گوهر ناب  /  اشعار آیینی  /  شام غریبان

مجموعه اشعار شام غریبان امام حسین(ع)

یکی از بزرگ ترین فجایع بشری در 10 محرم سال 61 هـ ق در سرزمین کربلا توسط امویان به وقوع پیوست. هنوز نیم قرنی از رحلت پیامبر اسلام سپری نشده بود که یزیدیان جنایات تاریخی را مرتکب شدند و امام حسین (ع) را به شهادت رساندند و به انجام فجایع عظیم دیگری از جمله بریدن سر کشته‌ ها و غارت اموال و به اسارت گرفتن اهل‌ بیت علیهم‌السلام مبادرت ورزیدند. در اینجا گزیده ای از اشعار شام غریبان امام حسین علیه السلام از نظر می گذرد.

منبع : کتاب گنجینه نور مدائح و مراثى خمسه طیبه؛ مجاهدی، محمدعلی تعداد بازدید : 16633     تاریخ درج : 1400/11/20    

شب تنهایی و یتیمی

خیمه ها می سوزد و شمع شب تارم شده
در شب بیماریم آتش پرستارم شده

ما که خود از سوز دل آتش به جان افتاده ایم
از چه دیگر شعله ها یار دل زارم شده

پیش از این سقای ما بودی علمدار حسین
امشب اما جای او آتش علمدارم شده

ای فلک جان مرا هر چند می خواهی بسوز
مدتی هست از قضا دل سوختن کارم شده

جز غم امشب پیش ما یار وفاداری نماند
در شب تنهائیم تنها همین یارم شده

من که شب را تا سحر بی خواب و سوزانم چو شمع
از چه دیگر شعله ها شمع شب تارم شده

بس که اشک آید به چشمم خواب شب را راه نیست
دود آتش از چه ره در چشم خونبارم شده؟

جز دو چشمم هیچ کس آبی بر این آتش نریخت
مردم چشمان من تنها وفا دارم شده

گر گلستان شد به ابراهیم آتش ها ولی
سوخت گلزار من و آتش پدیدارم شده

شعله های کربلا آتش به جانم زد حسان
آتشین از این جهت ابیات اشعارم شده

حبیب الله چایچیان (حسان)

به خون خفته و خیمه سوخته

شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستاره سوخته ای، صحبت از غمی دارد

