گوهر ناب  /  اشعار آیینی  /  ماه رمضان

مجموعه اشعار حلول ماه مبارک رمضان

نهمین ماه از ماه‌ های قمری و بهترین ماه سال مومنان حقیقی، ماه رمضان است. رمضان ماه نزول قرآن و ماه خداوند است و شب ‌های قدر رمضان فرصت طلایی است که بهترین فرصت برای به دست آوردن کمال و معنویت است. با فرا رسیدن فصل عبادت و ماه رمضان، مومنان و روزه داران با شور و شعف در محیط خانه و خانواده با تبریک رمضان به استقبال انجام فریضه الهی می روند. در اینجا گزیده ای از اشعار فرا رسیدن ماه رمضان از نظر می گذرد.

تعداد بازدید : 2056     تاریخ درج : 1400/12/25    

خبر ماه مهمانی

خبر آمد که بهار دل ما آمده است
مژده کم شدن فاصله ها آمده است

باز از عرش خداوند ندا آمده است
بندگان ماه خدا، ماه خدا آمده است

من که پابند هوس ها و گناهم چه کنم؟
نفسِ سوخته ای در تهِ چاهم چه کنم؟

خبر آمد که کریم آمد و در واشده است
سفره پرداز قدیم آمد و در وا شده است

اسم رحمان و رحیم آمد و در وا شده است
درد عصیان مرا خویش مداوا شده است

آی مردم به خدا ربِّ رحیمی داریم
سجده آرید، خداوند کریمی داریم

ای که بخشنده هر جرم و گناهی، العفو
به پشیمان شدگان نیز پناهی، العفو

من پشیمان شده ام؛ نیم نگاهی، العفو
یا الهیّ و الهیّ و الهی العفو

سائلی را به سر سفره خود راه بده
من گدای توأم ای حضرت الله- بده!-

یارب این سوخته دل را که محک لازم نیست
بچه ای را که کتک خورده، فلک لازم نیست

گرد خوان تو فقیرم من و شک لازم نیست
تا سر سفره حسین است نمک لازم نیست

به لبم خورد کمی آب، مرا بخشیدند
ای فدای لب ارباب، مرا بخشیدند

امیر عظیمی

رمضان آغاز جاده نور

رمضان شهر عشق و عرفان است
رمضان بحر فیض و احسان است

رمضان، ماه عترت و قرآن
گاه تجدید عهد و پیمان است

رمضان امتداد جاده نور
در گذرگاه هر مسلمان است

رمضان چلچراغ نور افشان
در شبستان قلب انسان است

ماه تحکیم آشنایی ها
ماه تعطیل قهر و حرمان است

ماه شب زنده داری عشاق
ماه بیدار باش وجدان است

ماه اشک و خروش و ناله و آه
راه برگشت هر پشیمان است

ماه آسایش قلوب بشر
ماه پالایش تن و جان است

ماه تسلیم در بر خالق
ماه تمرین کار نیکان است

رمضان چشمه عطای خدا
ماه عفو و گذشت و غفران است

رمضان رهنما و راه گشا
بهر گم گشتگان حیران است

رمضان شاخساری از طوبی
غرفه ای از بهشت رضوان است

رمضان بارگاه (بسم ا…)
جلوگاه (رحیم) و (رحمان) است

ماه تحصیل دانش و تقوی
گاه تطهیر و راه ایمان است

ماه اکرام عترت و قرآن
ماه اطفاء نار نیران است

عید مسعود زاد روز حسن
روز پر فیض نیمه آن است

شب قدرش سلام بر مهدی
تا به فجرش که نور باران است

مغرب آفتاب عمر علی
مشرق ماهتاب قرآن است

در چنین مه که انس و جان یارب
بر سر سفره تو مهمان است

نظری سوی دردمندان کن
ای که نامت شفا و درمان است

بارالها به درگه کرمت
سائل خسته دل فراوان است

کشور ما بهشت زهرا شد
بس که پر لاله خاک ایران است

ای خدا آرزوی این امت
جشن پیروزی شهیدان است

وای بر حال آن کسی که حسان
خصم قرآن و یار شیطان است

حسان

صدای پای رمضان

رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا
مستعد سفر شهر خدا کرد مرا

