در مکتب حسین
روز جانبازی یاران حسین ست امروز
کربلا، عرصه میدان حسین ست امروز
آسمان، محو تماشای فداکاری اوست
ماسوا، واله و حیران حسین ست امروز
صولت حیدری و، آیت تسلیم و رضا
روشن از چهره تابان حسین ست امروز
روی هفتاد و دو ملّت، ز پی عرض نیاز
سوی هفتاد و دو قرآن حسین ست امروز
تا به عشّاق دهد درس فداکاری یاد
عشق، شاگرد دبستان حسین ست امروز
نام پاک شهدای ره آزادی و حق
زنده از نام درخشان حسین ست امروز
کعبه پاکدلان، قبله صاحب نظران
تربت پاک شهیدان حسین ست امروز
(حُرّ) آزاده، سر بندگی افکند به خاک
ز آنکه شرمنده احسان حسین ست امروز
پاسدار حرم آل علی، عبّاس ست
که ز جان بنده فرمان حسین ست امروز
بانگ تکبیر حسین ست ز هر گوشه بلند
شوق حق، سلسله جنبان حسین ست امروز
صبر زینب ز شکیبایی ایوب گذشت
حیرت نوح ز طوفان حسین ست امروز
محور دین مبین اوست، که آیین خدا
محکم از پایه ایمان حسین ست امروز
ای (رسا)! دامن شه گیر، که از شاه و گدا
همه را دست به دامان حسین ست امروز[1]
قاسم رسا (رسا)
ابرنوبهار
ای مرد و زن! که جمع به پیرامنِ منید
|چون ابر نوبهار، چرا گریه می کنید؟
زخمی نخورده یید، چرا آه می کشید؟
داغی ندیده یید، چرا صیحه می زنید؟
چون دانه های سبحه، به یک جای گشته جمع
وز دیده، رشته های گهر می پراکنید
بر ناله شایقید، مگر طبع عاشقید؟
بر گریه مایلید، مگر شمع روشنید؟
گاهی زنید بر سر و، گاهی به سینه دست
گه مویه می کنید و، گهی موی می کنید
چون مادران گمشدهْ فرزند، در خروش
چون خواهران کشتهْ برادر، به شیوَنید
خونینْ جگر چو لاله و چون غنچه تنگدل
باده زبان به نوحهْ سرایی، چو سوسنید
گویا شهید گشته جگر گوشه رسول
کز غم، رسانده چاک گریبان به دامنید!
گویا خزان رسیده به گلزار فاطمه
کز دیده، اشکبارتر از ابر بهمنید!
در روضه بهشت به پاداش این عزا
گویا رسولتان که: لکم احسنُ الجزا[2]
میرزا صادق اردستانی (روشن)
روز ماتم سلطان کربلا
امروز، روز تعزیه آل مصطفی است
امروز روز ماتم سلطان کربلاست
بر گرد عرش مرثیه خوان ست جبرئیل
در آسمان به حلقه کرّوبیان عزاست
خامش نشسته، بلبل از این غم به طرْف باغ
وز بانگ نوحه، سر به سر آفاق، پر صداست
بر لب حدیثشانْ غم فرزند فاطمه ست
حور و پری که بر تنشان پیرهن، قباست
آنان، که عالم ست طفیل وجودشان
بنگر به حالشان ز جفا و ستم چهاست!
چون خونِ نور دیده زهرا به خاک ریخت
خون گر رود ز دیده گریان ما، رواست
از غصّه، لب ببندم و گریم درین عزا
خود طاقت شنیدن این ماجرا، کراست؟!
جنّ و ملک به نوحه در آمد، عزای کیست؟
این شور در زمین و فلک، از برای کیست؟
آن روز گشت خون دل ما، به ما حلال
کآلود چرخْ پنجه به خونِ نبی و آل
صد قرن بگذرد اگر از دور ظالمان
از جبهه جهان، نرود گردِ این ملال
بیرون نرفت گر ز تنم جان، غریب نیست
این ماجرا، تمام نگنجید در خیال
گر این ندیده بودمی از دور آسمان
می گفتمی ازوست چنین جرأتی محال!
با این دو چشم تر چه قَدر خون توان فشاند
گیرم رود به گریه مرا عمر، ماه و سال
یک عمر چیست، اگر بوَدم صد چو عمرِ نوح
کم باشد از برای چنین ماتمی، (وصال)!
تا یک دو روز هست مجالی درین عزا
ای دیده! گریه کن و، ای دل! ز غم بنال
بیش از هزار سال شد اکنون که ماتم ست
از بهر او هنوز چنین ماتمی کم است
نور دو چشم فاطمه و بو تراب کو؟!
تاریک گشت هر دو جهان آفتاب، کو؟!
مهمان کربلا، که به غیر از سنان و تیغ
او را به حلقِ تشنه نکردند آب کو؟!
آن سَروری که بر سر منبر نبی مدام
می خواند مدح او به دو صد آب و تاب کو؟!
رنگ و رخِ چو ماه، ز جور که بر شکست؟!
شهدِ سخن بر آن لب شیرینْ عتاب کو؟!
آن گل که کرد بر همه عالم ز رنگ و بو
غیر از گلاب اشک به عالم گلاب کو؟!
آل مصطفی
کاری کز آن بتَر نتوان کرد پس چه کرد؟
گو بعد از این فلک پی کار دگر نگرد!
در کربلا زدند چو آل نبی قدم
صد شعله زد ز سینه کرّوبیان علَم
آن ظلم شد به پای که لرزید آفتاب
از یاد آه سرد، درین نیلگون خیم
آزادهْ سروِ باغ دو عالم، ز پا فتاد
تاریک گشت هر دو جهان، از غبار غم
شد جمع و شور نوحه به هفت آسمان فکند
هر فتنه یی که بود جهان را، ز بیش و کم
از آل مصطفی دم آبی دریغ داشت
ای دل! مجو ز چرخ تو یک شیوه کرم
چون مهتر جهان، طپد از تیغشان به خون
با این سگان، دگر چکند آهوی حرم؟!
بر نیزه اش به معرکه کربلا ببین
آن سر که خورده بود به آن مصطفی، قسم
در سینهْ تاب صبر از این ماجرا نداشت
دل خون شد و ز دیده برون رفت لاجرم
با این قضیه، خون دل ما چه می کند؟!
گرید اگر دو دیده دریا، چه می کند؟!
رفت از میانه، پادشه انس و جان دریغ!
بر باد رفت حاصل کون و مکان دریغ!
در گلشنی که داشت تماشا، عنان خویش
از مطلقُ العنانی باد خزان دریغ!
از دست روزگار برون شد به رایگان
یک دانهْ گوهر صدف کن فکان دریغ!
شد شهسوار قدس، درین تیرهْ خاکدان
با یک جهان ملال، عنان بر عنان دریغ!
