×

مرا هم دعوت کرده ای؟


تعداد بازدید : 560     تاریخ درج : 1392/10/17

همیشه همین طوری سبُک سفر می کند. کیف دستی را روی زمین می گذارم و می گویم: ننه جان، حالا واجبه؟ دیر می شه، اتوبوس می ره ها!

می ایستد، نفسی چاق می کند و می گوید: آره عزیز دلم، آره نور چشمم، برای من مثل نماز و روزه واجبه. و بعد

لنگان لنگان راه می افتد و ادامه می دهد: من اول، حتمی باید برم زیارت «بی بی معصومه» و بعد هم پشت بندش برم پابوس آقا.

ساک را برمی دارم و توی دلم می گویم: همه اش تقصیر باباست. من شدم سرقفلی. آخه به من چه که ننه جان هرکجا می ره، من هم باید دنبالش برم؟ آخرش من رو با همین ننه جان توی گور هم می فرستند.

همیشه این طور زمان ها من قد می کشم و بزرگ می شوم. بابا می گوید: مگه من یک پسر بیش تر دارم؟ خب بابا تو باید عصای دست من باشی. من که کار دارم، تو باید ننه جان را جمع وجور کنی و حواست به او باشه که یک وقت خدای ناکرده بلایی سر پیرزن نیاد. بالاخره سن وسالی ازش گذشته.

داخل حیاط حرم می شویم. ننه جان تا کمر خم می شود، سلام بلندبالایی می کند و زیر لب چیزهایی می گوید. می گویم: ننه جان زود باش. جَلدی یک زیارت بکن، زود برسیم به اتوبوس.

ننه جان چشم غرّه ای می رود و می گوید: درست حرف بزن بچه. مگه من کفترم که این جوری باهام حرف

می زنی؟ خودت هم برو تو، یک سلامی بده، عرض ادبی بکن، بریم.

حرصم درآمده. اصلاً دلم نمی خواهد حالا بروم زیارت. حس و حالش را ندارم. دستم را روی سینه ام می گذارم، کمی خم می شوم و می گویم: السلام علیک یا حضرت معصومه! من سلام دادم ننه جان. برو زیارت کن، برگرد. یکی باید مواظب این کیف دستی باشه؟ من می مونم تا برگردی.

عینک ته استکانی اش را روی چشمش جابه جا می کند و می گوید: آوردن این کیف کاری داره؟ بگو بیش تر از این حُرمت و احترام سرم نمی شه.

چیزی نمی گویم. انگار نشنیده ام. هرچه کم تر با ننه جان یکّه بِدو کنم، برای خودم بهتر است؛ وگرنه باید تا فردا صبح این جا بایستم و سرزنش بشنوم. زل می زنم به در و دیوار حیاط. ننه جان هم که می بیند انگار قرار است لج کنم و روی حرفم بایستم، زیر لب غرغری می کند و لنگان لنگان به طرف ورودیِ خانم ها می رود.

 داد می زنم: ننه جان یک ربع دیگه این جا باشی ها. به اتوبوس نمی رسیم.

راهش را می گیرد و می رود؛ حتّی برنمی گردد نگاهم کند یا سری تکان بدهد. همان طور که به دیوار تکیه داده ام، سُر می خورم و روی زمین می نشینم. زل می زنم به حوض بزرگ و کم عمق وسط حیاط که فعلاً

فوّاره هایش خاموشند. چندتا بچه رفته اند توی حوض و دارند آب بازی می کنند. صدای شلپ شلپشان تا این جا که من نشسته ام می آید. با خودم می گویم: چه گیری کردم ها. هم استخر از دستم رفت، هم باغ و آن

میوه های آب دارش.

