گوهر ناب  /  اشعار آیینی  /  امام مهدی(ع)

مجموعه اشعار در مدح و منقبت امام مهدی(عج)

در فرهنگ اسلامی ائمه اطهار(ع) به عنوان جانشینان پیامبر اسلام(ص) همگی نور واحدند و هدف مشترکی را دنبال می کنند. وجود هر یک از آنان همانند یک مشعل روشن یا عَلَم سرافراز، مسیر صحیح و کامل هدایت را به بندگان خدا نشان می دهند و آنان را از گرفتار شدن به ضلالت و گمراهی باز می دارند. با این همه ارتباط و پیوستگی بعضی از آنها با همدیگر از ویژگی و خصوصیتی برخوردار است. در اینجا گزیده ای از اشعار در مدح و فضائل و مناقب امام عصر(عج) از نظر می گذرد.

تعداد بازدید : 36710     تاریخ درج : 1401/01/21    

نسیم بهار

سایه ات هست تا به روی زمین
ای امید جهان چه بهتر از این

قدمِ تو محول الاحوال
نفسِ تو نسیم فروردین

چشم ما با تو می شود روشن
زندگی با تو می شود شیرین

ای که ماه شب چهاردهم
در حضور تو می کند تمکین

ای که خورشید در مقابل تو
قرن ها روی خاک، سوده جبین

قاب قوسین ابرویت ای نور
بسته بر بام نُه فلک آذین

غنچه غنچه ز شوق خندیدند
سوسن و یاس و لاله و نسرین

هر گلی که محمدی شده است
شده از مقدَمِ تو عطر آگین

هر کجا که تویی بهشت آنجا است
بی خیال بهشت و حورالعین

کهکشان تشنه کرامت توست
ای رهین تو خوشه پروین

با تماشای پرچم سبزت
شده پاییز با بهار، قرین

ما همه غائب و تویی حاضر
ای امامِ غریبِ پرده نشین

موی پر پیچ توست، سوره لیل
شهدِ ناب کلام تو والتّین

جدّه ات شرحِ سوره کوثر
جدّ تو کُنهِ سوره یاسین

دست تو دست کیست؟ دست خداست
چشم های تو چیست؟ عینِ یَقین

شرح توحید ما ولایت توست
ای که آغوش توست حصنِ حصین

پرِ پرواز ماست واعتصموا
نخی از شال توست حبلِ متین

تا به هر کس نظر می اندازی
می شود همنشینِ علّیین

جلوه نور در دلِ ظلمات
رحمتی فی السَّماءِ و الاَرَضین

پرچمت را که بر می افرازی
بیرق کفر می رود پایین

شکرِ بی حد که بود از آغاز
گِلِ ما با محبتِ تو عجین

پس اَعوذُ بِرِبِّکَ یا نور
از شیاطینِ در یسار و یمین

در مَثَل قابل مقایسه نیست
پر گنجشک با پر شاهین

ما اسیر همیشه نفسیم
صاحبِ خانه های دل چرکین

با دعای فرج بزرگ شدیم
حک شده بر لبانمان آمین

ما مسلمان آستان توایم
بهتر از این ندیده ایم آیین

سیصد و سیزده نفر عاشق
عاشقان بدون جایگزین

در رکاب تواند تا محشر
تا گذرگاه های یوم الدین

قسمت این شد که از ازل باشی
بر رکابی پیمبرانه نگین

در پی توست حضرت عیسی
تشنه یوسف است بنیامین

بر سر سفره ی تو میکائیل
می نشیند کنار روح الامین

هست در کوچه باغ هر چه غزل
شعر ناب تو عاشقانه ترین

آسمان دور مانده از دستم
پس برایم کمی ستاره بچین

دوستی با تو شادی محض است
بر سر سفره ی دلم بنشین

از قدیم و ندیم می گویند
دل بی دوست، می شود غمگین

کاش هنگام دیدنت در خواب
بر نمی داشتم سر از بالین

مایه شادی کریمان است
به نوایی اگر رسد مسکین

رعد، یعنی زمانِ گریه تو
آسمان سینه می زند، سنگین

هیچ راهی به جز ظهورت نیست
در نگاهِ دلِ حقیقت بین

برگ سبزی برایت آورده
شاعری که نداشت بیش از این

 احمد علوی

چشمه فیاض

مهدی است آنکه نهضت قرآن به پا کند
مهدی است آنکه نیک و بد از هم جدا کند

مهدی است آنکه پرتو توحید پاک را
در قلب های تیره و آلوده جا کند

مهدی است آن که در شب میلاد او خدا
او را به (مَرحبا لِکَ عِبدی) ندا کند

مهدی است آنک ه حُسن دلارای احمدی
از چهره مبارک خود رو نما کند

مهدی است آنکه پرچم اسلام راستین
بر قلعه های محکم دشمن بپا کند

مهدی است آنکه کاخ عظیم ستمگری
با یک نهیب خویش دچار فنا کند

مهدی است آنکه داد سرای نهائیش
بر پایه های عدل خدائی بنا کند

مهدی است آنکه کینه و بغض و نفاق را
تبدیل بر محبُت و صلح و صفا کند

مهدی است آنکه چشمه فیاض علم را
بر تشنگان دانش و عرفان عطا کند

مهدی است آنکه از نظری بر جمال او
هر دردمند غمزده کسب شفا کند

مهدی است آنکه مژده فجر طلوع خویش
از پایگاه کعبه بگوش آشنا کند

مهدی است آنکه دولت عدل جهانیش
حقّ عظیم عترت و قرآن ادا کند

مهدی است آنکه وقت نماز جماعتش
عیسی بصد نیاز باو اقتدا کند

مهدی است آنکه تابش خورشید طلعتش
قبر نهان فاطمه را برملا کند

برخیز و باز دامن لطفش (حسان) بگیر