نگذاشت چرخ جانب آل رسول حیف!
نشناختند حرمت آن خاندان دریغ!
رفت آنکه شاد بود دو عالم، برای او
وز رفتنش نماند دلی شادمان، دریغ!
از غصِّه سوخت جان و دل عالم این جفا
وین داغ ماند بر دل و جانْ جاودان دریغ!
در گلشنی که خورد ز خوبی بهشت، آب
بر خاک ریختند گل و ارغوان دریغ!
با آن چمن، سپهر ستمگر ببین چه کرد!
پرورد گل به عزّت و، آخر ببین چه کرد؟[3]
عاشق اصفهانی
از زمین تا سپر نوحه گر است
دارم از کینه سپهر برین
زخم ها بر دل و، همه خونین
بارم از دیده، اشک های روان
کشتم از سینه، ناله های حزین
همه جان ها به حسرت و غم، جُفت
همه دل ها به درد و غصِّه، قرین
تا به دامان زده گریبان، چاک
خلق در ماتم امام مبین
از زمین ست نوحه، تا به سپهر
از سپهرست ناله، تا به زمین
بر همه اهل ارض، در همه روز
این ندا داده، جبرئیل امین:
کلّ یوم کیوم عاشوراء
کربلا، کلّ عرصه الغبراء
چون حسینِ علی، امام امم
در زمین بلا نهاد قدم
دست افشاند بر جهان یکسر
دل به حق بست و دست از عالم
پا نهاد از و لا به دشت بلا
سر نهاد از رضا، به تیغ ستم
آتش ظلمِ آن گروهِ شریر
زد به جان جهان، شراره غم
نوحهْ گر در عزای او، شب و روز
ملَک و دیو و دد، بنی آدم
زین شهادت به هر زمان، غوغاست
زین مصیبت به هر زمین، ماتم
کلّ یوم کیوم عاشوراء
کربلا، کلّ عرصه الغبراء
می کنم یاد، از برادر او
آنکه بودی به جان، برابر او
رایتْ افراز حضرت عبّاس
که همی بود یار و یاور او
از پی آب رفت با لب خشک
تیری آمد به دیده تر او
تیغ کین آختند و افکندند
مشرکین دست ها ز پیکر او
ناگه از تیشه ستم افتاد
بر زمین، سروِ نازْپرور او
در غمش سال و ماه در همه جا
گفت کلثوم زار- خواهر او:
کلّ یوم کیوم عاشوراء
کربلا، کلّ عرصه الغبراء
یادم از اکبر جوان آمد
که سوی رزمگه، دوان آمد
هر که دید آن جمال را می گفت:
نبی آخرُ الزّمان، آمد!
تیغ بگرفت و، حمله کرد و بکشت
کز عدو بانگِ الامان! آمد
آه از آن دم، که از جفای سپهر
بر سرش، تیغ جانْسِتان آمد!
از سرِ زین، فتاد بر سر خاک
چون از آن زخم، ناتوان آمد
در همهْ عمر، مادرش- لیلی-
گفت، هرجا که در فغان آمد:
کلّ یوم کیوم عاشوراء
کربلا، کلّ عرصه الغبراء
یادم آمد از آن رضیعِ صغیر
طفل شش ماهه، اصغرِ بی شیر
برد آن طفل را، امام مبین
از حرم، سوی آن گروه شریر
گفت: گیرم که من گنهکارم!
نیست این کودک مرا، تقصیر
برسانید، بر گلویش آب
که ز بی شیریش رخ ست چو قیر
آوَخ! آوخ! که از کمان قضا
بر گلوی لطیفش آمد تیر
زین مصیبت، به هر زمان و مکان
همه گویند- از صغیر و کبیر:
کلّ یوم کیوم عاشوراء
کربلا، کلّ عرصه الغبراء
کرد شاه شهید، با دلِ ریش
تکیه از بیکسی، به نیزه خویش
گفت: آیا کسم کند یاری؟!
که نه یارم به جای ماند و، نه خویش
بوالحُنوقَش، جواب داد و فکند
سوی او ناوَکی، که داشت به کیش!
شاه، از صدر زین فتاد به خاک
با دلِ پر ز ریش و، حال پریش
همچو تیرش، سنان رسید به سر!
زد به پهلویش از سنان، سرِ نیش!
یک زمان، بی فغان نباید بود
زین ستم های قومِ کافر کیش
کلّ یوم کیوم عاشوراء
کربلا، کلّ عرصه الغبراء
آه از آن دم، که شمر زشتْ سیر
شد به بالین شاه تشنهْ جگر
پای بر سینه اش نهاد، از کین!
دست برد از جفا، سوی خنجر!
برد خنجر، به سوی حنجر او
کرد خنجر، حیا از آن حنجر
شه دین را برید سر، ز قفا!
شرم ننمود او، ز پیغمبر
(فرصتا)! لب ببند و شو خاموش!
زین جگرْسوز قصّه، هین بگذر!
در همهْ سال و ماه و هفته و روز
گریه کن در عزای آن سَرور
کلّ یوم کیوم عاشوراء
کربلا، کلّ عرصه الغبراء[4]
میرزا محمّد نصیر حسینی شیرازی (فرصت)
گیرم عزیز فاطمه نبود
ای چرخ سفله! تیر تو را صید، کم نبود
گیرم عزیز فاطمه صید حرم نبود!
حلقی که بوسهْ گاه نبی بود روز و شب
جای سنان و خجر اهل ستم نبود
انگشت او به خیره بریده پی نگین!
دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود
کی هیچ سفله بست به مهمانِ خوانده، آب؟!
گیرم تو را سجیه اهل کرم نبود
داغ غمی کزو جگر کوه، آب شد
بیمار را، تحمُّل آن داغ غم نبود
پای سریر، زاده هند و سرِ حسین
در کیش کفر، سفله چنین محترم نبود!
ای زاده زیاد! که دین از تو شد به باد
آن خیمه های سوخته، بیتُ الصَّنم نبود
آتش به پرده حرم کبریا زدی
دستت بریده باد! نشان بر خطا زدی
چون تیر عشق، جا به کمان بلا کند
اوّل نشست بر دل اهل ولا کند!
در حیرتند خیرهْ سران، از چه عشق دوست
احباب را به درد بلا، مبتلا کند؟
بیگانه را تحمُّل بار نیاز نیست
معشوق، ناز خود همه بر آشنا کند
تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست؟
دردی ندارد او، که طبیبش دوا کند
آن را که نیست شور حسینی به سر ز عشق
با دوست کی معامله کربلا کند؟!
یک باره پشت پا به سر ما سوا زند
تا ز آن میان از این همه خود را سوا کند
آری کسی که کشته او بود، حق سزاست
خود را اگر به کشته خود خونبها کند!