از گلستان کرم طرفه نسیمی بوزید
که سراپای پر از عطر و صفا کرد مرا

نازم آن دوست که با لطف سلیمانی خویش
پله از سلسله دیو دعا کرد مرا

فیض روح القدسم کرد رها از ظلمات
همرهی تا به لب آب بقا کرد مرا

من نبودم به جز از جاهل گم کرده رهی
لایق مکتب فخر النجبا کرد مرا

در شگفتم ز کرامات و خطا پوشی او
من خطا کردم و او مهر و وفا کرد مرا

دست از دامن این پیک مبارک نکشم
که به مهمانی آن دوست ندا کرد مرا

زین دعاهاست که با این همه بی برگی و ضعف
در گلستان ادب نغمه سرا کرد مرا

هر سر مویم اگر شکر کند تا به ابد
کم بود زین همه فیضی که عطا کرد مرا

سلامم بر تو ای ماه فضیلت ماه آزادی

سلامم بر تو ای ماه شریف و ماه بی همتا
درودم بر تو ای ماه عزیز خالق یکتا

سلامم بر تو ای ماه دعا ای ماه آمرزش
درودم بر تو ای ماه ثنا ای ماه آمرزش

سلامم بر تو ای ماه ورع ای ماه استغفار
درودم بر تو ای ماه نماز و ماه استغفار

سلامم بر تو ای ماه فضیلت ماه آزادی
درودم بر تو ای ماه عزیمت ای مه شادی

سلامم بر تو ای ماه هدایت ای مه ایمان
درودم برتو ای ماه عنایت ای مه سبحان

سلامم بر تو ای ماه تلاوت ای مه فرقان
درودم بر تو ای ماه شهادت ای مه قرآن

سلامم بر تو ای ماه مبارک ماه وعظ و پند
درودم بر تو ای ماه سالک ای مه پیوند

سلامم بر تو ای ماه ولایت ای مه والا
درودم بر تو ای ماه سعادت ای مه رعنا

آمد رمضان و آسمان آبی شد
شب های زمین، دوباره مهتابی شد

هستی، به نماز عاشقی قامت بست
عالَم، غزل خجسته نابی شد

آمد رمضان و تا خدا ما را برد
تا چشمه روشن دعا ما را برد

ما را ز لباس عافیت عریان کرد
تا سبزترین  سجده ها، ما را برد

آمد رمضان و کاش می دانستی
ای کشته آب و آش! می دانستی

دنیاست که می خورد تو را با شهوت
کاش ای دل آش و لاش! می دانستی

آمد رمضان و دست شیطان بسته ست
درهای زمین به روی انسان بسته ست

وقت ست ز سمت معصیت برگردی
چون راه گناه، ای مسلمان بسته ست!

ماه رمضان و جان تو در خواب ست
رخوت زده ای، جهان تو در خواب ست

هنگام سحر، لبان جسمت بازست
اما دل شب نشان تو، در خواب ست

ماه رمضان و سفره افطاری
هنگام سحر، نفَس نفَس، بیداری

از روزه اگر همین قدَر می فهمی
مصداق ریاضت است و خود آزاری!

ماه رمضان و روزه ای؟ معلوم ست!
در حسرت آب و کوزه ای! معلوم ست

بسته ست لب تنت، ولی جانت نه
غم می خوری و رفوزه ای! معلوم ست

آمد رمضان، ز خواب غفلت برخیز
گل کرد سپیده سعادت، برخیز

بشکاف فلک را و چو حافظ، سرمست
طرحی دگر انداز و ز عادت برخیز

خدایا رمضان آمد

رمضان آمد و مهمان تو خواب است، خدایا
وقت دیدار، به دنبال ثواب است، خدایا

نیست ساقی و زمین یک دلِ آباد ندارد
حال مردان خرابات، خراب است، خدایا

میهمان را تو بخوانی و در آغوش نگیری؟
دل بی تاب، به دنبال جواب است، خدایا

از توام، آمده ام تا که در آغوش تو باشم
قدر من، درکِ همین لحظه ی ناب است، خدایا

کی شود، سوی تو بی رنگ و سبک بار سفر کرد؟
تا دل، این قدر پر از رنگ و لعاب است، خدایا

آبرو، با بر و رویی برود، گر تو نگیری
نقشِ دینداری ما، نقش بر آب است، خدایا

این که، این سوی نقاب است، که دل می بَرَد از خلق
بُگذر از آن که، در آن سوی نقاب است، خدایا

اصلا آن آتش سوزانِ جهنم، به جهنم
زندگی بی تو، خودش عین عذاب است، خدایا

«عهد ما با لب شیرین دهنان» بستی و افسوس
کار ما، شرح تو از روی کتاب است، خدایا

می پرستم احد ساخته ی ذهن خودم را
که چنین باورم از جنس حباب است، خدایا

زیر باران تو با چتر غرور آمده بودم
خشک ماندم، گله کردم که سراب است، خدایا

گذر عمر، نشانده ست مرا بر لب جویی
که پر از دسته گلِ داده به آب است، خدایا

قاسم صرافان

شرط روزه داری

ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز٬ کار کن که کنون است وقت کار

ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته ای
|آخر ز خواب غفلت دیرینه سر بر آر

پنداشتی که چون بخوری روزه تو نیست
بسیار چیز است جز آن شرط روزه دار

هر عضو را بدان که به تحقیق روزه ای ست
تا روزه تو روزه بود نزد کردگار

اول نگاه دار نظر، تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خوار

دیگر ببند گوش ز هر ناشنیدنی
کز گفت وگوی هرزه شود عقل تار و مار

دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فرو بند استوار

دیگر به وقت روزه گشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار

دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن هست در شمار

این است شرط روزه اگر کرد روزه ای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار

عطار نیشابوری

حکمت روزه

حکمت روزه داشتن بگذار
باز هم گفته و شنیده شود

صبرت آموزد و تسلط نفس
و ز تو شیطان تو رمیده شود

هر که صبرش ستون ایمان بود
پشت شیطان از او خمیده شود

عارفان سر کشیده گوش به زنگ
کز شب غره ماه دیده شود

آفتاب ریاضتی که از او
میوه معرفت رسیده شود

عطش روزه می بریم آرزو
کو به دندان جگر جویده شود

چه جلایی دهد به جوهر روح
کادمی صافی و چکیده شود

بذل افطار سفره عدلی است
که در آفاق گستریده شود

فقر بر چیده دار از خوانی
که به پای فقیر چیده شود

شب قدرش هزار ماه خداست
گوش کن نکته پروریده شود

از یکی میوه عمل که در او
کشته شد سی هزار چیده شود

گر تکانی خوری در آن یک شب
نخل عمر از گنه تکیده شود

چه گذاری به راه توبه کز او
پیچ و خم ها میان بریده شود

مفت مفروش کز بهای شبی
عمرها باز پس خریده شود

روز مهلت گذشت و بر سر کوه
پرتوی مانده تا پریده شود

تا دمی مانده سر بر آر از خواب
ور نه صور خدا دمیده شود

در جهنم ندامتی است کز او
دست و لب ها همه گزیده شود

مزه تشنگی و گرسنگی
گر به کامم فرو چشیده شود

به خدا تا گرسنه ای نالید
تسمه از گرده ها کشیده شود

محمد حسین شهریار

فیض عظیم غفران

قدر این سی شب به هر کس فیض غفران می دهم
مزد این یک ماه را برروزه داران می دهم

هر ثواب بنده ام را صد برابر می خرم
بار کم آورده و سود فراوان می دهم

خشکسالی را ازین کشور دوباره می برم
بر تمام خاک های تشنه باران می دهم

روزه در گرما تجلای جهاد اکبر است
پا به پای این صبوری نور ایمان می دهیم

 هر گرفتاری اگر دارید حلش می کنم
پابه پای دردها دارو و درمان می دهم

یادتان باشد که زنگ خانه من یا علیست
خیر صدها سال را با یک علی جان می دهم

هر شب از من روزی حج خواستید و در ازاش
روزی حج فقیران پیش سلطان می دهم

آخر ذی قعده دست جمع حاجی می شوید
فرصت پابوسی شاه خراسان می دهم

آخرت را کرده ام وقف گدایان حسین
این گران را باحسین ارزان ارزان می دهم

 کربلا رفته بهشت و عرش را هم دیده است
در طواف این حرف فیض دو چندان می دهم

گریه بر آن کشته بی سر به هر کس واجب است
بهترین ها را به این چشمان گریان می دهم

سفره را مادر که می بندد بنفع بچه هاست
هر چه را زهرا بخواهد زود و آسان می دهم

سید پوریا هاشمی

آبروی ماه خدا

این سجده ها لبالب چرت و کسالت اند
این قلب های رفته حرا بی رسالت اند

در حج غفلت است دوباره طوافشان
یوسف نمی خرند برای کلافشان

امشب دلم به فکر مناجات خویش نیست
الفاظ مثنوی من از جنس پیش نیست

امشب حروف طبل بسی جنگ می زند
پیشانی سکوت تو را سنگ می زند

جان علی چقدر ز اسلام خوانده ای؟
در شقشقیه خطبه همام خوانده ای؟

کو داستان دست عقیل، آهن علی؟
کو خطبه های کامل و مرد افکن علی؟

شیعه زلال می شود و گِل نمی شود
مصداق أکل مال به باطل نمی شود

گاهی عوام در دل شب رعد می شوند
برخی خواص هم عمر سعد می شوند

اُف بر دروغ های دکان دار شهرمان
تزویر روزه های رباخوار شهرمان

اُف بر ز عیش و نوش پران خدانما
آن نان به نرخ روز خوران خدانما

اُف بر نشستگان به ظاهر شتاب کن
آن زاهدان ماه خدا را خراب کن

اُف بر برادران که به یوسف ستمگرند
این ها به زعم خود پسران پیمبرند

یعقوب! ما برادر یوسف نمی شویم
گرگیم و هیچ منقلب از اُف نمی شویم

اصلاً به ما چه مهدی زهرا نیامده ست؟
یا هیچ کس به یاری مولا نیامده ست؟

اصلاً به ما چه چشم یتیمانمان گریست؟
چیزی به سفره های فقیران شهر نیست!

اصلاً به ما چه زاهد شب نیست چون علی؟
کیسه به دوش نان و رطب نیست چون علی!