شب است و بر لب شطّ فرات، زمزمه ای ست
به پای نخل که گیسوی درهمی دارد

شب است و ماه به هر خیمه ای که می نگرد
نشسته مادری و بزم ماتمی دارد

شب است و دشت، به خون خفته؛ خیمه، سوخته است
به وسعت ابدیّت، جهان غمی دارد

شب است و سنگ صبوری به ناله می گوید
کجاست دُرّ یتیمی که همدمی دارد؟

شب است و دختر معصوم سیدالشهدا
برای نوحه گری، فرصت کمی دارد

شب است و سایه  اهریمنی شتاب آلود
رَود به سوی سلیمان که خاتمی دارد

شب است و داغِ جگرسوزِ سینه مظلوم
ز اشک فاطمه، امّید مرهمی دارد

شب است و این همه غم، در عوالم ملکوت
خدا گواست، پیمبر چه عالمی دارد

شب است و ماتم اصغر گرفته است، رباب
ز گاهواره  او، چشم برنمی دارد

شب است و قافله سالار شاهدان شهید
به دست، مشعل و بر دوش، پرچمی دارد

شب است و بر سر سجّاده ای پُر از اخلاص
بلند قامت عصمت، قد خمی دارد

شب است و زینبِ دور از حسین می داند
نفس کشیدنِ بی او، چه ماتمی دارد

 محمدجواد غفورزاده

همسفر خداحافظ

بسته ام بارِ سفر را پس خداحافظ حسین
می برند این خون جگر را پس خداحافظ حسین

در دو زانویم نمانده قوّتی، دلواپسم
می کِشم دردِ کمر را پس خداحافظ حسین

کو علمداری که زانو را رکابم می نمود؟
داده ام از کف، قمر را پس خداحافظ حسین

بعدِ تو یک نیمه جانی در گلویم مانده است
می برند این محتضر را پس خداحافظ حسین

زینب و‌ نامحرمان؟ اصلاٌ چطوری ممکن است
یک نظر کن همسفر را پس خداحافظ حسین

چون پرستو می روم زخمی ز کعبِ نیزه ها
داده ای نا بال و پر را پس خداحافظ حسین

اوّلین بار است از مرکب تماشا می کنم
بر رویِ سر نیزه، سر را پس خداحافظ حسین

می روم تا شهرِ کوفه با زبانی‌ چون علی
زنده گردانم پدر را پس خداحافظ حسین

معجری کوتا که سازم سایبانی بر تنت
می چشی هُرمِ شرر را پس خداحافظ حسین

 محسن راحت حق

تب غارت خیمه ها

ناگهان دشت بلاخیز پر از هلهله شد
کوفه با شام سر غارت ما یک دله شد

تب غارت به همه دشت سرایت می کرد
با سرت خولی نامرد تجارت می کرد

از خدا بی خبران هیچ ندارند احساس
معجرم دل نگران است کجایی عباس؟

آتش و دود که سمت حرمت می آمد
نیزه ای بود که سمت حرمت می آمد

جای یک نیزه به پهلوی سکینه می سوخت
خیمه در آتش کینه ی مدینه می سوخت

دست از جیب خیانت همه بیرون کردند
گوش ها را به خشونت پر از خون کردند

هر که در غائله بی بهره ز گودال شده
دست او طالب ارزانی خلخال شده

در هیاهوی حرم پیرهنت را بردند
نیمه شب بود عقیق یمنت را بردند

قطره ای آب حرم را چه مشوش کرده
این رباب است سر قبر علی غش کرده

گرد خیمه خبر تلخ تری می گردد
نیزه ی حرمله دنبال سری می گردد

حسن کردی

بغض تاریک بیابان

بی سرپناه ، سایهٔ بر سر کجا روم
با شمر و با سنانِ ستمگر کجا روم

همراه خواهرت شده چشمان پستِشان
از ترس دستِ دشمن و معجر کجا روم

با گریه اش آخرش از دست می رود
من با ربابِ بی علی اصغر کجا روم

در آتش خیام به صحرا دویده ایم
از بغض شهر شام، برادر کجا روم

زد تازیانه لحظه محمل سواری است
وقتی که نیست شانه اکبر کجا روم

 حامد آقایی

نیزه دار سر خورشید

به نیزه‌ دار بگو نیزه را تکان ندهد
به کودکی که به خوابِ خوش است جان ندهد

رُباب بندِ طناب و خدا کُنَد امشب
به این بُریده نفَس بچه را نشان ندهد

برایِ بردنِ یک سر چقدر خورجین است
بگو سنان که تو را دستِ این و آن ندهد

حرامی آمده سمتِ حرم دعایی کن
که دخترانِ تو را دستِ خیزران ندهد

بگو چه ‌کار کنم زیر آتشِ خیمه
که خیمه ‌ای که می ‌اُفتد به کَس امان ندهد

بگو چه کار کنم تا نسوزد این دختر
که شعله فرصتِ ماندن به گیسوان ندهد

خدا کُنَد که یتیمی که راه گم کرده
به زیرِ بوته‌ ی آتش گرفته جان ندهد

خدا کُنَد که در آید زِ دست انگشتر
که شمر خنجرِ خود را به ساربان ندهد

رُباب آب ننوشیده تا نیاید شیر
به نیزه دار بگو بچه را نشان ندهد

 حسن لطفی

قافله سالار

از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند

از چاه بپرسید، همان چاه مقدس!
با ماه، همان ماه شب تار چه کردند؟

اصلاً بگذارید خود آب بگوید
با چشم و دل و دست علمدار چه کردند؟

اصلا بگذارید، که خورشید بگوید
خورشید! بگو با سرِ سردار چه کردند؟

نیزار گواه است که با خوب ترین ها
این قوم خطا رفته  تاتار چه کردند؟

بیعت شکنان، نقشه کشیدند و دوباره
با ذریه  حیدر کرار چه کردند؟