باللَّه اگر نبود خدا، خون بهای
او عالم نبود در خورِ نعلین پای او
عنقای قاف را، هوس آشیانه بود
غوغای نینوا، همه در ره بهانه بود!
جایی که خورده بود می، آنجا نهاد سر
دُردی کشی که مست شراب شبانه بود
یک باره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق
موهومْ پرده یی اگر اندر میانه بود
در یک طبق، به جلوه جانان نثار کرد
هر درِّ شاهوار کش اندر خزانه بود
نامد به جز نوای حسینی به پرده راست
روزی که در حریم الست این ترانه بود
باللَّه که جا نداشت به جز بی نشان در او
آن سینه یی که تیر بلا را، نشانه بود
کوری نظاره کن! که شکستند کوفیان
آینه یی که مظهر حسن یگانه بود!
نی نی که وجهِ باقی حق را، هلاک نیست
صورت به جاست آینه گر رفت، باک نیست
ای در غم تو، ارض و سما خون گریسته
ماهی در آب و، وَحش به هامون گریسته
وی روز و شب به یاد لبت، چشم روزگار
نیل و فرات و دجله و جیحون گریسته
از تابش سرت به سنان، چشم آفتاب
اشک شفق به دامن گردون گریسته
در آسمان ز دود خیام عفاف تو
چشم مسیح، اشک جگرگون گریسته
یا در اشتیاق تو، در وادی جنون
لیلی، بهانه کرده و مجنون گریسته،
تنها نه چشم دوست به حال تو اشکبار
خنجر به دست قاتل تو، خون گریسته!
گر از ازل تو را سرِ این داستان نبود
اندر جهان ز آدم و حوّا، نشان نبود[5]
تبریزی (نیر)
شاه شهیدان
شاه شهید می چوز جام بلا کشید
رخت از مدینه جانباز کربلا کشید
در دشت نینوا، ز وفا چون نهاد پای
دست امید از همه ماسوا، کشید
ز اصحاب ما، هر آنکه وفا را به سر نبرد
بیعت شکست و پای ز کوی وفا کشید
و آن کو وفا نمود به فرزند مرتضی
صهبای وصل دوست ز جام رضا کشید
کردند جمله سینه بی کینه را سپر
در قتلشان، زمانه چون تیغ جفا کشید
عباس را ز پیکر صد پاره شد جدا
دستی که در رکاب برادر، لوا کشید
اکبر، شهید گشت چو در دشت نینوا
لیلای بینوا، چونی از دل نوا کشید
آمد به حلق اصغر مظلوم شیرْخوار
تیر از کمان کینه که دست قضا کشید
افتاد نور چشم نبی چون به روی خاک
در چشم خود زمینش، چون توتیا کشید
می خواه شاه تشنهْ لب آبی، زدند سنگ
بر چشمه یی کز آن خَضِر آب بقا کشید!
واحسرتا! که شمر چو بر سینه اش نشست
از دل، خروش و نعره واحسرتا! کشید
بر حنجرش نهاد و، نکرد از خدا حیا
آن خنجری که از کمر، آن بیحیا کشید
خنجر، به حنجر شه دین کارگر نگشست
کار جدا نمودنِ سر، از قفا کشید!
پامال سمِّ اسب شد آن تن که بارها
در بر چو جان به ناز، رسول خدا کشید
افروختند نارِ ستم در حریم او
کآن نار، شعله تا حرم کبریا کشید!
(فرصت) ز جور و کینه اعدا هر آنچه گفت
خجلت بسی ز حضرت خیرُ النِّسا کشید[6]
میرزا محمّد نصیر حسینی شیرازی (فرصت)
جگر گوشه پیمبر
کیست حق را و پیمبر را، ولی؟
آن حَسن سیرت، حسین بی علی
آفتاب آسمان معرفت
آن محمّدْ صورت و حیدرْ صفت
نُه فلک را، تا ابد مخدوم بود
ز آنکه او، سلطان ده معصوم بود
قرَّه العینِ امام مجتبی
شاهد زهرا، شهید کربلا
تشنه، او را دشنه آغشته به خون
نیمْ کشته گشته سرگشته به خون
آن چنان سر، خود که برَّد بی دریغ؟
کآفتاب از درد آن شد زیر میغ
گیسوی او، تا به خون آلوده شد
خون گردون، از شفق پالوده شد
کی کنند این کافران با این همه
کو محمّد؟ کو علی؟ کو فاطمه؟
صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم، به خاک کربلا
در تموز کربلا تشنهْ جگر
سر بریدندش چه باشد زین بَتَر
با جگر گوشه ی پیمبر این کنند!
وانگهی، دعوی داد و دین کنند!
کفرم آید، هر که این را دین شمرد
قطع باد از بُن، ز فانی کاین شمرد!
هر که در رویی چنین آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ!
کاشکی، ای من سگِ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او[7]
عطّار نیشابوری
آتش و دود و یتیمی
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغ دیده را
با واژه های سبز تسلّا و دست مهر
ساحل شدی نگاه به طوفان رسیده را
اینک تو می روی و من اما یتیم تر
باید چگونه آن سر در خون تپیده را
فردا کسی به دختر تو رحم می کند؟
آرام می کنند مصیبت کشیده را؟
بگذار قدری اشک بریزم به دامنت
تا حس کنم حرارت شعری شنیده را
شعر من آتش است، عطشناک و ناتمام
باید به انتها ببرم این قصیده را.
پروانه نجاتی
مردآفرینِ روزگار
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
زن مگو، مرد آفرینِ روزگار
زن مگو، بِنتُ الجَلال، اُختُ الوقار
زن مگو، خاکِ درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ «مهلاً مهلاً»اش، بر آسمان
کای سوار سرگران! کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخِ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
پس زِ جان بر خواهر استقبال کرد
تا رُخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جانِ خود، در آغوشش کشید
این سخن، آهسته بر گوشش کشید
کای عنانگیرِ من! آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق، زنجیری مکن
راه عشق است این، عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر! همسفر!