ما حرف مفت می زنیم: اینجا کسی که نیست
اصلاً خدا، پیمبر و روز حساب چیست؟

همسایه ها گرسنه بخوابند ما پریم
ما لقمه های شبهه به افطار می خوریم

حالا بگو که روزه  خود را نخورده ایم
ما آبروی ماه خدا را نبرده ایم

ما عاشقان بورس به شاخص نمی رسیم
در کربلا به تربت خالص نمی رسیم

باید که بر صحیفه سجادیه گریست
وقتی زمانه پیرو نهج البلاغه نیست

جواد محمدزمانی

میزبان الهی

دوستت دارم همین جمله خدا ارزانی ات
باز هم دعوت نمودی، آمدم مهمانی ات

از تضّرع بهره ای اصلاً ندارم یا کریم
گریه را یادم بده تا ڪه شوم بارانی ات

پرده پوشی کن که محتاجِ نگاهِ ویژه ام
مسئلت دارم دوباره رحمتِ پنهانی ات

من همان عبد فراری ام که خسته آمدم
پس بغل کن تا شوم در این فضا زندانی ات

هیچ کس دیگر نمانده تا که یاری ام کند
یاری ام کن ای فدایِ خصلتِ رحمانی ات

هدیه ای بهرت ندارم غیر این بارِ گناه
جانِ من حتّی نباشد لایقِ قربانی ات

مختصر روزه گرفتم یادم آمد از حسین
گفتم آقاجان فدایِ حنجرِ عطشانی ات

روضه هایت را شنیدم گریه کردم بی امان
می دهد آخر نجاتم ذرهّ ای دربانی ات

محسن راحت حق

میکده باز شد و زود دویدم داخل

بیشتر گریه تسلای دل سوزان است
چون بیابان که نیازش به نم باران است

می کده باز شد و زود دویدم داخل
گفته ساقی سه دهه نوبت سرمستان است

گفتم اول نروم! آخر خطم دیگر!
مادرم گفت برو! خالق تو رحمان است

ما اگر آمده ایم از کرم آل علی ست
گله هر سمت رود مرحمت چوپان است

رمضان است خدا بنده نوازی کرده
سفره ها باز شده خانه پر از مهمان است

رب شهر رمضان! شهر مرا هم دریاب
این زمین مرکز عشاق حسین تهران است

خوب و بد ریزه خور حضرت حجت هستیم
پای باباست همش! طفل اگر نادان است

نوکر آن ست که از خویش دعایی نکند
آنچه را خواسته ارباب دعایم آن است

سی شب ماه خدا را به علی بخشیدند
گریه هر شب ما هدیه آقا جان است

ما در این ماه مبارک به هوای نجفیم
دلمان وقت مناجات دم ایوان است

گره کور مرا دست رقیه بدهید
هر چه سختی ست به یُمن نفسش آسان است
روزه ام روضه اگر داشت خدا میخردش

خرم آن دیده که در روضه فقط گریان است
دم افطار من از آب سوالی دارم

آب! دیدی چقدر کام حسین عطشان است؟
تشنه ای ماند و سپاهی که همه سیراب اند
سمت گودال نرو حضرت زهرا اصلا!
خاک عالم به سرم، یوسف تو عریان است