ای قامتِ افراشته در سجده بسیار
لب های عطش با تب بسیار چه کردند؟

نیلوفر پژمرده شب های خرابه!
با بغض تو ای ابر سبکبار چه کردند؟

در ماتم شمع و گل و پروانه و بلبل
ای اشک به یاد آر، به یاد آر چه کردند

در طاقت من نیست که دیگر بنویسم
با قافله و قافله سالار چه کردند

 جلوداریان

خودم دیدم زمین دریای خون بود

خودم دیدم زبالای بلندی
که محبوب خدا را سر بریدند

خودم دیدم کبوترهای معصوم
همه، سر زیر پرها کرده بودند

خودم دیدم که صحرا لاله گون بود
خودم دیدم زمین دریای خون بود

خودم دیدم فضای آسمان ها
پراز «انّاالیه راجعون» بود

خودم دیدم گلوی اصغرم را
خودم در بر کشیدم اکبرم را

خودم دیدم که زهرا گریه می کرد
خودم دیدم سرشگ مادرم را

تو زیر پا رفتی ولی بیچاره زینب
از این به بعد و بعد از این آواره زینب

خورشید به نیزه

باید خودت یاری کنی ورنه محال است
بوسه بگیرد از گلوی پاره زینب

خون گلویت را کسی تا آسمان برد
پیراهن و عمامه ات را این و آن برد

آیا نگفتم در بیاور خاتمت را
راضی شدی انگشترت را ساربان برد

گفتند که پیراهنت را می کشیدند
تصویر غارت کردنت را می کشیدند

نه اینکه نیزه بر تنت می ریخت دشمن
بلکه به نیزه ها تنت را می کشیدند

رفتی و دستم بر ضریح دامنی بود
رفتی ز دستم رفتنت چه رفتنی بود؟

تا آن زمانی که به یادم هست داداش
وقتی که می رفتی تنت پیراهنی بود

رفتی که اشک خواهرت را در بیاری
بغض گلوی دخترت را در بیاری

آیا نمی شد ای سلیمان زمانه
قبل از سفر انگشترت را در بیاری؟

علی اکبر لطیفیان

در اوج بی کسی ها

زمینِ تشنه و تن پوش تیر و تنها تو
هزار قافله در اوج بی کسی ها تو

پرنده، سنگ، درختان، به سینه می کوبند
دوباره دسته ای از کوچه رد شد اما تو

غروب شام غریبان و کوچه تاریک است
خدا به خیر کند مرد! صبح فردا تو،

چگونه می گذری از گناه این مردم
گناه مردم بی رحم کوفه آیا تو؟

صدای شیونی از زینبیه می آید
به داغ بی کسی انداختی جهان را تو

تویی که زمزمه ات کوه را پراکنده ست
کنار آمده ای با تمام غم ها، تو!

چه راحت از همه  قوم و خویش دل کندی
چه دیده بودی آن لحظه های زیبا تو؟

زنی شکسته دل و ردّ سرخی از خورشید
که تکیه داده به دیوار تکیه ها با تو

در انتظار سواری که می رسد از راه
میان دسته  زنجیرزن تویی ها! تو!

 سقلاطونی

یک آسمان خورشید ناب

پرده بر می دارد امشب، آفتاب از نیزه ها
می دمد یک آسمانْ خورشیدِ ناب از نیزه ها

می شناسی این همه خورشید خون آلود را
آه! ای خورشید زخمی! رُخ متاب از نیزه ها

کهکشان است این بیابان، چون که امشب می دمد
ماهتابْ از نیزه ها و آفتابْ از نیزه ها

ریگ ریگش هم گواهی می دهد روز حساب
کاین بیابان، خورده زخمِ بی حساب از نیزه ها

یال هایی سرخ و تن هایی به خونْ غلتیده است
یادگار اسب هایی بی رکاب از نیزه ها

آرزوی آب هم این جا عطش نوشیدن است
خواهد آمد «العطش» ها را جواب از نیزه ها

باز هم جاری ست این جا رودْرود از سینه ها
بس که می آمد صدای آبْ آب از نیزه ها

گر چه این جا موجْ موج تشنگی ها جاری است
می تراود چشمه چشمه، شعر ناب از نیزه ها[1]

سعید بیابانکی

مجنون بیابان و صحرا

ملک را زین مصیبت اشک غم در دامن است امشب
فلک را زآتش ماتم شرر در خرمن است امشب

خدا را ای صبا با خاتم پیغمبران بر گو
که در دشت بلا جسم حسین بی مدفن است امشب

سلیمان جهان را تشنه ببریدند انگشتش
دریغا خاتمش اندر کف اهریمن است امشب

زپیکان بلا جسم حسینش را تماشا کن
که همچون خانه زنبور، روزن روزن است امشب

کجایی یا علی یک دم بیا در کربلا بنگر
که زینب در میان صد هزاران دشمن است امشب
بیا کز داغ مرگ اکبر گلگلون کفن، لیلا

چو مجنون رو به صحرا کرده و در شیون است امشب
که در دشت بلا جسم حسین بی مدفن است امشب [2]

جودی خراساتی

آتش خیمه و دود صحرا

خیام آشنا از آتش بیگانه می سوزد
کبوترهای بی بال حرم را لانه می سوزد

چه غوغایی است؟ در این دشت ماتم زا نمی دانم
که از شرحش دل دیوانه و فرزانه می سوزد

مگر دشمن نمی داند که زد بر خیمه ها آتش
که در یک خیمه بیماریست بی تابانه می سوزد

سری بالای نی بینم چو ماهی زیر ابر خون
که از شوق وصال حضرت جانانه می سوزد

رود بر چرخ دود از خیمه ها؟ یا از دل زینب؟
که از بیداد و جور زاده مرجانه می سوزد

غروبی آتشین می باشد و طفلی دود هر سوی
که خود چون شمع و دامن چون پر پروانه می سوزد

