×

آخرین فرصت

امیر سرش را تکان داد و حرف وزیر را تایید کرد. دل محمد بن عیسی لرزید و اشک از چشمانش سرازیر شد، ولی برای این که اطمینان پیدا امیر روی شانه محمد بن عیسی زد که در فکر فرو رفته بود و تبسم از لبانش دور نمی شد. کنجکاوی امانش را بریده بود و با این که تا لحظات دیگر داخل خانه وزیر بودند، دوست همه به درخت انار خیره شدند و به صدای محمد بن عیسی گوش دادند. ـ وقتی این درخت شکوفه می زد، جناب وزیر قالبی از گِل به شکل انار ساخت. سبیلش را تاب داد و به محمد بن عیسی نگاه کرد. وزیر این را گفت و سبیلش را چند بار تاب داد. محمد بن عیسی گفت: «جناب وزیر کمی به ما مهلت خواهند داد. محمد بن عیسی از توی کیسه سفید، قالبِ گِلی انار را در آورد و از وزیر خواست که آن

چکیده ماشینی


تعداد بازدید : 1080     تاریخ درج : 1390/08/08

12

خورشید تازه داشت از پشت کوه ها درمی آمد که گروهی از بزرگان شیعه، همراه با امیر، به سمت خانه وزیر حرکت کردند. پیشاپیش همه آن ها، محمد بن عیسی به چشم می خورد.

در راه هر کسی که انبوه جمعیت را می دید، پس از پرس وجوی کوتاهی به جمعیت می پیوست. چیزی نگذشت که مردم خبر را شنیدند. قلب محمد بن عیسی از شوق می تپید. همان طور که قدم بر می داشت، به شب گذشته فکر می کرد و هر از گاه لبخند می زد. امیرِ شهر که دور تا دورش سرباز بود، گفت: «حالا چه اصراری داری که جواب را در خانه وزیر بگویی؟»

محمد بن عیسی جواب داد: «الآن می رسیم! الآن می رسیم و متوجه می شوید.»

در میان جمعیت، شیعیان از همه شادتر بودند. آن ها سه راه داشتند یا باید مانند یهود و نصارا جزیه ای به حکومت می دادند که در این صورت خوار و ذلیل می شدند، یا به مرگ تن می دادند و یا پاسخ پرسش را پیدا می کردند و حالا پاسخ را یافته بودند.

محمد بن عیسی یاد آن لحظه شیرین افتاد که صدای مردی را شنید:

ـ ای محمد بن عیسی! با این حال آشفته و در دل این شب تاریک، در این صحرای برهوت، چه می خواهی و چرا این جا آمده ای؟

انگار ستاره ها از آسمان پایین آمده بودند و دور صاحب صدا را گرفته بودند. همه جا روشن بود. مرد خلوتش را به هم زده بود. آن شب آخرین مهلت برای پیدا کردن جواب بود. عالمان، جواب را نگرفته بودند و اینک همه نگران بودند.

از امیر، سه روز مهلت خواستند و جلسه ای برگزار کردند و تصمیم گرفتند گروهی را برای یافتن پاسخ از میان خودشان انتخاب کنند. ده نفر را انتخاب کردند. از بین ده نفر، سه نفرشان باید به صحرا می رفتند و به راز و نیاز می پرداختند و جواب را با استغاثه از حجت خدا می گرفتند. او اگر جواب را نمی یافت، شیعیان به خطر می افتادند. قطره اشکی از چشمانش چکید و لابه لای محاسنِ بلندش گم شد.

مرد دوباره پرسید: «چرا به این جا آمده ای؟»

گفت: «ای مرد! کاری به من نداشته باش! من برای کار مهمی به این جا آمده ام.»

این بار صدای هق هقِ گریه اش بلند شد. یاد وزیر افتاد که سبیل های سیاه و پرپشتش را تاب می داد و انار را نشان می داد و بلند می خندید.