سید پوریا هاشمی

سفره ات پهن شد و شامل غفران شده ام

ماهت آغاز شد و غرق در احسان شده ام
سفره ات پهن شد و شامل غفران شده ام

عبد فراری توام راهم و بده برگردم
سر به زیر آمده ام، سخت پشیمان شده ام

همه جا سر زده ام با همه کس دوست شدم
باز برگشته ام و باز پریشان شده ام

چه قدر توبه شکستم چه قدر بخشیدی
از همه بیشتر از ستر تو حیران شده ام

باعث شادی ابلیس شدم وای به من
بی سبب نیست که اینگونه هراسان شده ام

من که آلوده شدم قلب علی محزون شد
باعث اشک دو چشم شه مردان شده ام

هر چه بودم به دعای علوی برگشتم
مستمند کرم خسرو خوبان شده ام

چشمه چشم من از بار گنه خشک شده
بی سبب نیست پناهنده به سلطان شده ام

ماه ماه علی و رحمت حق در جوش است
پر کشیده دل من راهی ایوان شده ام

تشنه ام پس دم افطار کنم یاد حسین
یاد لب های ترک خورده عطشان شده ام

گر چه پر خون بدنش روی زمین افتاده
ولی از داغ غم خواهر خود جان داده

مجتبی قاسمی

بوی بهشت رمضان

فرخنده طلوعی که بشارت به جهان است
از عطرِ دل انگیزِ هلالِ رمضان است

آغوشِ پُر از مِهرِ خدا بر همه باز است
از عرش ندا آمده این ماهِ امان است

این بوی بهشت است که پیچیده به عالم
خیرش به تو در باغِ ضیافت به عیان است

به به چه لطیف است نسیم سحری اش
از پنجره رو به خدا عشق روان است

آری که چه زیباست گل افشانیِ توحید
آری که چه دل چسب تماشای اذان است

فخرِ تو همین بس که تو مهمانِ خدایی
مزدِ تو همان ساغرِ تسنیمِ جنان است

جا دارد اگر در تبِ معشوق بسوزی
آن که همه جا یادِ رُخش مرهمِ جان است

در آینه قدر ببین روی امامت
آرامشِ دل، بردنِ نامش به زبان است

قرآنِ خدا، قدرِ خدا، جمله علی است
نفرین به هر آن کس که پُر از شک و گمان است

از بعدِ گلِ یاس چه آمد به سر او؟
دردش همه سر بسته دلِ چاه نهان است

حس کردی اگر بوی خدا را به مشامت
یادِ دلِ او کن که پُر از سوزِ خزان است

خوش باشد اگر لب به تلاوت بچشانی
قرآن که همان عافیتِ روح و روان است

تصویر بکش باغِ مناجات و دعا را
امید که سهمِ دلِ تو هر دو جهان است

هر کس ز سبوی رمضان جرعه ای نوشید
در بحرِ کرامت طلبش دُرِّ گران است

آمالِ تو از دوست همان روی نگار است
این خواهشِ چشمِ همه منتظران است

او می رسد از کعبه که در وعده حق است
در تحتِ لوایش همه جانها به امان است

خاکِ قدمش سرمه چشمانِ ضعیفم
مهدی که همان صاحبِ وَالعصر و زمان است

جانم به فدایش که گلِ فرشِ عبورش
از رایحه نابِ نسیمِ رمضان است!

هستی محرابی

افتتاح سفره روزه

‎نفس به سینه مبدل به آه خواهد شد
‎بدون تو همه عمرم تباه خواهد شد

‎فدای آن رمضانی که با تو می آید
‎و با حضور تو شامش پگاه خواهد شد

‎اگرچه ماه خدا؛ باز بی تو خاموش است
‎به نور روی تو این ماه، ماه خواهد شد

‎کنار سفره این افتتاح خوشحالم
‎که در کنار تو ماه افتتاح خواهد شد

‎فدای چشم رحیمت! دل سیاهم را
‎اگر نگاه کنی بی گناه خواهد شد

‎قدم گذار به چشمم که با رسیدن تو
‎نصیب چهره من گرد راه خواهد شد

‎به هر که گفت رهایت کنم به او گفتم
‎گدا همی شه در این خانه شاه خواهد شد

‎دخیل دامن شش ماهه حسین شدیم
‎بساط گریه دوباره به راه خواهد شد

محمدعلی بیابانی

بساط مهمانی

امسال هم چیدی بساط میهمانی
بال و پرم دادی که گردم آسمانی

منت نهادی در به رویم باز کردی
آغوش بگشودی برای هم زبانی

در هر ضیافت خانه ای که پا نهادم
مانند تو پیدا نکردم میزبانی

از من چه دیدی دعوتم کردی دوباره
باور نمی کردم مرا قابل بدانی

هرگز به روی من نیاوردی که بودم
گفتی همین که آمدی از دوستانی

با یک نگاه کبریایی می توانی
از چهره ام عرض ندامت را بخوانی

نادانی ام شد عذر بدتر از گناهم
آگاه بودم خرج عصیان شد جوانی

تو خواستی تا من نمک گیرت بمانم
تو عهد کردی که برای من بمانی

با عفو خود باید مرا در بر بگیری
آخر کریمی تو، خدایی، مهربانی

من در جوار رحمتت یعنی حسینم
مانند تو باشد حسینت جاودانی

با بردن نام قشنگ حضرت عشق
روزی افطارم بود صاحب زمانی

تا مظهر فیاض یا رازق سه ساله است
دیگر چرا غصه برای لقمه نانی

یارب به موی خاک آلود رقیه
حاشا اگر از درگهت ما را برانی

احسان محسنی فرد

بشارت رمضان

دل مرده ایم و یاد تو جان می دهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان می دهد به ما

ماه خدا دو مرتبه بی ماه روی تو
دارد بشارت رمضان می دهد به ما

برگرد! ای که لحظه افطار، عاقبت
یک روز دست های تو نان می دهد به ما

روزی سه بار غرق غریبی و بی کسی ست
حسی که بی تو وقت اذان می دهد به ما

این ماه، فرصتی ست که ما عاشقت شویم
ماه خدا دوباره زمان می دهد به ما

ما میهمان جد تو هستیم «جانْ حسین»
نامی که اشک های روان می دهد به ما

بی شک حواله  همه امسال کربلاست
رزقی که آخر رمضان می دهد به ما

محمدعلی بیابانی

یاران خدا، ماه شریف رمضان شد

شب رفت و نسیم سحر آهسته روان شد
«از خواب گران خیز»، که گلبانگ اذان شد

با خویش جهاد آورم، المنت و الله
یاران خدا، ماه شریف رمضان شد

در ماه شریفم، به خدا، از خودم آزاد
از چون و چرا رسته و از درد و غم آزاد

چندیست، که در فکر دل خود شده ام من
دور از همه هنگامه ز فکر شکم آزاد

این نفس خداداد بود سنجش ایمان
هان، تا نکنی یک سر مو لغزش ایمان

گر پنج خواس من و تو روزه نگیرد
یک روزه تن نیز بود کاهش ایمان

ای آنکه نهان روزه و ایمان بشکستی
یک لحظه به چشم دل خود بین که که هستی؟

تو مست خودی، مست خدا نه، چه بگویم
در جام دلت باده مهرش نپرستی

آن روز مبادا نشناسیم خدا را
آن روز مبادا، که شریعت زده باشیم

عالم خان عصمتی

افطار با آب

هر زمان افطار خود با آب که وا می کنم
دیده هایم را فقط از اشک دریا می کنم

علت بیچاره گی ام را خودم فهمیده ام
کم سحرها با خدای خویش نجوا می کنم

آن قدر بیچاره هستم می نشینم روز و شب
در گناه افتادن خود را تماشا می کنم

جای این که مایه آرامش آقا شوم
با معاصی خون به قلب زار آقا می کنم

هی گناه و توبه و هی پشت هم شرمندگی
با خودم دارم چرا این قدر بد تا می کنم؟!