یکی کو؟ تا به یاری خیزد و بنشاند آتش را
وگرنه پای تا سر کودکی دردانه می سوزد

دل سوزان طفلان را دگر حاجت به آتش نیست
دل آتش چرا یا رب بر این دل ها نمی سوزد؟

علی انسانی

پیام پرپرِ گل های باغ

شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربه دری های من شنیدن داشت

بسیط دشت، چنان لاله زار حسرت بود
که سبزه نیز سر سرخ بر دمیدن داشت

هدف چه بود در این کارزار خون آلود
که شعله شوقِ به هر خیمه سرکشیدن داشت

چه بود در سر گل های باغ سبز رسول
که دشت فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت

به اوج آبی آن آسمانِ خونین رنگ
کبوترِ دل من شوق پرکشیدن داشت

ستارگان چمن پیش تیغ صف بستند
خدا دوباره مگر عزم گل گُزیدن داشت

ننالم از خط تقدیر خویش در زنجیر
که سرنوشت تو در خاک و خون تپیدن داشت

صبور ثانیه های غم و بلای تو بود
دلم که وعدهٔ بسیار داغ دیدن داشت

پیام پرپرِ گل های باغ را می برد
نسیم صبح که بر خاک و خون وزیدن داشت

جواد محقق

خزان گلستان مصطفی

کشتگان عشق بی غسل و کفن خوابیده اند
سر براه دوست داده با بدن خوابیده اند

در گلستان شهادت یک به یک مانند گل
پاره پاره در جوار ذوالمنن خوابیده اند

در کنار شاه اقلیم امامت روی خاک
با تن صد چاک با وجه حسن خوابیده اند

سرزمین کربلا یعنی حسین آباد عشق
مردمانش جمله با یک پیرهن خوابیده اند

جان نثاران شه دین ساکنان بزم قرب
بی کس و بی خانمان دور از وطن خوابیده اند

گر خزان شد گلستان مصطفی فخر زمن
نو گلانش تشنه لب در آن چمن خوابیده اند

چنگ ننوازید امشب لشکر از بهر خدا
کاهل بیت شاه در بیت الحزن خوابیده اند

ای صبا آهسته تر می ران به دشت کربلا
کودکان در خیمه با حزن و محن خوابیده اند

ساعیا با چشم حق بین بین که یاران حسین
جمله یک روحند لیکن تن به تن خوابیده اند[3]

مرشد چلویی، ساعی

کودکان تشنه و خیمه سوخته

گرچه روزی تلخ تر از روز عاشورا نبود
آنچه ما دیدیم جز پیشامدی زیبا نبود

عشق می فرمود: «باید رفت»، می رفتند و هیچ
بیم شان از تیرهای تلخ و بی پروا نبود

خیمه ها از مرد خالی می شد، اما همچنان
اهل بیت عشق در مردانگی تنها نبود

آفتاب ظهر عاشورا به سختی می گریست
کودکان لب تشنه بودند و کسی سقّا نبود

آسمان می سوخت از داغی که بر دل داشت، آه
کودکی آتش به دامن می شد و بابا نبود

کاروان کم کم به سمت ناکجا می رفت و کاش
بازگشتی این سفر را باز از آنجا نبود

شفیعی

 

یک کربلا مصیبت

زخمی شکفته، حنجره ای شعله ور شده ست
داغ قدیمی من از آن تازه تر شده ست

زخمی که غنچه بسته و جانی از آن شکفت
وقتی دهان گشود جهانی از آن شکفت

این شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این تازه تر مباد

آن سوی سوز و ساز، قراری نهفته است
در شعله زار درد بهاری شکفته است

دردی که خون دل شده درمانمان کند
نوع دگر بسازد و انسانمان کند

این سوز خوب از همهٔ سوزها جداست
سوز طف و گداز شررخیز کربلاست

با سوز کربلایی این داغ ساختیم
صدبار سوختیم و دمادم گداختیم

معراج را سبب نه، که عین مسبب است
کامل ترین حقیقت آن سوز زینب است

زینب مگو تمامت صبر خدا بگو
خورشید عصر واقعهٔ کربلا بگو

امشب سواد فاجعه ای گشته برملا
از عمق دشت های مِه آلود کربلا

مرثیه خوان روح من! امشب بیا بخوان
امشب روایت دگر از کربلا بخوان

تاریخ روز واقعه را خون گریسته ست
بیش از هزار سال در اندوه زیسته ست

در پنجه های بغض گلوگیر، مرده بود
شاعر اگر که سوز دلش را نمی سرود

تا بر غروب شام غریبان اشاره کرد
پیراهن صبوری خود صبر پاره کرد

آرام خفته بود سر از خاک برنداشت
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت

