×

طنین گام های پیروزی


تعداد بازدید : 472     تاریخ درج : 1392/10/04

ـ کشتن پانزده هزار نفر در یک روز!

ـ خدا از این دشمن ملت نگذرد.

ـ بیچاره زن و بچه هایی که مظلومانه کشته شدند.

ـ این مرتیکه اجنبی است، نه مسلمان.

ـ می گویند سربازهای اسراییلی را آورده تا مردم را به گلوله ببندند.

ـ ایرانی که زن و بچه ی خودش را نمی کشد.

ـ خون همین مردم، مثل پدر گوربه گورش می زندش زمین.

کسانی که دور تا دور اتاق نشسته بودند، درِ گوشی پچ پچ می کردند. همه سیاه پوشیده بودند و با غمی در چهره با خشم حرف می زدند.

ـ می گویند یک کامیون کفش و دمپایی خونین جمع کرده اند.

ـ بی شرف ها، زخمی ها را با کشته ها برده اند خاک کرده اند.

نگاه ها به امام بود که نشسته بود و اندوه از چشمانش می بارید. تسبیح می چرخاند و در سکوت از پنجره به آسمان نگاه می کرد. نگاه سید به نگاه امام بود. او استاد همه بود و به خاطر صحبت هایش مردم به کوچه و خیابان ریخته بودند. در این فکر بود حالا که شاه در همه ی شهرها حکومت نظامی اعلام کرده، استادش چه می کند. بیرون، خیابان پر از سرباز بود و به دستور نخست وزیر، اگر دو نفر بیشتر جمع می شدند، به آن ها تیراندازی می شد.

همهمه ای در اتاق برپا بود. هر کس تازه وارد می شد، تسلیت می گفت. گوشه ای می نشست و فاتحه می خواند. بیشتر مهمان ها طلبه بودند.

سید احساس می کرد امام آرام و قرار نداشت، اما آرامش خود را حفظ می کرد. دانه های سیاه تسبیح او به آرامی از میان انگشتانش رد می شد و شتابان بر مهره قبلی می نشست. نگاه سید به تسبیح بود که در حال تمام شدن بود.

روز سومی بود که در میدان ژاله مردم تهران را به گلوله بسته بودند و حالا علما و طلبه ها می آمدند و تسلیت می گفتند و بیرون می رفتند. شاید بیست نفری می شد که در اتاق نشسته بودند و امام چون شیری غمگین زیر لب ذکر می گفت.

ـ فرزندان اسلام را کشتند.

این را مرد میان سالی گفت که تازه وارد شده بود. بغضی که فرو خفته بود، ترکید. صدای گریه در اتاق پیچید. امام سرفه ای کرد. چشم ها به لبان او بود. امام زانو به زانو شد. آهی کشید و گفت: «امروز باید در مدرسه ی فیضیه مجلس فاتحه برای شهدا برگزار کنیم.»

یک باره همه ساکت شدند و نگاه ها برگشت به طرف امام. سید مصمم جابه جا شد. انتظار داشت استادش چنین حرفی بزند، اما شهر پر بود از سرباز.

ـ دستور آتش داده اند.

ـ خیابان پر از سرباز است.

امام برخاست. شیخ میان سالی که قد کوتاهی داشت، گفت: «استاد، درِ مدرسه ی فیضیه را بسته اند، اطراف حرم پر از سرباز است.»

امام دوباره و مصمم گفت: «امروز باید در مدرسه ی فیضیه، مجلس فاتحه برگزار کنیم.» و به راه افتاد.

سید علی اکبر که نزدیک در بود، فوری رفت و کفش های استاد را جفت کرد و پشت سر او به راه افتاد. از پله ها پایین رفتند. از کنار حوض کوچک که آب زلالی داشت، گذشتند و پا به کوچه گذاشتند.

سید یک لحظه چند نفر را دید که برگشتند و توی کوچه کناری پیچیدند. از ذهنش گذشت: «ترسوها.» حاضر بود پیشاپیش برود و اگر تیراندازی شد، سینه اش را سپر کند. باز یک نفر دیگر جلو آمد. نزدیک مسجد سلماسی بودند و تا خیابان اصلی نزدیک به صد متر فاصله داشتند.