این چنین باشد برایم مرگ خیلی بهتر است
من که می دانم خودم را خوار و رسوا می کنم

با تمام رو سیاهی تا که می گویم حسین
در دل تو باز هم من خویش را جا می کنم

آب می بینم نمی نوشم، لبم می سوزد و
بیشتر یاد لب عطشان سقا می کنم

یاد آن لحظه که هی می گفت مشکم واجب است!
مشک را من می رسانم، کار خود را می کنم

تیرها را با دل و جانم به چشمم می خرم
تا که خود را لایق دیدار زهرا می کنم

با لب تشنه به روی هستی خود پا گذاشت
عاقبت سر را به روی دامن زهرا گذاشت

رمضان آمد و گدا آمد

باز هم رحمت تو جاری شد
چشم خشکیده ام بهاری شد

در میخانه ات گشوده شد و
باز هم وقت سفره داری شد

با همه ذلتی که دارم من
میهمان تو سفره دارم من

رمضان آمد و گدا آمد
برکت و رحمت و عطا آمد

رحمت واسعه فراوان شد
مغفرت از سوی خدا آمد

رمضان آمد و صدایم زد
دست رأفت به شانه هایم زد

من همانم که غرق دنیایم
بی سر و پای بی سر و پایم

این هم از لطف توست آقا جان
خاطرم نیست معصیت هایم

خوبی اصلاً به من نمی آید
پر زدن در چمن نمی آید

( زهر هجری چشیده ام که مپرس)
از خودم هم بریده ام که مپرس

بعد یک عمر معصیت، حالا
با چه رویی رسیده ام که مپرس
به خدا خسته ام ز اعمالم

از تو دورم نمود افعالم
حاصل معصیت، بریدن شد

زیر این بارها خمیدن شد
دل من آنچه خواست آن کردم

حاصلش یار را ندیدن شد
من همانم که با شما بودم

ولی افسوس بی حیا بودم
باب حاجات را نشانم داد

بینِ میخانه اش مکانم داد
منِ بی مایه را امان داد و

با سلاح بُکا زبانم داد
گرچه ناقابلم، زهیرم کرد

با حسین عاقبت بخیرم کرد
بی پر و بال، پر زدن سخت است

درِ این خانه در زدن سخت است
در مناجات روضه می خوانم

سنگ ها را به سر زدن سخت است
نظری که بی تابم در پیِ کاروان اربابم

 رضا باقریان

تا چشم وا کردم مهمان شدم

ناگهان تا که چشم وا کردم، ماه مهمانی خدا آمد
به سر سفره ی کرامت دوست، شاه آمد اگر گدا آمد

دیدم این جا میان مهمان ها، آمده هر که آبرو دارد
بین این بندگان خوب خدا، چه کند آن که خود گنهکار است

پشت مهمان سرای تو ماندم، پشت در جای بی سر و پاهاست
من همان به که پشت در باشم، آگهم جای من نه این جاهاست

نه که من آمدم به سوی تو باز، مثل هر بار آمدی یا رب
گر چه دیدی تو زشتی من را، فرصت توبه دادی ام امشب

اگر این گونه هم دهی راهم، باز هم آبروی من برود
مپسندی که بر زبان همه، ای خدا گفتگوی من برود

نه لباسی برای مهمانی، نهدگر خلق و حسرتی دارم
بعد یک سال تازه آمده ام، من هم آیا رخصتی دارم؟

گیر کردم میان برزخ خود، نهره چاره دارم و نه کسی
حاصلم را تباه می بینم، چه کنم گر به داد من نرسی؟

من اگر خودم بودم، به دلم باز شور و شین آمد
مانده بودم غریب که ناگه، رحمت واسعه حسین آمد

با حسین آبرو گرفتم من، زشتی دل دوباره زیبا شد
عزتم داد و اعتبارم داد، نوکرش هر که گشت آقا شد

دست من را گرفت و گفت بگو، یاعلی و ز جای خود برخیز
ای ز سنگ گنه زمین خورده، حال بر روی پای خود برخیز

هر که با ذکر یاعلی برخواست، تا قیامت ز پا نمی افتد
هر که با مرتضی علی آمد، پسز چشم خدا نمی افتد

