زندیقی به نام «عبدالملک» خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید، حضرت به او فرمود: آیا می دانی زمین را زیر و زبری است؟
گفت: آری.
فرمود: زیر زمین رفته ای؟
عرض کرد: نه.
فرمود: پس می دانی زیر زمین چیست؟
گفت: نمی دانم ولی به گمانم چیزی نیست.
فرمود: به آسمان بالا رفته ای؟
عرض کرد: نه.
فرمود: از تو شگفتی است که نه به خاور رسیده و نه به باختر، نه به زیرزمین فرو شده و نه به آسمان بالا رفته و نه به آنجا گذر کرده ای تا بفهمی آفریده دارند و تو منکر هرچه در آنها است، هستی آیا خردمند چیزی را که نداند، منکر می شود؟
زندیق گفت: هیچ کس مانند تو با من چنین سخن نگفته [بود].
فرمود: پس تو در این شک داری شاید که باشد و شاید نباشد.
زندیق به شک خود اعتراف نمود و گفت شاید همینطور باشد. وقتی که به شک خود دانا شد، امام علیه السلام شروع به تعلیم او فرمود و او را امر به تفکر در نظم دستگاه آفرینش و بزرگی آن کرد؛ چنانکه به تفصیل ذکر می شود تا آن شخص اهل ایمان و یکی از داعیان الهی شد[1].
پی نوشت:
[1] احتجاج طبرسى، ج 2، ص 334.