا بود که احمد با آن قد رشیدش، در برابر آن بابای سبیل کلفت، مثل نوجوان ریزنقشی به نظر می آمد که در مقابل یک کشتی گیر سنگین وزن ژاپنی ایستاده باشد... بلافاصله احمد با همان لحن محکم و قرص خودش از او پرسید: ببینم، تو کی هستی؟... چه کاره ای؟!

آن بابا هم نگاهی به سرتا پای احمد انداخت و همان طور که با گوشة سبیل خودش ور می رفت، بی خیال گفت: ما کومله هستیم! احمد چنان سیلی محکمی گذاشت زیر گوش طرف که دیدیم دراز به دراز نقش زمین شد!

کلمات کلیدی
انقلاب  |  عراق  |  ارتش  |  کردستان  |  بنی‌صدر  |  ارتش عراق  |  مریوان  |  پاوه  |  دزلی  | 
لینک کوتاه :