شمیم خوش ماه یار

حس می کنم شمیم خوش ماه یار را
آهنگ ربّنای لب نوبهار را

کم کم صدای آه سحر می رسد به گوش
آهی که زنده کرده دل بی قرار را

بیدار کرده هاتف درگاه عاشقی
با صوت عاشقانۀ خود روزگار را

گوش دلت که باز کنی نوش می کنی
نجوای آسمانیِّ شب زنده دار را

راهی به سوی عرش خداوند وا شده
باید گرفت از دل تیره غبار را

با یا علی برو به سوی خالق عظیم
بشکن به یُمن ذکر غفور این حصار را

رحم رحیم سهم دل صاف و صیقل یست
صیقل بده به توبۀ خود قلب تار را

توبه پلی ست از دل ما تا حریم عشق
باید نشانه رفت دل افتخار را

با افتخار بال و پر توبه وا کنید
دعوت کنید در حرم گریه یار را

از توبه تا دعای فرج می شود شنید
آوای ندبه های پر از انتظار را

حسین ایمانی

ارباب قربان

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما
بر بند سر سفره بگشای ره بالا

ای یاوه هر جایی، وقت است که باز آیی
بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا

مرغت ز خور و هیضه، مانده است در این بیضه
بیرون شو از این بیضه تا باز شود پرها

بر یاد لب دلبر خشک است لب مهتر
خوش با شکم خالی می نالد چون سرنا

خالی شو و خالی به لب بر لب نایی نه
چون نی زدمش پر شو و آنگاه شکر می خواهد

گر توبه زیان کردی آخر چه زیان کردی
کو سفره نان افزا کو دلبر جان افزا

از درد به صاف آییم و ز صاف به قاف آییم
کز قاف صیام ای جان، عصفور شود عنقا

صفرای صیام ار چه، سودای سفر افزا
لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا

هر سال نه جوها را می پاک کند از گل
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا

بر جوی کنان تو هم، ایثار کن این نان را
تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا

مولانا

سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه

بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه

بنگر دست رضا را که بهاری ست خدا را
بنگر جنت جان را شده پر عبهر روزه

هله ای غنچه نازان، چه ضعیفی و چه یا زان
چو رسن باز بهاری به جه از خیبر روزه

تو گلا غرقه خونی ز چه ای دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه

ز چه ای عاشق نانی، بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه

مولانا

می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی، عجایب دان صیام

گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دان که اسب تازی تو هست در میدانْ صیام

هیچ طاعت در حبان آن روشنی ندهد تو را
چون که بهر دیده دل کوری ابدان صیام

چون که هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام

چیست آن اندر جهان مهلک تر و خون ریزتر
بر دل و بر جان و جا خونخواره شیطان صیام

خدمت خاص نهانی تیز نفع و زود سود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام

ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد
آن چه کرد اندر دل و جان های مشتاقان صیام

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام

گرچه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آن ها اعظم الارکان صیام

لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام

سنگ بی قیمت که صد خروار از او کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشید درون کان صیام

شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی
چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
می نهد بر تارک سرمای مختاران صیام

خنده صایم به است از حال مفطر در سجود
زان که می بنشاندت بر خوان الرحمن صیام

در خورش آن بام تون، از توبه آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیهان صیام

هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نور علم
تن چون حیوان است مگذار از پی حیوان صیام

شهوت تن را تو همچون نیشکر در هم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

قطره تو، سوی بحری کی توانی آمدن؟
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زان که هست آرامگاه مرد سر گردان صیام

خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

گرچه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لزر بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می جهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سرِّ نور پاک جمله قرآن صیام

بر سر خوان های روحانی که پاکان شسته اند
مر تو را هم کاسه گرداند بدان پاکان صیام

روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام

در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غناکان صیام

زود باشد کز گریبان بقا سر بر زند
هر که در سر افکند ماننده دامان صیام

مولانا

این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورنده لقمه های راز شد

لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب

گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی

طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن

چند خوردی چرب و شیرین از طعام؟
امتحان کن چند روزی در صیام

چند شب ها خواب را گشتی اسیر؟
یک شبی بیدار شو دولت بگیر

مولانا

گدا آمده

خدا کند که منم دعوت شما باشم
و بخش کوچکی از خلوت شما باشم

و در کنار همین سفره ها کنار شما
نمک بریزم و هم صحبت شما باشم

فرار کرده ام از دست ظلمت نفسم
که دست تربیت رحمت شما باشم

خدا کند که نظر کرده را نظر نکنند
که در نظاره بی منّت شما باشم

مخواه بین گداهای قیمتی حرم
گدای بی غم و بی قیمت شما باشم

ضیافت است و گدا هست و انتخاب شما
خدا کند که منم قسمت شما باشم

اگر چه قیمت من با گناه قسمت شد
اگر چه بنده بی قیمت شما باشم!