ـ آقا، خطر دارد. به سربازها دستور تیر دادند. آقا سید روح الله.

ـ مگر خون ما از خون آن هایی که کشته شده اند رنگین تر است. امروز باید مجلس فاتحه بگیریم.

ـ اما جان شما ارزش....

امام نگاه تندی به مرد کرد. مرد نتوانست حرفش را ادامه دهد. گام های امام منظم بود و با اطمینان قدم برمی داشت. سید علی اکبر از راه رفتن امام خوشش می آمد و حتی آن نگاه نافذ و سنگین اش را دوست داشت.

چند نفر که جلو مسجد سلماسی بودند، دنبال آن ها به راه افتادند. به خیابان که رسیدند، سی ـ چهل نفری می شدند. هنوز تا ظهر سه ساعتی مانده بود، اما هوا گرم و خفه بود. گرمای خرداد قم، خبر از تابستان سوزانی می داد. در خیابان ارم، امام لحظه ای ایستاد. عده ای گریه می کردند و جمعیت با دیدن امام بیشتر و بیشتر می شدند. امام بی اعتنا به سربازان باتوم به دست، به راه افتاد.

صدای سنگین و آهنگین جمعیت هر رهگذری را به خود جلب می کرد. چند نوجوان که کتاب در دست داشتند و معلوم بود خود را برای امتحان آخر سال آماده می کنند، کنجکاوانه جلو آمدند و کنار سید به راه افتادند. نوجوانی که پشت لبش کمی سبزه بود، گفت: «حاج آقا چه خبر شده؟»

سید نگاهش کرد و چیزی نگفت. وقتی اصرار او و دوستش را دید، گفت: «مردم را جمعه توی تهران قتل عام کرده اند.»

ـ کجا می روید؟

ـ فیضیه.

ـ کوچه ی فیضیه پر سرباز است.

همه در سکوت پشت سر امام حرکت می کردند. نزدیک حرم جمعیت خیلی بیشتر شده بود. تقریباً خیابان پر بود. سه راه موزه امام ایستاد. سلامی داد. سید چشمانش را بست و برای استادش دعا کرد و از خدا خواست آسیبی به او نرسد و همراه او پیچید به طرف کوچه ای که به مدرسه ی فیضیه می رسید.

جمعیت کمتر از سیصد نفر بود، شاید هم کمتر. این را سید در یک نگاه حدس زد. بعضی درِ گوشی صحبت می کردند. درِ دیگر حرم عده ای جدا شدند و رفتند تو. خودش هم دل نگران بود. بیشتر به خاطر استادش، ولی وقتی او را می دید که مصمم قدم برمی دارد، احساس می کرد جای نعلین استاد بر زمین نقش می بندد.

سربازها گوشه و کنار ایستاده بودند. بعضی اسلحه داشتند و تعدادی چوب به دست بودند. هرچه جلوتر می رفتند، سربازها بیشتر می شدند. کامیون خاکی رنگی ترمز کرد و بعد سربازها از آن بیرون ریختند. بعد جیپی آژیرکشان رسید و سر کوچه ایستاد. صدای بلندگویش بلند شد.

ـ متفرق شوید این یک دستور نظامی است.

جمعیت آرام، اما پیوسته پیش می رفت. چند نفر از طلبه های جوان دور امام حلقه زدند. یک نفر شروع کرد به شعار دادن. بعد فریاد اوج گرفت. جلوتر رفتند. افسری که توی جیپ نشسته بود، بلند شد. سعی کرد با لحن آرام مردم را دور کند.

ـ ما هرگز دوست نداریم کار به خشونت برسد و کسی آسیب ببیند. لطفاً به خانه هایتان بروید.

ـ ما می خواهیم مجلس فاتحه برگزار کنیم.

این را طلبه ای که جلوتر بود گفت.

ـ هرگونه اجتماع ممنوع است. کسی اجازه ی ورود به فیضیه را ندارد.

ـ فیضیه خانه ی ماست.