می رفت از آشیانهٔ آتش گرفته اش
با دسته ای کبوتر تنها که پرنداشت

شب، ترسناک بود و سراسیمه می دوید
طفلی که غیر عمّه امید دگر نداشت

طوفان فرو نشست ولیکن میان خاک
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت

یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلب های سخت تر از سنگ اثر نداشت

دنیا خجل ز دربدری های زینب است
خورشید هم نهان شده در پردهٔ شب است

دیشب اگر چه ره به سوی قتلگاه برد
از موج خیز غم به برادر پناه برد

امروز هم به سوی چمن ره گزیده است
گل های باغ سوخته را شب ندیده است

هنگامهٔ ورود به مقتل فرا رسید
نوباوگان فاطمه را سربریده دید

هر یک تنی به رنگ شقایق به برگرفت
از عمق روح صیحه زد، آفاق درگرفت

پرسید بانویی که قد از غم خمیده است
یاران! عزیز گمشده ام را که دیده است؟

خم شد کنار یک تن بی سر، دلش شکست
قرآن ورق ورق شده دید و سپس نشست

بر زخم بی شمار برادر نظاره کرد
هی پلک بست باز نگاه دوباره کرد

باور نمی کنم که حسینم چنین شده
سر در بدن ندارد و نقش زمین شده

در بر گرفت پیکر در خون تپیده را
بوسید جای گونه، گلوی بریده را

یک چند لحظه ای نظر از دوست برگرفت
اندوه شعله ور شد و سوز دگر گرفت

«پس بازبان پر گله آن زادهٔ بتول
روکرد بر مدینه که یا اَیها الرسول

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»

هر لحظه سوزهای فراوان به سینه داشت
سوز مکاشفات حسین و سکینه داشت

شیرازه های صبر و امیدش گسسته دید
خورشید را دمی که به زنجیر بسته دید

بیمار روز واقعه جان بر لبش رسید
نزدیک بود جان بدهد زینبش رسید

یک آن اگر توجهش از یاد رفته بود
از دست عمه حضرت سجاد رفته بود

صد شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این شعله ور مباد

سیدفضل الله قدسی

شام غربت آل الله

به بزم گریه همرنگ غروبم
به زیر ابر ستار العیوبم

تسلای دلت اشک محبان
خدا صبرت دهد آقای خوبم

در این ده شب صدای نو فلک وای
نوای ناله ملک و ملک وای

شهیدان سرخوش و ما مانده ایم و
دم یا لیتنا کنا معک وای

خوشا آنان که محرم با تو بودند
شهیدانی که همدم با تو بودند

خوشا آنان که در وقت شهادت
لب تشنه محرم با تو بودند

منم زینب که معنای وفایم
منم که فانی راه بقایم

منم یک زن ولی در اوج غیرت
امیر فاتح کرب و بلایم

به زهرایی شبیه مادرم من
به مولایی بسان حیدرم من

حسینم رفت اما دین به جا ماند
به تنهایی امیر لشکرم من

کلید گنج اسرار حسینم
چو عباسم علمدار حسینم

حسینم گر به مقتل آرمیده
من امشب چشم بیدار حسینم

اگرچه زیر بار غم خمیدم
وگر جام بلا را سر کشیدم

اگرچه جسم بی سر دیدم اما
به غیر از عشق و زیبایی ندیدم

همین امروز دیدم دلبرم رفت
یگانه سایه روی سرم رفت

فرات و اشک خیمه موج می زد
لب تشنه حسینم از حرم رفت

به مقتل دیده های دخترش بود
که تیغ دشنه روی حنجرش بود

تمام لحظه های سر بریدن
سرش بر روی پای مادرش بود

زبان گفتنم آتش گرفته
ز کعب نی تنم آتش گرفته

حرم می سوخت طفلی داد می زد
که بابا دامنم آتش گرفته

غم تو آتشی بر جان ما زد
یکی آتش به جان خیمه ها زد

یکی انگشت و هم انگشترت برد
یکی راس تو را بر نیزه ها زد

تو رفتی و میان خیمه ماندیم
تیمم کرده چادر را تکاندیم

نشسته خسته با دستان بسته
همه با هم نماز خویش خواندیم

تنهایی یتیمان حسین

دلم در حلقه ماتم، به یارب یارب است امشب
همان شام غریبانی که گویند امشب است امشب

صدای ناله ای از سرزمین نینوا آید
که گویا صاحب آن ناله، جانش برلب است امشب

یتیمان حسین امشب، همه سر در گریبانند
لب عطشانشان بر ذکر یارب یارب است امشب

سپه داری که دیشب داد پاس خیمه ها تا صبح
به خون غلتیده آن سردار صاحب منصب است امشب