ولی به قیمت کرب و بلا نگاهم کن
که من غلام همین هیئت شما باشم

رحمان نوازنی

سفره انداختی و اذن بفرما

در ضیافت کده ات باز مرا جا دادی
سفره انداختی و اذن «بفرما» دادی

دیده وا کردم و دیدم که در آغوش توام
مثل یک مادر دلسوز به من جا دادی

کرم ذاتی تو فقر مرا زائل کرد
بنده بودم که به من رتبه آقا دادی

تا که محکم بشود رشته وصل من و تو
وقت افطار و سحر فرصت نجوا دادی

طیب الله به این رحمت بی ساحل تو
قطره بودم که مرا جلوه دریا دادی

حاجت خواسته و حاجت ناخواسته را
همه را جمع نمودی و به یک جا دادی

من فقط موقع افطار کمی تشنه شدم
تو، به من اجر جهاد شهدا را دادی

شهدایی که به ارباب تأسّی کردند
شهدایی که کرامات به آنها دادی

یکی از آن شهدا ماه بنی هاشم بود
قمری را که به او منصب سقّا دادی

همه دیدند چگونه به زمین افتاده
تیرباران شده و از روی زین افتاده

 محمد فردوسی

فردا رمضان و طالب جان

امشب شب آدینه و فردا رمضان است
تن در ذَوبان آمد و جان در طیران است

بربند ره لقمه و بگشا ره دیدار
تن طالب نان آمد و جان طالب جان است
خرسند از آن است که بر سفره ارزاق

هر چند که نانش نرسد، بر سر خوان است
من بنده شوقم که بُراقی ست سبک رو

پروانه عشق است ولی شمع جهان است
چون ماه شب چارده آن دوست عیان است

قاسم انوار تبریزی

ماه تسبیح و ذکر آمد

همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم

فرصتی هست که ما را شده توفیق، رفیق
نگر این دیدهٔ خودبین به خدا بگشاییم

وقت آن است که بر روی خود از روی خلوص
دری از رحمت حق را به دعا بگشاییم

شسته با خون جگر، گردِ گناه از رخ دل
روی آیینه به آیین صفا بگشاییم

پای بند هوس و غفلت و شهوت تا چند
خیز کز پای خود این سلسله را بگشاییم

ماه تسبیح بُوَد بلکه به سر پنجهٔ ذکر
در بر نفس دگر مشت ریا بگشاییم

دیده یادآور داغ است بیا از دل خود
عقده با یاد امام و شهدا بگشاییم

محمد موحدیان

هلال ماه خدا

امشب هلال ماه خدا شد هلال من
یعنی که پر ز می شده جام وصال من

چندی بود که منتظر ماه رحمتم
شکر خدا که ماه خدا شد حلال من

خوان کرامتی که خدا پهن کرده است
برده ز چهره گرد و غبار ملال من

لای قبه درک وصل تو اصلاً نبوده ام
زیرا ندارد از تو نشانی مقال من

از کثرت گناه و معاصی ام ای خدا
خشکیده آب چشمه چشم زلال من

غفلتم را به وادی عصیان کشانده است
بی یاد تو گذشته همه ماه و سال من

بال و پرم شکسته ببین ای شکسته بند
یا ایها الکریم نظر کن به حال من

بار گناه شاخه دل را شکسته بود
از لطف تو جوانه زد امشب نهال من

یا رب به آبروی حسینت مرا ببخش
مهر حسین ز روز ازل شد نوال من

اذن سفر به کرب و بلا روزی ام نما
طوف حریم او شده خواب و خیال من

محمد فردوسی

ماه صیام

سعی کن در عزت سی پارهٔ ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد پیام

چون درِ دوزخ، دهان گر چند روزی بسته شد
باز شد چندین در از جنت به روی خاص و عام

خال روی مه جبینان گر ز مشک و عنبر است
از شب قدر است خال چهرهٔ ماه صیام

نیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگی
عید باشد مردمان را سی شب این ماه تمام

لذت افطار در دنبال باشد روزه را
صبح اگر بندد دری ایزد، گشاید وقت شام

روزه سازد پاک «صائب» سینه ها را از هوس
زآتش امساک می سوزد تمناهای خام

صائب تبریزی

اینک ماه نو می رسد

مژده باد ای دل که اینک می رسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنه کاران پیام

طُرفه ماهی، پای تا سر بخشش و جود و کرم
طُرفه ماهی، سر به سر آمرزش و انعام عام

گر کند توفیق حق یاری، در این فرخنده ماه
می توان از نفْسِ تن پرور کشیدن انتقام

تا زند آب حیاتی بر لب ما مردگان
در کف این ماه باشد از هلال خویش جام

میزبان رحمت حق، با لب این ماه نو
می زند ما را صلا بر سفره این فیض عام

رتبه می خواهی، ز پرخواری مکن خود را گران
ز آن که از فیض نخوردن شد، مَلَک عالی مقام

صبح نوروزی ست پیش مؤمنان هر صبح آن
عید فطری باشد از فرخندگی، هر وقت شام

ما که ایم؟ از ما چه آید در طریق بندگی؟
«واعظ» از حق کن طلب توفیق این خدمت تمام

واعظ قزوینی

کلمات کلیدی
روزه  |  صیام  |  حلول ماه مبارک رمضان  |  شعر آئینی  |  اشعار ماه رمضان  |  رمضان در شعر و ادب  | 
لینک کوتاه :