با شاهین و محمود قرار گذاشته بودیم که باهم برویم به استخری که به تازگی باز شده است. اسمش چی بود؟ دریا؟ باران؟ چی؟ کم حواس هم شده ام. می گویند استخرش خیلی توپ است. مال آدم حسابی هاست. نه این که تازه باز شده، همه جا مثل آینه برق می زند. اصلاً دلت می خواهد بروی توی آب زلالش و حالاحالاها بیرون نیایی. از آب سرد بروی توی جکوزی، و از آب داغ داخل آن دوباره بپّری توی آب سرد. چه حالی می دهد. سونای خشک و تَرَش هم که به راه است؛ هرچند من از سونا خوشم نمی آید. از آن باحال تر ساعت سانسش است؛ از سه بعدازظهر تا هشت شب. وای خدا چه حالی می دهد پنج ساعت بروی توی آب، سر شاهین و محمود را زیر آب کنی و همان طور که دست وپا می زنند هرهر بخندی و بعد خیس بیایی توی بوفه، ساندویچ گاز بزنی. فقط بلیطش گران است لامصّب؛ هفت هزار تومن؟! تازه با ساندویچ و نوشابه می شود ده هزار تومن! چه قدر باید دَمِ بابا را ببینم و هرچه گفت چشم بگویم تا سر کیسه را شل کند و پولش را بدهد. اصلاً همین چشم گفتن ها کار دستم داد دیگر. نمی دانستم که شرط می گذارد: ننه جان هوس زیارت کرده. جا هم تو همون مهمون سرای همیشگی براتون رزرو کردم، سه روزه برید و برگردید.

گفتم: من نمی رم. به من چه که باید همه جا دنبال ننه جان را بیفتم؟ قرار گذاشتم با شاهین و محمود بریم استخر و بعد هم بریم باغ محمود این ها. گیلاس دارد این هوا!

 انگشت هایم را به اندازه ی یک توپ تنیس باز کرده بودم که دیدم نه، خالی بزرگی بستم، دوباره گفتم: نه، این هوا!

و انگشت های دستم را به اندازه ی یک زردآلو باز کردم.

بابا گفت: همین که گفتم، شرطش همینه. اصلاً شرط هم که نباشه، بدجور ازت دلخور می شم اگه پیرزن رو نبری. اصلاً حالا که این طوره، تا شش ماه از هیچی خبری نیست.

حالم بدجور گرفته شد اما به روی خودم نیاوردم. زده بودم توی پروبازی اما خوب می دانستم اگر بابا حرفی

بزند حتماً بهش عمل می کند. داشتم بی چاره می شدم. حرصم درآمده بود. شاهین و محمود هم قرار را به هم

نمی زدند. آخرِ لطفی که به من می کردند این بود که ماه بعد یک بار دیگر باهم برویم. هم استخر از دستم

می رفت، هم آن گیلاس های شیرین و درشت و بی مستأجر که از سر درخت به آدم چشمک می زدند.

با خودم می گویم: حالا که این طور شد، من هم می رم مشهد، سرزمین... سرزمین موج های... از توی تلویزیون که خیلی باحاله؛ مشهد منتظر شما هستیم. دین، دین... و بعد به فکر خودم می خندم: آره جون خودم، حتماً. اگه ننه جان گذاشت. بابا که پول ها رو داده دست ننه جان. یک قرون دوزار نیست که خودم داشته باشم. اگه به ننه جان بگم این قدر پول می خوام که پس می افته. بعد هم شروع می کنه به هزارجور حرف و نصیحت که بچه های امروز چه بی ملاحظه و ولخرج هستن. اون پول رو ببر پسته بخر، کباب بخر، گوشت بشه به تنت. این جنگولک بازی ها دیگه چیه؟

 تازه تنها که خوش نمی گذره. برم چه کنم وقتی کسی همراهم نیست؟ این طور جاها رو باید دسته جمعی رفت.

-بریم ننه؟

آن قدر توی خیالاتم غرق شده ام که اصلاً نفهمیده ام که ننه جان روبه رویم ایستاده. می گویم: هان؟ بریم، دیر شد.

به زور به اتوبوس می رسیم. کم مانده بود جا بمانیم. همین که توی اتوبوس می نشینیم، ننه جان که می داند تنها گیرم آورده و راه فرار ندارم، شروع می کند: مسعودجان، تو پسر خیلی خوبی هستی...

همیشه برای این که اول، دلم را به دست بیاورد با همین جمله شروع می کند.

-... امّا...

آهان، این امّاهایش مرا کشته. حالا قرار است سرزنش ها را بریزد روی دایره.

-... تازگی ها یک کم سربه هوا شده ای. خیلی با این دوست هات... اسمشون چی بود؟ آهان، شاهین و محمود می چرخی. رفیق بازی هم حدّی داره. تو باید به فکر آینده ات باشی. این طوری از درس و مشقت عقب می افتی و دو روز دیگه حسرت این روزها رو می خوری...