تو به پا این راه کوبی، من به سر
جانِ خواهر! در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
عمان سامانی
به همراه مسافر
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی
که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را
نرفتی تا به پُشتِ ابرِ سنگ و خنجر و پیکان
به روی دامنت ای ماه بنشان اختر خود را
فروشد ناز اگر طفلی خریدارش پدر باشد
بزرگی کن، ببوس این دختر کوچک تر خود را
لبم از تشنگی خشک است و جوهر در صدایم نیست
برو در نهر علقم، کن خبر آبآور خود را
ز دورادور، میدیدم گلویت عمه می بوسید
مگر آماده کردی بهر خنجر، حنجر خود را؟
به همراه مسافر آب می پاشند، من ناچار
به دنبال تو ریزم اشک چشمان تر خود را
کنار گاهواره رفتم و دیدم که اصغر نیست
چرا با خود نیاوردی، چه کردی اصغر خود را؟
علی انسانی
دست نوازش
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
تنها مرو ای همسفر، از خیمه به صحرا
همراه ببر، باغ گل پرپر خود را
تا قلب سکینه، کمی آرام بگیرد
بگذار روی شانهٔ گل ها، سر خود را
با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را
بگذار که تا روی تو را سیر ببینم
آرام کنم، خاطر غم پرور خود را
یوسف به تماشای تو آمد، که بپوشی
پیراهن دل بافتهٔ مادر خود را
در هیچ دلی، ذرّه ای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را
گر بر سر آنی، که به مهمانی خنجر
در باغ شهادت، بِبَری حنجر خود را
چون موج بکش، بر سَرِ این ساحل غمگین
یکبار دگر، دست نوازشگر خود را
محمدجواد غفورزاده
عشق غیور
می وزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
می کند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
برگ ریزان است و پاییزان، در این طوفان رنگ
کاروانی می کند گویا عبور از قتلگاه!
بال در بال کبوترها کدامین آفتاب
می کند پرواز تا آفاق نور از قتلگاه؟
باز عیسی می رود تا سیر خورشیدی کند
یا کلیم آورده خورشیدی به طور از قتلگاه؟
تا چه آمد بر سر قرآن؟ که می آید به گوش
نالۀ انجیل و تورات و زبور از قتلگاه
پیکر سی پارۀ قرآن به روی نیزههاست
یا سرِ خورشید افتاده ست دور از قتلگاه؟
رود رود زمزم اینجا شور و حال زمزمه ست
تا چه سهمی می بَرد با این مرور از قتلگاه
شط در اینجا بر سر و بر سینه می کوبد که حیف
می بَرم با خود فقط چشمی نمور از قتلگاه
این که می جوشد ز طبع نینوایی شعر نیست
تا ابد این چشمه می گیرد شعور از قتلگاه
شعر ما هم چون دل ما کربلایی می شود
گر بیفتد در دل دیوانه شور از قتلگاه
درک سرخ ما ز عاشورا تو را کم داشته ست
لحظه ای سر بر کن ای عشق غیور از قتلگاه
محمدعلی مجاهدی
رخصتِ میدان
آماده اند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
بعد از حبیب و حُر و زُهیر و غلام ترک
آماده میشوند جوانان یکی یکی
پا در رکاب، رخصت میدان گرفته اند
با التماس، دست به دامان، یکی یکی
پیغمبرانه غزوه به پا کردهای که باز
غوغا کنند حمزه و سلمان یکی یکی
دیشب در آسمان دو انگشت معجزه
بودند محو روضۀ رضوان یکی یکی
روح تغزّل اند، شکوه قصیده اند
شمشیر می کشند غزلخوان یکی یکی
از دست می روند عزیزان و خیمه ها
کمکم شده ست کلبۀ احزان یکی یکی
بر نیزه ها در اوجِ رجز آیه های کهف
تفسیر شد حماسۀ قرآن یکی یکی
بالای نیزه ها چه غریبانه می وزند
انبوه گیسوان پریشان یکی یکی
علی اصغر شیری
عصمت پروانه ها
رجز نیاز ندارد اگر نگاه کنید
در این معارفه انصاف را گواه کنید
رجز نیاز ندارد، حسینِ فاطمه است
چگونه می شود ای قوم! اشتباه کنید؟
چگونه می شود از عشق رو بگردانید؟
و ساده فرصت معراج را تباه کنید؟
مباد در پی نان، با ذغال سرد تنور
تمام چهرۀ تاریخ را سیاه کنید
کدام سورۀ مُنزَل نوشته وقت صلاه
وضو به خون قتیلان بی گناه کنید؟
قسم به عصمت پروانه ها که بعد حسین
مباد ارادۀ تاراج خیمه گاه کنید
و در سیاهی شب در مسیر شام مباد
سر بریدۀ او را چراغ راه کنید
رجز نیاز ندارد میان سجدۀ خون
به چشم های نجیبش کمی نگاه کنید
سعید مبشر
ناحیه مقدسه
نوحه سُرای حریم قدس تو هستی
مویه کنان اند انبیا و ملائک
مهدی صاحب زمان! یگانۀ هستی!
آجَرَکَ الله فِی مُصیبه جَدّک
پرچم سرخی به یاد جد تو در باد:
زلف به خون آشنای حضرت یحیی
گریهکنان حسین بوده و هستند:
آدم و موسی و مصطفی و مسیحا
رنج تو دید و ز دست رفت شکیبش
صبر جمیلت کجا و طاقت ایوب؟
داغ تو دید و گذشت از غم یوسف
موج سرشکت کجا و دیدۀ یعقوب؟
هر چه از آن ظهر داغدار شنیدیم
اشک تو فرموده بود و چشم تو دیده:
«هم سر از تن جدا و هم تن بی سر
هم رخ خونین و هم گلوی بریده»
از پس آن عصر سوگوار، هماره
یکه سوار غروب های صحاری!
آه نه، آتش گرفته است دلت را
اشک نه، خون است از نگاه تو جاری
صبحِ ظهورت کجاست منتقم عصر؟!