او و شیعیان با ناباوری به انار خیره شده بودند که رویش به طور برجسته نوشته شده بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، ابوبکر، عمر، عثمان، علی خلفاء الله.»

وزیر لحظه ای بعد انار را به آن ها داد تا بهتر ببینند و باورشان شود. امیر لم داد و با خشنودی به وزیر و نمایندگان شیعیان نگاه کرد. وزیر برای چندمین بار سبیل هایش را تاب داد و صدایش در تالار قصر پیچید: «حالا دیگر چه دلیلی برای اثبات مذهب شیعه دارید؟ این انار، این آفریده خدا، مذهب شیعه را رد می کند. دیگر چه حرفی دارید؟ این معجزه را هم رد می کنید؟»

و رو کرد به امیر: «معجزه است! معجزه!»

امیر سرش را تکان داد و حرف وزیر را تایید کرد. اطرافیان هم سر تکان دادند و همهمه شان فضای تالار را پر کرد.

وزیر انار را از دست آن ها گرفت. با چشمانی که از خوش حالی برق می زد، به انار خیره شد و آن را در دستش چرخاند و بوسید.

شیعیان ناباورانه به هم خیره شده بودند. نه، غیر ممکن بود. آن ها ناراحت بودند. صدای وزیر در تالار پیچید: «این نشانه حقانیت ماست؛ اگر دلیلی برای حقانیت خودتان دارید، بگویید، وگرنه یا باید مثل یهود و نصارا جزیه بدهید یا محکوم به مرگید.»

نمایندگان شیعه با هم سخن گفتند و پس از لحظه ای یک نفر برخاست و برای یافتن دلیل، از امیر مهلت خواست.

صدای مرد دوباره بلند شد: «ای مرد، بگو چه مشکلی داری؟»

محمد بن عیسی به خود آمد و با بغض گفت: «مشکلم را به امام خود خواهم گفت.»

ـ ای محمد بن عیسی، من امام تو هستم!

دل محمد بن عیسی لرزید و اشک از چشمانش سرازیر شد، ولی برای این که اطمینان پیدا کند، گفت: «اگر تو امام منی، خود همه چیز را می دانی و نیاز به گفتن نیست.»

ـ می دانم به خاطر وحشتی که از آن انار و آن چه روی آن نوشته شده، به این جا آمده ای.

قلب محمد بن عیسی تندتر تپید. اشک هایش را پاک کرد تا چهره امامش را ببیند. تا لحظاتی پیش، وقتی ناله می کرد و با او حرف می زد، او را نمی دید و حالا امام روبه رویش بود.

ـ تو امام و پناه مایی و می توانی ما را نجات بدهی!

امیر روی شانه محمد بن عیسی زد که در فکر فرو رفته بود و تبسم از لبانش دور نمی شد.

ـ این هم خانه وزیر. ببینم دیگر چه بهانه ای داری؟

کنجکاوی امانش را بریده بود و با این که تا لحظات دیگر داخل خانه وزیر بودند، دوست داشت هرچه زودتر افکار این مرد را بخواند و رمز و راز تبسم هایش را دریابد.

خانه وزیر از شیعیان پر شده بود. شاخ و برگ درختان روی سر آن ها سایه انداخته بود و صدای زمزمه جویباری که از وسط خانه می گذشت، گوش ها را پر کرده بود. وزیر در ایوان خانه اش ایستاده بود و امیر نیز بی تابانه در کنارش قدم می زد.

محمد بن عیسی چند قدم به طرف ایوان رفت. قلبش از هیجان و امیدواری می تپید.

ـ سه روز به ما فرصت داده بودید و ما ظرف این سه روز جواب را آوردیم.

همه سراپا گوش بودند و فقط صدای جوی آب و پرندگان به گوش می رسد.

ـ وزیر در خانه اش درخت اناری دارد.

و سر چرخاند و دور و برش را تماشا کرد. درخت اناری دید که انارهای رسیده اش، کنار جوی آب افتاده بود.

