×

طنز; تابستان خود را چگونه گذراندید؟


نویسنده : محمدحسن دارابی‌نیا تعداد بازدید : 2647     تاریخ درج : 1394/06/24

 

آقای صفدری دبیر تربیت بدنی است. نامرد دست بزن دارد. به قول بچه‌ها باید می‌شد دبیر تربیت زدنی نه تربیت بدنی. سواد درست و حسابی هم ندارد.

دفتر انشا را باز کردم. همه چی در آن دیده می‌شد غیر انشا؛ البته آقای رحیمی با آدم راه می‌آمد. خیلی باهاش حال می‌کردم. دبیر گیری نبود. یک ربعی می‌شد که از وقت کلاس گذشته بود، ولی خبری نبود. مندلی مبصر کلاس رفته بود دفتر ببیند آقای رحیمی می‌آید یا نه. چند دقیقه بعد وقتی که مندلی خبر نیامدن آقای رحیمی را داد کلاس منفجر شد.

ناصر و صابر شروع کردند روی میز زدن. ته کلاس هادی موشک درست می‌کرد. رضا پریده بود لبه‌ی پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. هرچی مندلی می‌گفت سر و صدای‌تان تا دفتر می‌رود فایده نداشت. بزن و بکوب ادامه داشت تا این که در باز شد. آقای صفدری وارد کلاس شد. همه سر جا میخ‌کوب شدند. عماد که وسط کلاس داشت برای خودش می‌پرید بالا، رنگش زرد شد. آقای صفدری آرام رفت طرفش: «چه غلطی داشتی می‌کردی؟ ها؟»

من که دهنم از ترس خشک شده بود. معلوم نبود عماد چه حالی داشت. یک پس‌گردنی زد و با اردنگی روانه‌ی دفترش کرد. حساب کار دست همه اومده بود. هیچ کس جیک نمی‌زد. با همان تیپ همیشگی آمده بود. تی‌شرت سبزرنگ، شلوار ورزشی تیره با کفش‌های اسپورت. یک سوت هم گردنش بود.

رفت پشت میز نشست. با دستش همان چند تا لاخ مویی را که روی سرش مانده بود مرتب کرد: «این زنگ انشا دارید، آره؟»

چند نفری آهسته گفتند: «بله.»

قیافه‌اش از قبل جدی‌تر شد: «کیا انشا...» اون وقت با تأکید گفت: «ننوشتن؟»

هیچ کس هیچی نگفت.

- پس یعنی همه‌تون نوشتید دیگه. خیلی خوب!

لیست را باز کرد. با خودکارش از بالا به پایین اسم‌ها را یکی یکی چک می‌کرد. هرچی پایین‌تر می‌آمد استرس من بیش‌تر می‌شد. یک‌دفعه روی یک اسم متوقف شد. سرش را بالا آورد: «نوری.»

دلم ریخت. بین این همه آدم چرا من؟ از کجا باید می‌دونستم قرار است این بیاید سر کلاس؟ این دفعه بلندتر گفت: «نوری کیه؟»

دستم را بالا بردم: «ما آقا.»

- پاشو بیا انشاتو بخون.

- ما هفته‌ی پیش خوندیم آقا.

- خوندی که خوندی. ننوشتی؟ ها؟

- نه آقا نوشتیم. گفتیم بچه‌های دیگه هم بخونن.

- می‌خوام نخونن. یالا ببینم. داره با من یکی به دو می‌کنه. پس ننوشتی؟

- چرا نوشتیم، ولی کامل نیست. اگه بشه هفته‌ی دیگه بخونیم.

- میای یا با پس‌گردنی بیارمت؟

به منصور که کنارم بود اشاره کردم جا را باز کند. از کنارش که رد می‌شدم دفترش را برداشتم. خودم که چیزی ننوشته بودم، گفتم شاید منصور نوشته باشد.

همه‌ی کلاس چهارچشمی نگاهم می‌کردند. جلو کلاس رو به جمعیت ایستادم. دفتر را باز کردم. صفحه‌های آخر را یکی – دو ورق عقب جلو کردم تا این که سر تیتر را پیدا کردم «دوست خوب چه ویژگی‌هایی دارد». شروع کردم به خوندن: «یک دوست خوب باید...»