عصر تو کی می رسد؟ که منتظرانیم
تشنۀ آندم که لب ز آب ببندیم
زخمیِ آندم که سر به پات فشانیم
حسن صنوبری
نام تو تکراری نیست
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هر جا تازه
هرچه تکرار شود، نام تو تکراری نیست
ما و شیرینی این شورِ سراپا تازه
و جهان داغ تو را تازه نگه داشته است
نه! نگه داشته داغ تو جهان را تازه
موج در موج به سر می زند و می گرید
مانده داغ لب تو بر دل دریا تازه
آه ای تشنۀ افتاده به هامون، زخمی
آه ای زخم تو در غربتِ صحرا تازه
تازه می خواست کمی معرکه آرام شود
نعل ها تازه شد و داغ دل ما تازه
شرافت
هزار حنجره فریاد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
به دست عزمِ بلندش شکست پایِ درنگ
اگر چه فاجعه ای تلخ روبهرویش بود
میان او و شهادت چه انس و الفت بود
که مرگ سرخ هماره به جستجویش بود
چگونه شرم نکرد از گلوی او خنجر
که بوسه گاه رسول خدا گلویش بود
رسید وقت نماز و در آن حماسۀ ظهر
هزار زخمِ تنش جاریِ وضویش بود
سخن به زاری و ذلت نگفت با دشمن
که خصم در عجب از همت نکویش بود
اگر چه از عطش آن روح کربلا می سوخت
فرات تشنهترین قطرۀ سبویش بود
سرم فدای لب خشک آن گل یاسین
اگر چه تشنگیاش اوج آبرویش بود
سالاری
آیۀ نور
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بی تو عالم همه ماتم کده تا نفخۀ صور
دیدهها، گو همه دریا شو و دریا، همه خون
که پس از قتل تو، منسوخ شد آیین سرور
دیر ترسا و سرِ سبط رسول مدنی؟
آه! اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور
تا جهان باشد و بوده ست، که داده ست نشان؟
میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور
سر بی تن که شنیده ست به لب، آیۀ کهف؟
یا که دیدهد ست به مشکات تنور، آیۀ نور؟
جان فدای تو! که از حالت جانبازی تو
در طف ماریه از یاد بشد، شور نشور
قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت
حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور
غرق دریای تحیّر ز لب خشک تو، نوح
دست حسرت به دل، از صبر تو، ایّوب صبور
انبیا محو تماشا و ملائک، مبهوت
شمر، سرشار تمنّا و تو، سرگرم حضور
نیر تبریزی
پیام آورِ قبیلۀ عشق
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی
سری که بر سرِ نی شد به جرم حق طلبی
سرت شریف ترین سجده گاهِ باران است
سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است
منم مسافر بیزاد و برگ و بی توشه
سلامِ من به تو، ای قبله گاهِ شش گوشه
سلام وارث آدم، سلام وارث نور
سلام ماه درخشانِ آسمان و تنور
سلام تشنه لبِ کشتۀ میانِ دو رود
سلام خیمۀ جانت اسیر آتش و دود
سلام ما به تو ای پادشاه درویشان
چه می کنند ببین با تو این کج اندیشان
تو آبروی شرف، آبروی مرگ شدی
کتاب وحی تو بودی و برگ برگ شدی
تو در عراقی و رو کرده ای به سمت حجاز
میان معرکه هم ایستاده ای به نماز
بخوان که دل به نوایی دگر نمیب ندم
که خورده تیر غمت بر دوازده بندم
چه با مرام شما کرده اند بی دینان
هزار بار تو را سر بریده اند اینان
چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن
حباب وار، یزیدانه زندگی کردن
حسین گفتن و دل باختن به خویِ یزید
بدا به غیرت ما کوفیانِ عصر جدید
چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن
مدام بردۀ تزویر و زور و زر بودن
چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال
حسین گفتن و آتش زدن به بیت المال
حسین، کوفی پیمان شکن نمی خواهد
حسین، سینه زنِ راهزن نمی خواهد
حسین را، ز مرامش شناختن هنر است
حسین دیگری از نو نساختن هنر است
«بزرگ فلسفۀ قتل شاه دین این است
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است»
شبی رسیده ز ره، شب نگو، بگو سالی
ببین ز خواجۀ رندان گرفته ام فالی
«نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم»
سلام، کوهِ غم و کوهِ صبر و کوهِ بلا
سلام، حنجرۀ بی بدیل کرب و بلا
تو با مرامِ حسینی میان کوفه و شام
بنای ظلم فرو ریختی به تیغ کلام
بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین
بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین
بگو که گفت من این راه را به سر رفتم
به پای بوسیِ این راهِ پرخطر رفتم
تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکی ست
مراممان که یکی رسم و راهمان که یکی ست
بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب!
بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب
بخوان که دود شود دودمان دشمن تو
بنای جور بلرزد ز خطبه خواندن تو
نبینمت که اسیر حرامیان باشی
اسیر فتنه و نیرنگ شامیان باشی
که در عشیرۀ ما عشق، ارث اجدادی ست
اسارت است که سنگِ بنای آزادی ست
سلام ما به اسارت، سلام ما به دمشق
سلام ما به پیام آورِ قبیلۀ عشق
ببین نشسته به خون، مقتل لهوفی ما
گرفته رنگِ فغان نامه های کوفی ما
شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی
که گفته است که کشتی شکست خورده تویی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
باز این چه شورش است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟
این صبح تیره باز دمید از کجا کز او
کارِ جهان و خلق جهان جمله درهم است؟
گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب
کآشوب در تمامی ذرّات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرّم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جنّ و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پروردۀ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردۀ طوفان کربلا
در خاک و خون فتاده به میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او فاش می گریست
خون میگذشت از سرِ ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا
زآن تشنگان هنوز به عیّوق می رسد
فریادِ العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشکر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمۀ سلطان کربلا
آندم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوفِ خصم، در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سُرادق گردون نگون شدی
وین خرگهِ بلند ستون بی ستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آهِ جهان سوز اهلبیت
یک شعله برقِ خرمنِ گردونِ دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقۀ دریای خون شدی
گر انتقامِ آن نفتادی به روز حشر
با این عمل معاملۀ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلّم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
بر خوان غم چو عالَمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلۀ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان تپید
زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
پس آتشی ز اخگرِ الماس ریزه ها
افروختند و بر حسن مجتبی زدند
و آنگه سُرادقی که مَلَک محرمش نبود
کَندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشۀ ستیزه در آن دشت، کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزآن جگر مصطفی درید
بر حلق تشنۀ خلفِ مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
خون حلق بر عرش برین
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن او چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنۀ او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروۀ عرش برین رسید
نزدیک شد که خانۀ ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خَسان بر زمین زدند
توفان بر آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گَرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خُم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردوننشین رسید
پُر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کآن غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدۀ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه، شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنهِ خلق دم زنند
دست عتابِ حق بهدر آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعلۀ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهلبیت
گلگون کفن به عرصۀ محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صفزنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقّع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سرِ آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زارزار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخِ بی قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی عماری و محمل شترسوار
با آن که سر زد این عمل از امّت نبی
روح الامین ز روح نبی گشت شرمسار
و آنگه ز کوفه خیلِ علم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شورِ نُشور واهمه را در گُمان فتاد
هم بانگ و نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد
هر جا که بود آهویی از دشت پا کشید
هر جا که بود طائری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهلبیت بر آن کُشتگان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاریِ تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دخترِ زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی اختیار نعرۀ «هذا حسین» از او
سر زد چنان که آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پُر گله آن بضعه البتول
رو بر مدینه کرد که: یا ایها الرّسول!
