گوهر ناب  /  داستان ها و حکایات  /  حکایات پندآموز

حمایت امام زمان از شیعیان

بزرگترین کرامت امام، همین قضیه انقلاب و رهبری ایشان بود. شما حساب کنید از اولی که این پدر و پسر (رضا شاه و پسرش) بر سر کار آمدند تا وقتی که نابود شدند، چقدر اشخاص برجسته و بزرگ علیه اینها قیام کردند و به جایی نرسیدند. اما ایشان با آن قلم و بیانش علیه آن دولت مقتدری که تمام ابرقدرت ها پشتیبانش بودند قیام کرد، و آن طور مردم از او تبعیت کردند که حتی بچه هایی که تازه به زبان آمده بودند وقتی دیگران شعار می دادند: «مرگ بر شاه» آن بچه ها هم همین شعار را می دادند. و در گوشه و کنار مملکت، دهکده و مزرعه ای نماند مگر این که همه «درود بر خمینی» و «مرگ بر شاه» شعارشان شد.

منبع : میر مهر جلوه های محبت امام زمان(علیه السلام)، ص 87 تعداد بازدید : 2192     تاریخ درج : 1397/04/23    

امام (عج) از دوستان و یاران خود حمایت می کند، در این رابطه داستان زخم صفین، وحید بهبهانی و ابو راجح حمّامی معروف است. این دفاع و حمایت، منحصر به موارد شخصی و فردی نیست، بلکه در مواردی، از جامعه شیعه حمایت می کند و باعث حفظ آنان می شود، در این مورد داستان انار که مربوط به شیعیان بحرین و وزیر آن که دست نشانده انگلیسی ها بوده، مشهور و متواتر است.

- روزی به طرف مصر سفر می کردم و در بین راه مردی از طایفه غرّه با من همراه شد. باهم صحبت می کردیم و در بین صحبت از جنگ صفین یادی شد.

آن مرد گفت: اگر من در آنجا حاضر بودم، شمشیر خود را از خون علی و اصحابش سیراب می کردم.

من هم گفتم: اگر من حاضر بودم، شمشیر خود را از خون معاویه و یارانش رنگین می کردم... درگیری شدیدی واقع شد. ناگاه آن مرد ضربه ای بر فرق سرم وارد کرد که افتادم و از هوش رفتم.

چون چشم گشودم، سواری بر بالین خود دیدم که از اسب پیاده شد و دستی بر جراحت و زخم من کشید، فورا جای ضربه خوب شد... فرمود: این سر، سر دشمن توست؛ چون ما را یاری کردی، ما هم تو را یاری نمودیم.

عرض کردم: ای مولای من! تو کیستی؟

فرمود: من صاحب الزمانم. اگر در مورد این زخم از تو پرسیدند: بگو آن را در جنگ صفین به سرم زدند.[1]

- پاسی از شب گذشت، ناگاه صدای در منزل بلند شد. در را باز کردم، خود را به پاهای من انداخت و می بوسید، گفتم: ای مسلمان! آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود، و این پا بوسیدنت چیست؟

گفت: مرا سرزنش نکن، وقتی از نزد شما رفتم، شب در عالم خواب، دیدم که:

حضرت صاحب الزمان (عج) ظهور فرمودند. خدمت ایشان مشرف شدم، حضرت به من فرمودند: فلانی! عبای تو از اموال فلان شخص است... قبایت نیز مربوط به فلان شخص است... خانه و ظروف و فرش و چهارپا و سایر چیزها نیز...

بعد نگاه به پسرم کرد و فرمود: این فرزند حرام است، این شمشیر را بردار و گردنش را بزن!

در اینجا من غضبناک شدم و گفتم: به خدا قسم که تو سید و از ذریه پیامبر نمی باشی چه رسد به این که صاحب الزمان باشی! همین وقت از خواب بیدار شدم و فهمیدم حق با شما جناب وحید بهبهانی است و ما طاقت اطاعت و فرمانبرداری از آن حضرت را نداریم، مرا عفو بفرمایید.[2]

- حاکم امر کرد که «ابو راجح» را حاضر کنند. چون حاضر شد، امر کرد که او را بزنند و چندان او را زدند که به هلاکت رسید و جمیع بدن او را زدند، حتی صورت او را آنقدر زدند که از شدّت آن دندان های او ریخت و زبان او را بیرون آوردند و آن را به زنجیر آهنی بستند. بینی او را سوراخ کردند... و امر کرد او را با آن جراحت در کوچه های حلّه بگردانند و بزنند.