- اسم این انشایی که داری می‌خونی چیه؟

- دوست خوب چه ویژگی‌هایی دارد؟

- چگونه تابستان خود را گذراندید را بخون.

- کامل نیست آقا.

- عیب نداره بخون.

نگاهی به جمعیت انداختم، بلکه مثل روزهای امتحان کمکی، چیزی به دستم برسد؛ اما هیچ کس نم پس نمی‌داد. به صفحه‌ی سفید دفتر با خطوط آبی‌اش نگاه کردم. سعی کردم هر کاری را که در تابستان انجام دادم توی ذهنم تجسم کنم و بخوانم.

- تابستان فصل زیبایی است و بچه‌ها در آن بازی می‌کنند. من فصل تابستان را خیلی دوست دارم. من در تابستان کارهای زیادی کردم...

دفتر را بالاتر آوردم تا کسی متوجه نشود دارم صفحه‌ی سفید می‌خوانم.

... من در تابستان خیلی درس خواندم...

صدای خندیدن چند نفری آمد. سرم را بالا آوردم ببینم چه خبر شده. آقای صفدری از پشت میز بیرون آمده و ته کلاس به دیوار تکیه زده بود و به من نگاه می‌کرد: «به اینا توجه نکن انشاتو بخون.»

دوباره تمرکز کردم و به صفحه‌ی سفید دفتر چشم دوختم.

... صبح‌ها فوتبال بازی می‌کردم و در کارهای خانه به مادرم کمک می‌کردم. عصرها با بچه‌ها توی کوچه پرسه می‌زدیم و برای هم‌دیگر جوک می‌گفتیم.

آقای صفدری با یک لحن تند و خیلی جدی گفت: «یعنی چی؟»

همون لحظه بود که فهمیدم خراب کردم. قلبم تند تند می‌زد. نمی‌توانستم سرم را بالا بیاورم.

- هیچی آقا اشتباه شد.

- خب بقیه‌اش.

- شب‌ها به مسجد می‌رفتم و دعای کمیل و توسل می‌خواندم.

- نه همون قسمت جوکش را بخون.

کلاس مثل بمب منفجر شد. تمام بدنم خیس عرق شده بود.

- همون یه تیکه بود آقا.

- اگه از رو نمی‌تونی بخونی از بیرون بگو.

از ترس بدنم می‌لرزید. آقای صفدری به سمت میز خودش رفت. «چی شد، تموم شد؟»

- بله آقا، گفتم که کامل نیست.

- خب دفترتو بده می‌خوام یه بیست خوشگل بهت بدم.

به من و من افتادم: «نه آقا به خدا انشامون ارزش نمره دادن نداشت. هفته‌ی بعد کاملش می‌کنیم میاریم.»

با خون‌سردی گفت: «دفترتو بیار.»

با ترس و لرز رفتم طرفش. وقتی آرام باهات حرف می‌زد ترسناک‌تر می‌شد.

- صفحه‌ای رو که خوندی باز کن بذار روی میز.

صفحه‌ها را ورق می‌زدم. همین جور که داشتم می‌گشتم یک‌دفعه چیزی مثل شلاق خورد پس گردنم... شترق... صداش توی کل کلاس پیچید. صدای خنده‌ها قطع شد.

- اینو زدم واسه این که دیگه با بزرگ‌تر از خودت شوخی نکنی.

تا اومدم خودم را جمع و جور کنم یکی دیگر خواباند پس گردنم.

- اینو زدم واسه این که انشا ننوشته بودی.

سومی هم با صدای بلندتر نشست پس‌گردنم.

- اینو زدم واسه این که دیگه دفتر بقیه رو برنداری.

بغضم ترکید. اشکم دراومد. از کجا فهمید دفتر منصور را برداشتم؟ گوشم را گرفت تا دم در کلاس با خودش برد. گفت برو دفتر حالا حالاها باهات کار دارم.

سرم پایین بود. با این که اشک جلو دیدم را گرفته بود؛ اما توانستم بخوانم. روی جلد دفتر درشت نوشته بود دفتر انشای منصور سهراب‌پور.

لینک کوتاه :