این کشتۀ فتاده به هامون، حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون، حسین توست
این نخلِ تر کزآتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست
این ماهیِ فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون، حسین توست
این غرقۀ محیط شهادت که روی دشت
از موج خون وی شده گلگون، حسین توست
این خشک لب فتادۀ ممنوع از فرات
کز خون او زمین شده جیحون، حسین توست
این شاهِ کم سپاه که با خیل اشک و آه
خرگاه از این جهان زده بیرون، حسین توست
این قالبِ تپان که چنین مانده بر زمین
شاهِ شهیدِ ناشده مدفون، حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحشِ زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونسِ شکستهدلان! حال ما ببین
ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطۀ عقوبت اهل جفا ببین
در خُلد بر حجابِ دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبتِ ما برملا ببین
نینی درآ چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تن های کشتگان همه بر خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین
آن سر که بود بر سر دوشِ نبی مُدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلتان به خاک معرکۀ کربلا ببین
یا بضعه البتول! ز ابنزیاد داد
کاو خاک اهلبیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانۀ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهیِ دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعرِ خون چکان
در دیده اشک مستمعان، خون ناب شد
خاموش محتشم که از این نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون خضاب شد
خاموش محتشم که فلک بسکه خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روح پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود، خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد
ای چرخ! غافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چهها در این ستم آباد کرده ای
در طعنت این بس است که بر عترت رسول
بیداد خصم کرد و تو امداد کرده ای
ای زادۀ زیاد، نکرده است هیچ گَه
نمرود این عمل که تو شدّاد کرده ای
بهرِ خَسی که بار درخت شقاوت است
در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای
ترسم تو را دمی که به محشر درآورند
از آتش تو دود ز محشر برآورند
محتشم کاشانی
بهر قربانی سر آوردم
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر برایت بلکه از سر بهتر آوردم
پی ابقای قَد قامَت به ظهر روز عاشورا
برای گفتن اللّه اکبر، اکبر آوردم
علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست
ولی من روی دست خود، علی اصغر آوردم
اگر با کشتن من دین تو جاوید می گردد
برای خنجر شمر ستمگر، حنجر آوردم
برای آن که قرآنت نگردد پایمال خصم
برای سُمّ مرکب ها، خدایا پیکر آوردم
علی انگشتر خود را به سائل داد اما من
برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم
حسن را گر که از لخت جگر آکنده شد طشتی
من اینک سر برای زینت طشت زر آوردم
برای آن که همدردی کنم با مادرم زهرا
برای خوردن سیلی، سه ساله دختر آوردم
من «ژولیده» میگویم، حسین بن علی گفتا:
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
ژولیده نیشابوری
مویه های غریبانه
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریب وار پیامی به آشنا بنویسم
نرفته یک غمم از دل، غمی دگر رسد از راه
ز خانۀ دل تنگ و برو بیا بنویسم
غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر
که مویه های غریبانه با رضا بنویسم
پی رضای امام رئوف بودم و گفتم
روم به طوس ولیکن ز کربلا بنویسم
به یاد کودکی و درس و مشق و مدرسه افتم
دوباره مشق ز بابا و طفل و آب نویسم
چه کودکانه و خوش باورانه بود و فسانه
نه آبی آمد و نه باب، من چرا بنویسم؟
گهی ز پشت حسین و گهی ز فرق اباالفضل
یکی یکی که شنیدم، دو تا دو تا بنویسم
به یاد قامت عباس و دست و همت سقا
رسا اگر چه نگویم ولی رثا بنویسم
به فرش خاک بیابان، به عرش نیزه دونان
تنی جدا بسرایم، سری جدا بنویسم
چه بر سر تنش آمد؟ ز من مپرس که باید
ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسم
بنیاسد! بگذارید من به قبر شهیدان
غزل نه قطعه از آن قطعه قطعه ها بنویسم
علی انسانی
ای تماشاییترین خورشید
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آب ها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
چشمۀ نوش لبت می سوخت از هُرم عطش
هم لبانت خشک بود از تشنگی، هم گلشنت
آب می گرید برای لعل عطشانت هنوز
خاک می نالد برای جسم بی پیراهنت
آسمان لرزید آن ساعت که طفلت حلقه کرد
دست های کوچک خود را به دور گردنت
ای تماشایی ترین خورشید، عالم زنده شد
بر ستیغ نیزه از آوای قرآن خواندنت
شاه زیدی
اسب بی سوار
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
فرصت نداشت جامۀ نیلی به تن کند
خورشید، سر برهنه، لب کوهسار بود
گویی به پیشواز نزول فرشته ها
صحرا پر از ستارۀ دنباله دار بود
می سوخت در کویر، عطشناک و روزه دار
نخلی که از رسول خدا، یادگار بود
نخلی که از میان هزاران هزار فصل
شیواترین مقدمۀ نوبهار بود
شن بود و باد، نخلِ شقایق تبار عشق
تندیسِ واژگون شده ای در غبار بود
می آمد از غبار، غم آلود و شرمسار
آشفته یال و شیهه زن و بی قرار بود
بیرون دوید دختر زهرا ز خیمه ها
برگشته بود اسب، ولی بی سوار بود!
بیابانکی
تک سوار ظهر عاشورا
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بی محابا ایستاده؟
لرزه می افتد به جان خیل دشمن از خروشش
وز نهیبش قلب هستی، نبض دنیا ایستاده
می گذارد پای بر فرق شط از دریا دلی ها
وه چه بشکوه و تماشایی ست دریا، ایستاده!
گر چه زینب زیر بار داغ ها از پا نشسته
تکیه کرده بر عمود خیمه ها، تا ایستاده
او که دارد فطرتی نازک تر از آیینه حتی
در مصاف خصم چون کوهی ز خارا، ایستاده
با غریو «ما رأیتُ فِی البَلا اِلا جَمیلا»
پیش روی آن همه زشتی، چه زیبا ایستاده!
از قیام کربلا این درس را آموخت باید:
ظلم را نتوان ز پا انداخت، الا ایستاده
این پیام تک سوار ظهر عاشوراست یاران:
مرگ در فرهنگ ما زیباست، اما ایستاده!
محمد علی مجاهدی
حماسه ساخت از بلا
هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمی رسد
که در کنار او به هیچکس زیان نمی رسد
بهشت، خیمهٔ عزای اوست این حقیقتی ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی رسد
شروع شورش غمش ز شور اشک آدم است
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمیرسد
فلک! به گوش خود بخوان که ضجهٔ زمینیان
به های های نالهٔ فرشتگان نمی رسد
به نون و القلم، قسم، به آن شعر محتشم
قصیده بی سرودن از غمش به آن نمی رسد
به خیمهها نمیرسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی رسد
که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی رسد
رباب را سه شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی رسد؟
حسین داده بود جان، کنار جسم اکبرش
که شمر می رسد به سر، ولی به جان نمی رسد
کشید خنجر از غلاف و روی سینه اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی رسد؟!
به سر رسید قصه، روضه خوان چه می شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی رسد
حکایتی ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه های خیزران نمی رسد
چقدر زجر می کشند کودکان، عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی رسد
رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صدای ناله و صدای الامان نمی رسد
چنان بر اوج نیزه ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می دود به سوی او، جهان، نمی رسد
صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده اش اذان نمی رسد!