شک نداشتند که او در همان شب خواهد مرد. پس چون صبح شد، مردم به نزد او رفتند، دیدند که او ایستاده و مشغول نماز است و اثری از جراحت ها در او نیست.

پس مردم از حال او تعجب کردند و از امر او سؤال نمودند. گفت: در دل از مولای خود حضرت صاحب الزمان استغاثه کردم. دیدم خانه پر از نور شد و ناگاه حضرت صاحب الامر تشریف آوردند و دست شریف خود را بر روی من کشیدند و فرمودند: بیرون رو و از برای عیال خود کار کن! به تحقیق که حق تعالی تو را عافیت عطا کرده است.[3]

- وزیر گفت: ای امیر مصلحت در این است که اکابر اهل بحرین را احضار فرمایی و مامور داری به این که یا در خصوص این انار جواب کافی گویند و یا آنکه ترک مذهب شیعه کرده و در مذهب اهل سنت درآیند و یا آنکه مانند اهل ذمه قبول جزیه نمایند. و چون از عهده جواب برنیایند لاعلاج در مذهب والی درآیند و در آن، والی را اجری عظیم باشد و اگر قبول جزیه نمودند، ایشان را خواری و ذلت باشد و اگر از آن هم امتناع نمایند، مردان ایشان را باید کشت و زنان ایشان را اسیر و اموال ایشان را تصرف نمود.

والی از این رأی خوشش آمد، امر به احضار علما و اکابر اهل بحرین نمود و پس از حاضر نمودن انار، ایشان را مخیر کرد میان امور مذکوره. اهل بحرین چون این شنیدند حیران و ترسان گردیدند. لاعلاج سه روز مهلت خواستند...

«محمد بن عیسی» مردی صاحب فضل و تقوا بود. او سروپای خود را برهنه نمود و به امام عصر استغاثه کرد... ناگهان شخصی را در نزد خود حاضر دید که به او خطاب فرمود: ای محمد بن عیسی! تو را چه می شود، غم مخور منم مولای تو صاحب الزمان و آقای درماندگان.

ای پسر عیسی! دلتنگ مباش که در خانه آن وزیر، لعنه الله، درخت اناری باشد، چون آن درخت بار آورد وزیر قالبی از گل به صورت انار ساخته و آن را دو نیمه کرده و...

ای پسر عیسی! به والی بگو: در میان این انار به غیر از دود و خاکستر چیز دیگری نباشد.

محمد بن عیسی شاد و مسرور گردید و از تأخیر جواب پرسید. آن حضرت فرمودند: اگر یک شب مهلت می خواستید همان شب را به مقصود می رسیدید.[4]

- به اهالی قلعه بگو: چرا این آقا را اذیت می کنند؟![5]

- در نجف شیخی بود پیرمرد، اهل مازندران که بی جهت به امام خمینی (ره) بدبین بود و طلاب را از رفتن به درس امام نهی می کرد.

روزی دیدم این شیخ پیرمرد آمده دم در منزل و درب را می بوسد و می گوید:

الحمد لله الذی هدانا لهذا... .

گفتم: مگر چه شده است؟

گفت: یک شب خواب دیدم... امام زمان علیه السّلام فرمود: روح الله!

آقای خمینی عبایش را جمع کرد و گفت: بله آقا، گفت: بیا جلو، و آقا تندتند رفت جلو، وقتی خدمت امام زمان (عج) رسید دیدم قدها مثل هم مساوی، جوری نبود که حضرت مهدی (عج) بلند و یا آقای خمینی کوتاه تر باشد، طوری ایستاد که گوش آقای خمینی دم دهان امام زمان (عج) بود و ربع ساعت می گفت: چشم، فلان چیز را انجام دادم، انجام می دهم ان شاء اللّه، درست ربع ساعت تندتند حضرت تو گوش روح اللّه می گفت.