ـ به گمانم همین باشد.

همه به درخت انار خیره شدند و به صدای محمد بن عیسی گوش دادند.

ـ وقتی این درخت شکوفه می زد، جناب وزیر قالبی از گِل به شکل انار ساخت.

رنگ از روی وزیر پرید. امیر با بدبینی به او نگاه کرد. وزیر کوشید خودش را نبازد. سبیلش را تاب داد و به محمد بن عیسی نگاه کرد. صدای همهمه پیچید. محمد بن عیسی با دست آن ها را دعوت به سکوت کرد و ادامه داد: «جناب وزیر این قالب را دو نیمه کرد و آن کلمات را که روی انار به چشم می خورد، داخل هر دو قسمت قالبِ گِل کرد. آن گاه آن را به اناری که هنوز کوچک بود، محکم بست. وقتی انار بزرگ شد، آن کلمات به طور برجسته روی آن نقش بست.»

صدای نعره وزیر باغ را لرزاند. چند پرنده از شاخه های اطراف پریدند و رفتند.

ـ این مزخرفات چیست که می گویی؟ نمی توانند جواب بدهند، می خواهند این معجزه را انکار کنند. این انار حقانیت ما را ثابت کرده است. ما جوابی منطقی می خواهیم.

وزیر این را گفت و سبیلش را چند بار تاب داد. امیر گفت: «که این طور. جواب شان هم که این است.»

محمد بن عیسی گفت: «جناب وزیر کمی به ما مهلت خواهند داد.»

او به سمت اتاقی رفت که در سمت راست وزیر قرار داشت. وزیر دستپاچه شد. بدون آن که فکر کند، دستگیره اتاق را گرفت. محمد بن عیسی گفت: «شما جواب خواسته اید، جواب هم در این اتاق است. مگر نمی گویید گفته هایم مزخرف است؟ حالا می خواهم ثابت کنم این طور نیست.»

امیر به وزیر گفت: «از جلوی در اتاق کنار برو.»

محمد بن عیسی وارد اتاق شد. همان طور که امام گفته بود، کیسه سفیدی روی تاقچه بود. آن را برداشت و بیرون آورد. چشم ها به دستان او خیره شد. وزیر رنگش سفید شده بود و نمی توانست بایستد. او به یکی از ستون های ایوان تکیه داد.

محمد بن عیسی از توی کیسه سفید، قالبِ گِلی انار را در آورد و از وزیر خواست که آن انار را بیاورد. وزیر به یکی از غلامانش اشاره کرد و غلام دوید و با انار برگشت. انار و قالب، اندازه هم بودند. محمد بن عیسی برای آن که حاضران بهتر به این مسأله پی ببرند، قالب را باز کرد. نوشته ها را به امیر و حاضران نشان داد و انار را داخل آن گذاشت و قالب را بست. صدای تکبیر شیعیان فضای باغ را لرزاند.

امیر متفکرانه به قالبِ گِلی انار نگاه کرد. محمد بن عیسی ادامه داد: «البته ما معجزه دیگری هم داریم. این انار طبیعی نیست و داخل آن پر از دود و خاکستر است. جناب امیر اگر می خواهید برای تان ثابت شود، از وزیر بخواهید انار را بشکند.»

وزیر نیم نگاهی به امیر کرد و با دست و پای لرزان جلو آمد و انار را گرفت و وقتی با دو دست فشار داد و انار شکسته شد، دود و خاکستر آن به هوا برخاست و نشست روی سبیل هایش. صدای تکبیر شیعیان بار دیگر فضای باغ را لرزاند و امیر زیر لب زمزمه کرد: «اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمّداً رسول الله.»

کلمات کلیدی
شیعه  |  انار  |  وزیر  |  محمد بن‌عیسی  |  جواب  |  درخت انار  |  صدا محمد بن‌عیسی گوش  | 
لینک کوتاه :