این را سید علی اکبر گفت و همراه امام چند قدم پیش رفت.

افسر توی جیپ کلاهش را برداشت، عرق های پیشانی اش را پاک کرد. گرما کلافه اش کرده بود، گفت: «یک بار دیگر می خواهم که پراکنده شوید، وگرنه دستور می دهم تا.... »

این تهدید سبب شد، عده ای به شاه ناسزا بگویند.

ـ اگر یک قدم جلوتر بیایید، دستور شلیک می دهم.

امام یک گام جلوتر رفت و سیل جمعیت همراهش پیش رفتند. سید مشت هایش را گره کرده بود. یک نگاهش به سربازها بود و یک نگاهش به استادش.

پیرمردی که عصا در دستش می لرزید، زیر لب به پدر شاه ناسزا می گفت: «هرچه می بینم از گور آن مرتیکه بلند شده.»

ـ سربازها به جای خود.

چند کبوتر به سمت حرم رفتند و آسمان صاف و خاکستری شد، بی هیچ ابر یا پرنده ای. سربازها جلو کوچه صف کشیدند. چند لایه لباس خاکی رنگ، با اسلحه هایی در دست. سید خود را به امام نزدیک تر کرد.

ـ سربازها آماده....

سربازها زانو زدند. اسلحه های ژ3 را مسلح کردند، اما جمعیت جلوتر رفت.

یک باره گلنگدن ها کشیده شد؛ صدای خشک آهن.

ـ دستور می دهم متفرق شوید. نمی خواهم خون کسی....

ـ خون ما رنگین تر از خون زن و بچه ای نیست که روز جمعه قتل عام شدند.

افسر چاق کلافه شده بود. صدایش می لرزید. سربازها قنداق تفنگ ها را به سینه چسباندند. امام بی هراس پیش می رفت. افسر به التماس افتاده بود و پیوسته می گفت نمی خواهد خونی ریخته شود. انگشتان سید عرق کرده بود. می خواست بپرد و سینه اش را سپر کند، ولی وقتی دید سربازها بلند شدند، تعجب کرد. امام ابهت خاصی داشت.

افسر که دست پاچه شده بود، با رنگی پریده نمی دانست چه دستوری بدهد. فاصله کمتر از ده قدم بود. نفس ها در سینه ها حبس شده بود. نگاه سید به تفنگ های نو و براق بود و چهره ی مصمم استادش. سایه ی نخل ها. گامی جلوتر، همهمه ی جمعیت. نگاه هراسان سربازها به فرمانده ی خود. انگشتان لرزان روی ماشه.

سید هر لحظه منتظر بود کاری بکند. جمعیت نزدیک سربازها شده بود که با ترس کنار می رفتند. همه در پی امام وارد کوچه شدند. فریاد الله اکبر در کوچه پیچید. صدای گوش خراش بلندگو میان شعار مردم به سختی شنیده می شد. سید از کنار سربازی گذشت. رنگ سرباز مات شده بود و اسلحه اش می لرزید. محکم آن را چسبیده بود.

روبه رو درِ مدرسه ی فیضیه بود. درِ چوبی که بسته شده بود. سید علی اکبر احساس می کرد نیرویی تازه یافته است. باید کاری می کرد. عبایش را از دوش برداشت. به کناری اش داد و به طرف در دوید. قد بلندی داشت و لاغر و کشیده بود. به سوی دیوار کوتاه مدرسه دوید. با شتاب می دوید. فوری چنگ انداخت و لبه ی دیوار را گرفت و بالا رفت. از آن سو پایین پرید و در را که از پشت زنجیر شده بود، باز کرد. در رو پاشنه چرخید و نور تابید توی حیاط و امام گام در روشنایی گذاشت. سید علی اکبر از طنین صدای گام هایی که وارد صحن مدرسه می شدند تا سخنان رهبرشان را بشنوند، احساس لذت می کرد.

کلمات کلیدی
امام  |  سرباز  |  مدرسه فیضیه  |  خیابان  |  گام  |  کوچه فیضیه پر سرباز  |  مدرسه فیضیه مجلس فاتحه  | 
لینک کوتاه :