وقتی مطلب تمام شد، دو متر و یا یک متری فاصله گرفت و حضرت رفت بنشیند، آقای خمینی دستی تکان داد و آن یازده نفر تعظیمی کردند و آقای خمینی برگشت، عقب عقب، نه اینکه پشتش را بکند و به حرم نرفت.[6]

- شهید آیت اللّه صدوقی قدّس سرّه می گوید:

بزرگترین کرامت امام، همین قضیه انقلاب و رهبری ایشان بود. شما حساب کنید از اولی که این پدر و پسر (رضا شاه و پسرش) بر سر کار آمدند تا وقتی که نابود شدند، چقدر اشخاص برجسته و بزرگ علیه اینها قیام کردند و به جایی نرسیدند. اما ایشان با آن قلم و بیانش علیه آن دولت مقتدری که تمام ابرقدرت ها پشتیبانش بودند قیام کرد، و آن طور مردم از او تبعیت کردند که حتی بچه هایی که تازه به زبان آمده بودند وقتی دیگران شعار می دادند: «مرگ بر شاه» آن بچه ها هم همین شعار را می دادند. و در گوشه و کنار مملکت، دهکده و مزرعه ای نماند مگر این که همه «درود بر خمینی» و «مرگ بر شاه» شعارشان شد.

و با همین شعار و با این راه ورویه و دادن اطلاعیه، مردم را رهبری کرد، تا آنجا که شاه رفت. و بعد از او دست نشانده هایش که خیلی هم قوی و بی رحم و بی عاطفه و دور از انسانیت بودند، و هرکاری هم حاضر بودند که انجام بدهند، و ملت را به خاک وخون بکشند تا به مقصود خود برسند، رهبری ایشان آن گونه بود که همه آنها را شکست داد.

همیشه نهضت ها علیه قدرتمندان عالم، تلفات داده اند، ولی تلفاتی که در نهضت ایشان داده شد، نسبت به تلفاتی که در انقلاب های دنیا داده شده اصلا قابل مقایسه نیست. آیا اینها را جز کرامت چیز دیگری می شود به حساب آورد؟ ما همه اینها را کرامت ایشان، در زیر سایه لطف حضرت ولی عصر (عج) و ارتباطشان با حضرت بقیة اللّه می دانیم. و من مطمئن هستم که ایشان از آنجا الهام می گرفت و هر عملی هم که انجام می داد، با عنایت و لطف آن حضرت بود.[7]

پی نوشت ها:

[1] برکات ولى عصر(عج)، ص 87. ر. ک: ضمائم، ص 373(زخم صفین).

[2] العبقرى الحسان، ج 2، ص 163؛ عنایات حضرت مهدى(عج) ...، ص 93، ملاقات با طاووس بهشت حضرت مهدى(عج)، ص 215. ر. ک: ضمائم، ص 375( مردم طاقت اطاعت امام عصر علیه السّلام را ندارند؛ دفاع از آیت الله وحید بهبهانى).

[3] نجم الثاقب، ص 544، حکایت 41. ر. ک: ضمائم، ص 377(ابو راجح حمّامى).

[4] دار السلام، شیخ محمود عراقى، ص 492؛ نجم الثاقب، ص 428، حکایت 49. ر. ک: ضمائم، ص 248(انار سیاه).

[5] عنایات حضرت مهدى(عج) ...، ص 81(به نقل از مردان علم در میدان عمل، ج 5، ص 398). ر. ک: ضمائم، ص 435(تشرف آیت الله ملا هاشم قزوینى).

[6] کرامات امام خمینى(ره)، ص 60. ر. ک: ضمائم، ص 380(گوش آقاى خمینى دم دهان امام زمان(عج) بود).

[7] کرامات امام خمینى(ره)، ص 64.

کلمات کلیدی
انقلاب اسلامی  |  امام زمان (عج)  |  حمایت از شیعیان  |  امام خمینی (ره)  | 
لینک کوتاه :