اَعوذ بالبلا، همیشگی ست کربلا، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمی رسد
رسیده او به ما ولی نمی رسیم ما به او!
اگر که مرد بی قرار داستان نمی رسد
سیدمحمدجواد میرصفی
عشق غیور
سر زد ز شرق معرکه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
تیغی چنان فصیح به تبیین دین حق
تیغی چنان صریح به تفریق شرّ و خیر
آن کس که حرز کشتی نوح است نام او
بر لوح آسمان، پسر ایلیا، «شُبیر»
حیرت نشین وحدت او، کعبه و کنشت
حسرت نصیب رفعت او، مسجد است و دیر
دیگر کسی نبود پی دفع تیرها
نه سینهٔ «سعید» و نه جانبازی «زهیر»
دیگر چه جای مرثیه خوانی جنّ و انس؟
وقتی گریستند به حال تو، وحش و طیر
پس آسمان به لرزه در افتاد و خون گریست
از آن زمان که کرد در آیینهٔ تو سیر
همسایهٔ بهشت شود در رکاب تو
مانند حُر، کسی که شود عاقبت به خیر
محمدسعید میرزایی
خضاب در خون
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
زینب به فکر آن که یتیمان اهلبیت
چون بگْذرند از برِ آن تشنه لب قتیل
راوی نوشت: پیشتر از کاروان شام
سوی مدینه، قافلۀ ناله شد گسیل
زیرا که گفته بود نشان شهادت است
چون در مدینه خون شود، آن تربتِ اصیل
در خون خود خضاب شد، آن روی بی نظیر
بر نیزه آفتاب شد، آن رأس بی بدیل
در ماتمش به تسلیتِ خاتم آمدند
از آسمان، کلیم و مسیح، آدم و خلیل
آنک سری که همسفران را دهد سلام
آیینه ای که گمشدگان را شود دلیل
بی سر به خیل گم شده گوید که «الصّلا»
بی تن، سراغ قافله جوید که «الرّحیل»
محمد سعید میرزایی
تشنۀ عشقیم
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر می دهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر می دهیم
لاله را بگذار و بگذر، لایق عشق تو نیست
ما به پای عاشقی، سرو و صنوبر می دهیم
گرچه دریا، تا بخواهی، بی وفایی کرده است
ما به دست دوستی، دست برادر می دهیم
هیچ کس در خاطر ما، نازنینتر از تو نیست
آری، این پروانه را هم، سوی تو پر می دهیم
سر اگر افتاده، ذکر تو نمیافتد ز لب
بیگلو هم، نام زیبای تو را سر می دهیم
رجب زاده
تکیه بر نیزه تنهایی
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهاده ست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه داده ست
هرچند پیچیده ست در عالم شکوهش
معراج او بر روی خاک اما چه ساده ست
آنقدر آزاد است از هر قید و بندی
حتی به کهنه پیرهن هم تن نداده ست
یک روز روی شانهٔ پیغمبر، اکنون
بر روی نیزه باز در اوج ایستاده ست
دارد همین که سایه اش را از سر نی
باور کن این هم از سر عالم زیاد است
یزدانی
زندۀ شهید
نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
تا دهد صبح ازل، هدیه به سلطان ابد
به سر دست بَرَد جسم علی اکبر خویش
تا شود مُهر نماز مَلک اندر ملکوت
ریخت بر بام فَلک خون علی اصغر خویش
می رود راهِ خدا با سر خود بر سر نی
چون به زیر سُم اسبان نگرد پیکر خویش
آن سلیمان که اگر خاتم از او خواهد دیو
بند انگشت دهد، همره انگشتر خویش
در شگفتم چه جوابی به خدا خواهد داد
قاتل او چو در آید به صف محشر خویش
چشمهٔ چشم «ریاضی» گهر از خون جگر
ساخت تا هدیهٔ آن شاه کند گوهر خویش
ریاضی
می آید از سمت غربت
می آید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته ست، در چشم هایش هویداست
یالش که همزاد موج است، دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته ست، خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او، گل های آتش شکوفاست
در جانِ او ریشه کرده ست، عشقی که زخمیترین است
زخمی که از جنس گودال، امّا به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لاله ست، در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش، در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگون است، هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پایْ زینب، همین جاست!
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب، امّا پیامش به دنیاست:
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز، در عرصه هایی که فرداست
این اسب بیصاحب انگار، در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند، در امتدادی که پیداست
محمد علی مجاهدی
لحظات پر التهاب
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هُرم گرم نفس هاش شعله پرور بود
مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پُر از خاطرات پرپر بود
چه چشم ها که ندیدند چشم های ترش
چه گوش ها که برای شنیدنش کر بود
ز خون او همهٔ نیزه ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود
در اوج کینه کسی داشت سمت او می رفت
و دست های پلیدش به دست خنجر بود
به روی تلّی از انبوه غصه های جهان
به جستجوی برادر، نگاه خواهر بود
که با نگاه غریبانه اش گره می خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود
زمان زمان قیامت، زمین زمین لرزید
گمان کنم که همان روز، روز محشر بود
کسی شنیده شد از لا به لای هلهله ها
که نغمه های لب او «غریب مادر» بود
کسی به دست، سری، آن طرف به سر دستی
بس است روضهٔ لب تشنه ای که
اگر که کشته نمی شد که نه خدا می خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود
حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه های پُر از التهاب دفتر بود
خورشیدی فرد
آمد به یادم
حمله های موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صد پاره دیدم، پیکرت آمد به یادم
باد تنها بود، اما خار و خسها را عقب زد
تاختن های علیِ اکبرت آمد به یادم
بحث عقل و عشق شد، هر کس بیانی، داستانی
من ترک های لب آب آورت آمد به یادم
«لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّی تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّون»
لحظه های سرخ بعد از اصغرت آمد به یادم
جویباری بر شکوه کوه مستحکم می افزود
اشک های از رجز محکمترت آمد به یادم
گفت سعدی دیده با چشم خودش می رفت جانش
من وداع آخرت با خواهرت آمد به یادم
باغبان با طفل گفت: این سیب! دیگر شاخه نشکن!