حسینی را که پروردی به دامن یا رسول الله
تنش در کربلا پامال سمّ مرکب است امشب

متاب ای مه که در دشت کربلا روشن بود زآتش
شعاع شعله از هر خیمه بی صاحب است امشب

متاب ای مه که هجده سر به نوک نی بود تابان
یکی چون ماه و دورش جمع هفده کوکب است امشب

به فردا کاروانی بر اسیری می رود در شام
که هریک را دلی پُر حسرت و پُر مطلب است امشب

بیا ای شیر حق! در کربلا حال یتیمان پرس
که گریان دیده گردون به حال زینب است امشب

گرفتار و اسیرِ حلقه زنجیر می گردد
تن بیمار رنجوری که در سوز تب است امشب

دو دختر بچه از ترس عدو گمگشته در صحرا
که زینب را از آن گم گشتگان، جان بر لب است امشب

نشد در نهضتش مغلوب، سبط مصطفی، «شرمی»
که در جان بازی اش بر خصمِ سرکش غالب است امشب[4]

شرمی کاشانی

خیمه سوخته و کودک تشنه

عصر عاشورا کنار خیمه های سوخته
ذوالجناحی ماند با یال رهای سوخته

کاروان می رفت و می بلعید دشت دیرسال
کودکان تشنه را با دست و پای سوخته

در کجا دیدید یا خواندید روی نیزه ها
آسمان قرآن بخواند با صدای سوخته

قطره قطره شرم شد آب فرات از دیدنِ
رقص خون آلود شمشیر و هوای سوخته

چارده قرن آسمان بارید و می بارد هنوز
چشم زینب را به خاک کربلای سوخته

ابرها بارانی و شاید خدا هم گریه کرد
عصر عاشورا کنار خیمه های سوخته

محمود اکرامی

شام غریبان

پس از شام غریبان یاد یاری ماند و من ماندم
فروغ دیده  شب زنده داری ماند و من ماندم

ز هفتاد و دو گل در قلب این صحرای پاییزی
شمیم عترت و عطر بهاری ماند و من ماندم

خدایا شاهدی از یک چمن نسرین و نیلوفر
گلی خلوت نشین در زیر خاری ماند و من ماندم

شفق در آسمان طرحی ست از خون گلوی گل
به دامان افق نقش و نگاری ماند و من ماندم

به گوشم می رسد صوت رباب و ذکر لالایی
فقط گهواره  چشم انتظاری ماند و من ماندم

بهار آتش گرفت و باغ پرپر شد در این صحرا
پرستوهای در حال فراری ماند و من ماندم

نگاهم بود دنبال کبوترهای سرگردان
کنار خیمه، اسب بی سواری ماند و من ماندم

شکست آیینه های آل طاها عصر عاشورا
ز سُمّ اسب ها، گرد و غباری ماند و من ماندم

دل من بیشتر از خیمه ها می سوخت چون دیدم
میان شعله، جان بی قراری ماند و من ماندم

بیابان در بیابان ظلمت است و تیرگی اینجا
هلال ماه نو در شام تاری ماند و من ماندم

گواه ظلم این اُمّت، همین پیراهن است آری
ز هجده یوسف من یادگاری ماند و من ماندم

عطش بیداد کرد امروز در این سرزمین اما
ز اشک دیدگان دریا کناری ماند و من ماندم

محمدجواد غفورزاده

باران

سری بر شانه  هم می گذاریم
دل خود را به غم ها می سپاریم

من و باران از امشب قصد داریم
بباریم و بباریم و بباریم

اگر چه زخم بی اندازه دارد
سری بر نی بلند آوازه دارد

دل هر قطره  باران از امشب
برایم حرف های تازه دارد

شب آخر چه رازی داشت باران؟
هوای سرفرازی داشت باران

نگاهش را گرفت از ماه، با ماه
وداع جانگدازی داشت باران

چه یک دست و مرتب بود باران
دلی از غم لبالب بود باران

رها، یک ریز، با احساس، انگار
دو قطره اشک زینب بود باران

سیدحبیب نظاری

دشتی از شراره

بیش از ستاره زخم و فلک در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود

لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها
دشتی ز سوز سینه زینب شراره بود

می خواست تا ببوسد و برگیردش زخاک
قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود

یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر
چیزی که ره نداشت درآن خیمه، چاره بود

در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت
چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود

آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف!
شد شیردار مادر و، بی شیرخواره بود

چشمی برآنچه رفت به غارت، نداشت کس
اما دل رباب، پی گاهواره بود

یک طفل با فرات کمی حرف زد ولی
نشنید کس که حرف زدن با اشاره بود

یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود
در پشت ابر، چهره هر ماهپاره بود

از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد
از مشت ها بپرس که با گوشواره بود