ترجیح می دهم حرف هایش را نشنوم. زل زده ام به پسربچه ی پنج شش ساله ای که دارد با لیوان استیلِ دردارش به سمت آب سردکن می رود. چه قدر تشنه ام. توی این فکرم که بروم کمی آب بخورم که می شنوم: گوشِت با منه؟

می گویم: ها؟ آره، این گوش هام هردوتاش مال شماست.

ادامه می دهد: دلخور شدم ازت که نیومدی توی حرم برای زیارت. بیش تر از این ها ازت انتظار داشتم.

می گویم: خب من که سلام دادم. یکی باید کنار کیف دستی می موند دیگه.

دلم آب می خواهد. صدای ننه جان کمی بالا می رود: یک سلام رفع تکلیفی به چه دردی می خوره؟ سلام باید با ادب و احترام باشه. باید بدونی که جلوی کی وایستادی. باید معرفت داشته باشی. باید واقعاً احساس کنی که روبه رو ت وایستاده و تو داری می بینیش.

پسربچه با لیوان پر آب از کنارم رد می شود. دهانم خشک شده؛ حتّی نمی توانم آب دهانم را قورت بدهم. سر تکان می دهم که یعنی آره، ننه جان شما درست می گویید. حواسم هست که یکّه بِدو نکنم.

-... اصلاً آدم این جور جاها دعوت می شه که بره. قسمتش می شه، روزیش می شه. پس باید یک جوری رفتار کنه که در شأن صاحب خونه باشه.

بی اختیار یاد سرزمین موج های... می افتم. با خودم می گویم: اصلاً اگه اذیت کنه من هم باهاش نمی رم زیارت. حالا رسیدیم یک تیری پرتاب می کنم. یا می خوره به هدف، یا نمی خوره.

-می شنوی که چی می گم!

سر تکان می دهم که یعنی آره. ننه جان بغض می کند. حرفش را مزه مزه می کند و ادامه می دهد: می دونی

چه قدر لیاقت می خواد آدم اول بره زیارت بی بی معصومه و بعد مستقیم بره زیارت برادرش امام رضا؟ می گن اصلاً بهشت براش واجب می شه.

و من فکر می کنم چه قدر شنا توی رودهای شیر و عسل بهشتی حال می دهد. اصلاً همه ی تفریح ها یک جا فراهم است. یک جورهایی ته دلم پشیمان شده ام که چرا دل ننه جان را شکستم و نرفتم داخل حرم برای زیارت.

*

نمی فهمم کِی می رسیم. بیش ترِ راه را خواب بوده ام. باصدای صلوات از خواب بیدار می شوم.

-پاشو، پاشو مسعودجان که رسیدیم.

خمیازه ای می کشم و کش وقوسی به بدنم می دهم. به ساعتم نگاه می کنم. چهار صبح است. کیف دستی را برمی دارم و بلند می شوم. از اتوبوس که بیرون می آیم، نسیم خنکی به صورتم می خورد. کمی حالم جا می آید.

-اول بریم حرم، نماز بخونیم، زیارتی بکنیم و بعد بریم مهمون سرا.

دلم می خواهد دراز بکشم روی یک تخت و تخت بخوابم تا خودِ ظهر، اما چانه نمی زنم. می دانم ننه جان تا اول زیارت نکند، هیچ جا نمی آید. می ایستم نفس عمیقی می کشم و با صدا بیرون می دهم و از خدا می خواهم صبر بدهد تا بتوانم اخلاق ننه جان را تحمل کنم.

تاکسی راه می افتد، از توی خیابان های تاریک و خلوت می گذرد و وارد خیابان امام رضا می شود. گنبد زرد زیر نور لامپ ها چه جلایی دارد. چشم ننه جان که به گنبد می افتد، دست می گذارد به سینه اش، زیر لب زمزمه می کند و اشک می ریزد. من هم بی اختیار، دست به سینه ام می گذارم، سرم را به پنجره ی ماشین تکیه می دهم و زل می زنم به گنبدی که لحظه به لحظه نزدیک تر می شود.

پیاده می شویم و می ایستیم روبه روی گنبد طلایی که حالا خیلی نزدیکمان است. ننه جان دست به سینه

می گذارد، خم می شود و آن چنان سلام بلندبالایی می دهد که دلم را می لرزاند. سرم را پایین می اندازم و توی دلم می گویم: شرمنده آقا ما را هم راه می دهی؟

کلمات کلیدی
زیارت  |  آب  |  اتوبوس  |  برم  |  استخر  |  ننه‌جان  |  کیف دستی  | 
لینک کوتاه :