|قصهٔ انگشتت و انگشترت آمد به یادم
روضه خوان میگفت: یا مهدی! محبان تو هستیم
از محبان آنچه آمد بر سرت آمد به یادم
علی کریمان
الهی بهر قربانی
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم
پی ابقایِ قَد قامَت، به ظهر روز عاشورا
برای گفتن اللّهاکبر، اکبر آوردم
علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست
ولی من روی دست خود، علی اصغر آوردم
اگر با کشتن من دین تو جاوید می گردد
برای خنجر شمر ستمگر، حنجر آوردم
برای آنکه قرآنت نگردد پایمال خصم
برای سُمّ مرکب ها، خدایا پیکر آوردم
علی، انگشتر خود را به سائل داد اما من
برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم
من «ژولیده» می گویم، حسین بن علی گفتا:
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
ژولیده
اعضای چاک چاک
لبتشنه ای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگری ست و این داغ دیگری
گاهی زره به تن به علی می شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری
گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری
با صد هزار جلوه برون آمدی دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری
تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشکری
شمشیر می کشی چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می کشند چه الله اکبری
یاران بی بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمعِ مُکَسّری
آنها که روی دستِ محمد ندیده اند
بر نیزه دیده اند که از هر نظر سری
ملکیان
قرآن بخوان
مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهشِ اکبر در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید
انتخابی سخت حالم را پریشان کرده بود
شور میدان داری اکبر به فریادم رسید
تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش ماهه ام اصغر به فریادم رسید
تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید
نیزه ها و تیرها و تیغ ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را، خنجر به فریادم رسید
جبرئیل آمد: بخوان، قرآن بخوان، بی سر بخوان
منبری از نیزه دیدم سر به فریادم رسید
علیرضا قزوه
هوای پر زدن
به میدان می برم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
مرا گر آرزویی هست باور کن به جز این نیست
که در تن پوشی از شمشیر بینم، پیکر خود را
هوای پر زدن از عالم خاکی به سر دارم
خوشا روزی که بینم بی قفس بال و پر خود را
ز دل تاریکی باد خزان تا پرده بردارم
به روی دست می گیرم گل نیلوفر خود را
من از ایمان خود یک ذرّه حتی بر نمی گردم
تلاوت می کنم در گوش نی هم باور خود را
رجب زاده
مگر محشر آمده
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
آتش به کام و زلفْ پریشان و سرخْ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده
چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم سپاه که بی لشکر آمده
بانگ «فَیا سُیُوفُ خُذینی»ست بر لبش
خنجر فرو گذاشته با حنجر آمده
آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده
ای تشنگانِ سوخته لب! تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب آور آمده
این ساقیِ علم به کفِ بی بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان تر آمده
آتش به خیمه های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده
آبی نمانده، روزه بگیرید نخل ها
نخل امید رفته ولی بی سر آمده
جای شریف بوسهٔ پیغمبر خداست
این نیزه ای که از همه بالاتر آمده
آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به طشت زر آمده
بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده
بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!
لب واکن از هم، ای تن بیسر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده
بیابانکی
حریر ظهر عاشورا
نمی دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم، فقط روی تو را دیدم
تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسّل، مثل ندبه، چون دعا دیدم
دوباره «لیله القدر» آمد و شوریدگی هایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم
شب موییدنِ شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم، از بس که باران بلا دیدم
صدایت کردم و آیینه ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه، وا دیدم
نگاهم کردی و باران یکریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم
تو را در شمع ها، قندیل ها، در عود، در اسپند
دلم را پَر زنان در حلقهٔ پروانه ها دیدم
تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه های سبز رنگ «ربّنا» دیدم
تو را در آبشارِ وحیِ جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم
تو را دیدم که می چرخید گِردت خانهٔ کعبه
خدا را، در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم
شبیه سایهٔ تو، کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم
شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم
در اوج کبر و در اوج ریای شام، ای کعبه!
تو را هم شانه و هم شأن کوی کبریا دیدم
دمی که اسب ها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را ای بی کفن، در کسوت آل عبا دیدم
دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریهٔ زهرا!
تو را محکم ترین تفسیر راز «انّما» دیدم
هجوم نیزه ها بود و قنوتِ مهربان تو
تو را در موج موج «ربّنا» در «آتِنا» دیدم
تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم
تو را هر روز با اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب هم صدا دیدم
همان شب که سرت بر نیزه ها قرآن تلاوت کرد
تو را بر دامن زهرا و دوش مصطفی دیدم
تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاهِ غربت هم نوای مرتضی دیدم
سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را «غار حرا» دیدم
به «یحیی» و «سیاوش» جلوه می بخشد گل خونت
تو را ای صبح صادق با «امام مجتبی» دیدم
تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی تاب در بی تابی طشت طلا دیدم
شکستم در قصیده، در غزل، ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «اَدرِک یا اَخا» دیدم
تمام راه را بر نیزه ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری تو را دیدم
دل و دست از پلیدی های این دنیا، شبی شُستم
که خونت را، حنای دست مشتی بیحیا دیدم
چنان فواره زد خون تو تا منظومهٔ شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم
مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم
تصوّر از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم
علیرضا قزوه
روضه خوان
با شعلۀ در سینه نوشتم که بخوانی
تا شعلۀ پنهان دلم را بنشانی
افسوس، نسیم سحری، زود سفر کرد
گفتم که سلام منِ غمگین برسانی
خورشیدی و من، بوتۀ در خاک، اسیرم
دردی ست: تَمَنّا کنی اما نتوانی
انصاف نباشد که به دنبال تو باشم
بی مبدأ و بی مقصد و بی برگ «نشانی»
یا گم شده یابن الحسنم در مِه اندوه
یا حبس شده پشت دعاهای زبانی
هر چند امامی و دلت خانۀ وحی است
قربان دلت! خون شده از تیر و کمانی
من تاب تماشای لبِ تشنه ندارم
آری تو مگر پای دلم را بکشانی
قنداقۀ خونین و تنِ کوچکِ نوزاد
بغض پدری بر سر بالین جوانی
گفتند: غروب آمد و آشوب شد عالَم
شاید که سری از سر نِی گفته اذانی
گفتند: «تمام است» و دویدند به سویش
آن لحظه رسیدند که می زد ضربانی
قربان دلت! باز برای تو بگویم؟
بوسید لبی شوق شریف شریانی
چشمان تو سرشار تماشای مدام است
با خاطره ها روز و شبی می گذرانی
شرمندۀ تکرار مصیبت شدم اما
ای کاش که بنشینم و «تو»، روضه بخوانی
سادات اخوی
پی نوشت ها:
[1] گنجینه نورمدائح و مراثى خمسه طیبه، ص738.
[2] گنجینه نورمدائح و مراثى خمسه طیبه، ص744.
[3] گنجینه نورمدائح و مراثى خمسه طیبه، ص765.
[4] گنجینه نورمدائح و مراثى خمسه طیبه، ص781.
[5] گنجینه نورمدائح و مراثى خمسه طیبه، ص785.
[6] گنجینه نورمدائح و مراثى خمسه طیبه، ص786.
[7] گنجینه نور مدائح و مراثی خمسه طیبه، ص787