علی انسانی

بدن های پاره پاره

هر سو فتاده پیکر آن گل عذارها
چون لاله های رُسته به هر جو کنارها

بر باد رفته اند، چو گل شاخه های سرخ
از بوستان سبز نبی، یادگار ها

یک سو فتاده پیکر عباس، غرق خون
بنشسته روی پیکر پاکش غبارها

سوی دیگر جنازه صد پاره علی است
افتاده روی پشته ای از خاک و خارها

اصغر چو نوشکفته گل افتاده روی خاک
نوشین لبش چو غنچه سرخ انارها

یک سو حبیب خفته، چو پیری کنار دیر
برسینه اش زخنجر دشمن، شیار ها

حُر خفته روی خاک، چو مستی کنار جام
از زخم تیغ و خنجر آن بی تبار ها[5]

محمد حسن زورق

پیک شام غریبان

اگر صبح قیامت را شبی است، آن شب است امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب

فلک! از دورِ ناهنجارِ خود لختی عنان در کش
شکایت های گوناگون مرا با کوکب است امشب

برادر جان یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یا رب یا رب است امشب

جهان پُر انقلاب و من غریب، این دشت پُر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تب است امشب

سرت مهمانِ خولیّ و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل، هزاران مطلب است امشب

بگو با ساربان امشب نبندد محمل لیلا
ز زلف و عارض اکبر، قمر در عقرب است امشب

صبا از من به زهرا گو، بیا شام غریبان بین
که گریان دیده دشمن به حال زینب است امشب[6]

نیر تبریزی

یومٌ علی وجهِ الثَّری

فضا که بوی خون گرفت، زمین و آسمون گرفت
دیگه نمی دیدم تو رو من از روی تل

تا روی خاکا افتادی، هر که با هر چی داشت می زد
قیامتی به پا شده میون مقتل

نمی دونی چه کرده آخه داغ تو با خواهرت
حسین من! خورشید روی نیزه ها شده سرت

خودم دیدم ده تا سوار، راهی قتلگاه شدن
دیدم به پای مرکبا، نعلای تازه می زدن

کشیده عطر سیب تو، منو به سوی قتلگاه
ولی نمی دونم کجاست تنت برادر

میون تیغ و نیزه ها، چطوری خواهرت حالا
پیدا کنه آخه تو رو غریب مادر

زنده ام ای یوسف بی پیرهنم، به بوی تو
آرزومه باز بگیرم بوسه ای از گلوی تو

چه کرده با تو روزگار، ای مصحف به خون رها
یَومٌ عَلَی صَدرِ النبی، یَومٌ علی وجهِ الثَّری

یوسف رحیمی

تو همین زینبی و چشم تری می شنوی

 از حدیث شهدا، مختصری می شنوی
از غم روز قیامت، خبری می شنوی

 تو چه دانی که چه آمد به سر شاه شهید؟
بر سر نیزه بیداد، سری می شنوی!

 چاک پیشانیش از دامن ابرو بگذشت
تو همین معجز شقّ القمری می شنوی!

 از جگرْ سوختگان لب آبت چه خبر؟!
ین قدر هست که بوی جگری می شنوی!

 غافلی وقت جدایی چه قیامت برخاست
تو وداع پسری با پدری می شنوی!

 خبرت نیست ز حال، دل بیمار حسین!
در ره شام، همین در به دری می شنوی!

 تاب خورشید و تن خسته و پا در زنجیر
حال رنجور چه دانی؟! سفری می شنوی!

 گریه، سیلی شد و بنیاد صبوری برکند
تو همین زینبی و چشم تری می شنوی!

 (داوری) راست دم غصّهْ فزایی، ورنه
این همان قصّه بود کز دگری می شنوی

محمّد داوری شیرازی (داوری)

غریبانه شام یتیمی

 زینب چو دید پیکری اندر میان خون
چون آسمان و، زخم تن از انجمش فزون

 بیحدْ جراحتی نتوان گفتنش که چند؟
پامالْ پیکری نتوان دیدنش که چون؟

 خنجر در او نشسته، چو شهپر که از همای
پیکان ازو دمیده، چو مژگان که از جُفون

 گفت: این به خونْ تپیده، نباشد حسین من
این نیست آنکه در برِ من بود، تاکنون

 یکدم فزون نرفت که رفت از کنار من
این زخمها، به پیکر او چون رسید؟ چون؟

 گر این حسین؟ قامت او از چه بر زمین!
ور این حسین! رایت او از چه سرنگون؟

 یا خواب بوده ام من و گم گشته است راه!
یا خواب بوده، آنکه مرا بوده رهنمون!

 می گفت و می گریست که جانسوزْ ناله یی
آمد ز حنجرِ شه لبْ تشنگان برون

 کای عندلیب گلشن جان، آمدی؟ بیا!
ره گم نگشته، خوش به نشان آمدی بیا!

 گفت ای گلو بریده! سرّ انورت کجاست؟
وز چیست گشته پیکر پاکت، به خون خضاب؟

 ای میر کاروان! گهِ آرام نیست، خیز!
ما را ببر به منزل مقصود و، خوش بخواب!

 من یک تن ضعیفم و یک کاروانْ اسیر
وین خلقِ بی حمیت و دهرِ پر انقلاب

 از آفتاب؟ پوشمشان؟ یاز چشم خلق؟
اندوهِ دل نشانمشان؟ یا که التهاب؟

 زینُ العباد را، ز دو آتش کباب بین
سوز تب از: درون و برون: تاب آفتاب!

 گر دل به فرقت تو نهم، کو شکیب و صبر؟
ور بیتو رو به شام کنم، کو توان و تاب؟

 دستم ز چاره کوته و راه دراز، پیش
نه عمر من تمام شود، نه جهان خراب

 لختی چو با برادر خود، شرح راز کرد
رو در نجف نمود و سرِ شکوهِ باز کرد

 کای گوهری که چون تو نپرورده نُه صدف
پروردگانْت زار و تو آسوده در نجف؟!

 داری خبر که نور دو چشم تو شد شهید؟
افتاد شاهباز تو، از شَرْفه شرف؟

 این اهل بیت توست بدین گونه دستگیر!
ای دستگیر خلق! نگاهی به این طرف

 این نور چشم توست که ناوک زنانِ شام
دورش، کمان گشاده چو مژگان کشیده صف!

 چندین هزار تنْ قدَر انداز و از قضا
با آنهمه خطا، همه را تیر بر هدف!

 هر جا روان ز سروْ قدی، جویی از گلو!
هر سو جدا ز تاجْوَری، دستی از کتف

 تا کی جوار نوح؟! لب نوحه برگشا
یعقوب سان بنال که شد یوسفت، تلف

 چون نوح بر گروه چو یعقوب، بر همه
نفرینِ (لا تذر) کن و افغانِ وا اسف

 چندی چو شکوه های دلش بر زبان گذشت
ز آن تن ز بیم طعنه شمر و سنان گذشت؟!

 بس کن (وصال)! قصّه محشر چه می کنی؟!
کردی قیامت اینهمه دیگر چه می کنی؟!

 بس کن (وصال)! کاین نفَس شعلهْ ناک تو
آتش به عالمی زده یکسر، چه می کنی؟!

 قصد تو بود: سوختن خلق، سوختند
این حرف سوزْناک مکرّر چه می کنی؟!

 آه درون به طارم گردون چه می بری؟!
آینیه سپهر، مکدَّر چه می کنی؟!

 تشویش جان حیدر و زهرا چه می دهی؟!
شرح بلای آل پیمبر چه می کنی؟!

 صد دفتر از بلای حسین ار کنی رقم
نبْوَد یک از هزار میسّر، چه می کنی؟!

 گویی سرش به طشت یزید، آفتاب و چرخ
تعریف آفتاب به اختر چه می کنی؟!

 گویی شب وداع وی و، روز رستخیز
بیهوده شب به روز، برابر چه می کنی؟!

 چندان که می نشینم از این ماجرا، خموش
خونین دلم ز سینه خروشد که: بر خروش!

خورشید سربریده

آن شب که آسمان خدا بی ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

سهم کبوتران حرم، از حرامیان
بالِ شکسته، زخمِ فزون از شماره بود

در سوگ خیمه های عطش، زار می گریست
مشکی که در کنار تنی پاره پاره بود

زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شور نینوایی یک گاهواره بود

می دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همسفر گوشواره بود

از کوچه های شب زدهٔ کوفه می گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود

از دشت لاله پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون نگاره بود

فریاد زد: امیر! در آن گرم گاه خون
آیینه در محاصره  سنگِ خاره بود

خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه ها
در معرض هجوم هزاران سواره بود

خورشید سربریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود

روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته های خدا پرستاره بود

بانگ اذان بلند نمی شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود

با ضربه ای که حادثه بر طبل می نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود

راه گریزِ اغلب «قاضی شُریح» ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود

شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده خواره بود

یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!

تعداد زخم گرچه ز هفتاد می گذشت
اما شمار زخم زبان بی شماره بود

محمد علی مجاهدی

پی نوشت ها:

[1] باغ دوردست، ص 64.

[2] جرس، ص 689.

[3] دیوان سوخته، ص 22.

[4] جرس فریاد می دارد ص 684.

[5] جرس فریاد می دارد، ص682.

[6] دیوان نیر تبریزی، ص 142.

کلمات کلیدی
اسارت اهلبیت امام حسین(ع)  |  شعر آئینی  |  شام غریبان امام حسین  | 
لینک کوتاه :