شاید که از کرم به تو هم اعتنا کند

حسان

منظومه ولایت

خورشید هم در آسمان رؤیت نمی شد
دیگر کسی با ماه، هم صحبت نمی شد

چشم ستاره لحظه ای سوسو نمی زد
رنگین کمان در محفلی دعوت نمی شد

خاک از وجود تیره خود دست می شست
باد از سکون خویش بی طاقت نمی شد

آتش مجال شعله ور بودن نمی یافت
رود از نبود موج ناراحت نمی شد

غنچه به خواب مرگ می رفت و پس از آن
از خلوت خود وارد جَلوَت نمی شد

ارکان هستی را خدا میزان نمی کرد
دار و ندار ما به جز ظلمت نمی شد

منظومه ای در کهکشان باقی نمی ماند
اصلا خدا آماده  خلقت نمی شد

این سرنوشت شوم ارکان جهان بود
عالم اگر که صاحب حُجّت نمی شد

ای کاش در هر محفل اُنسی که داریم
از هیچ کس غیر از شما صحبت نمی شد

علوی

إذا تَنَفّسِ صبح

شده ست آینه حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش

به غیر او که جمالش إذا تَنَفّسِ صبح است
کدام نور به خورشید می رسد برکاتش؟

می آید او که جهان روزه سکوت بگیرد
به زیر سایه نهج البلاغه کلماتش

ربیع الاول و آخر تمام سال بهار است
اگر که ریشه دواند به فصل ها نفحاتش

کسی که گفت امام ششم به او «لَخَدِمتُه»
به راستی که محال است وصف کردن ذاتش

در الغدیر شریک است طبق قولِ امینی
کسی که بوی «وَ عَجّل» می آید از صلواتش

 مسعود یوسف پور

بهار چیست؟

چه ابرها که خسیس اند و دشت خشکیده ست
و قرن هاست گلی در زمین نروییده ست

چگونه بی تو بخندد شکوفه وقت سحر
بساط خنده گل را غم تو برچیده ست

چه شوربخت و غم انگیز و دربه در خورشید
هزار و این همه مدت پی تو چرخیده ست

مگر دروغ تر از سررسیدها هم هست؟
که گفته که یکِ یک، بی تو معنی اش عید است؟

لباس سبز به تن دارد و دلش سرد است
بهار چیست؟ زمستان که سبز پوشیده ست

 علی گلی حسین آبادی

رحمت بی حساب

تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بی حساب پیدا شد

در دل این کویر تفیده
بحر جوشید و آب پیدا شد

چشمِ چشم انتظارها روشن
روی حق بی نقاب پیدا شد

در جمال منورِ یک ماه
چارده آفتاب پیدا شد

همه عالم تراب مقدم او
هیبت بوتراب پیدا شد

چشمتان روشن ای مسلمانان
روح اسلام ناب پیدا شد

اهل ایمان امانتان آمد
که امام زمانتان آمد

او همان وجه ذات ذوالمنن است
عالمی را چراغ انجمن است

او همان کعبه وصال خداست
که وجودش مطاف مرد و زن است

نه به بتخانه چون خلیل خدا
او به هر جا بت است، بت شکن است

بر لبش دم به دم کلام خداست
با خدا لحظه لحظه هم سخن است

گر چه ما دورش از وطن دیدیم
ماه مصر است و یوسف وطن است

هم به دستش زمام ملک وجود
هم امام تو، هم امام من است

آفرینش بود به فرمانش
پدر و مادرم به قربانش

نه زمین باد نه زمان بی تو
شده دلگیر آسمان بی تو

ذکر ما در هجوم ظلم و ستم
گشته «الغوث و الامان» بی تو

شعله «الفراق» جای نفس
خیزد از سینه  جهان بی تو

نه به گل هست چشمِ دیدارم
نه به دل شوقِ بوستان بی تو

دور هم صبح جمعه ها تا کی
جمع گردند دوستان بی تو؟

گرچه باشد چراغ بسیارش
مانده تاریک، جمکران بی تو

قبر پنهان مادرت زهرا
همچنان مانده بی نشان بی تو

تو که خورشید عالم جانی
تا به کی پشت ابر پنهانی

حاج غلامرضا سازگار

انوار الهی

از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا

سلطان عصر، آن که به قصر جلال او
شاهان تاج دار، فقیرند و بینوا

خاک درش که سرمه چشم ملائک است
در چشم مردمان بود آن خاک، توتیا

بر کوه اگر بخوانی مدح و ثنای او
آید صدا ز کوه که روحی لک الفدا

از امر او بتابد در آسمان نجوم
از حکم او بگردد گِرد زمین سما

از روی او پدید است انوار کردگار
وز رای او عیان است آثار انبیا

از عرش تا به کرسی و از لوح قلم
از ماه تا به ماهی و از خاک تا هوا

از نور تا به ظلمت، از دیو تا پری
از ذرّه تا به خورشید از بدر تا سُها

بر خوان نعمتش همه را چشم انتظار
بر فضل و رحمتش همه را روی التجا

خِضر و مسیح و صالح و ایّوب و الیَسع
نوح و کلیم و یوسف و یعقوب و ارمیا،

ذوالکفل و لوط و یوشع و ادریسِ پاک دین
داوود و هود و یونس و لقمانِ پارسا،

بالجمله تا به خاتم از آدم صفی
او را تمام مدح گر و منقبت سرا

جود و کرم تو راست، لک الجود و الکرم
عزّ و علا تو راست، لک العزّ و العلا

وصف و صفت تو راست، لک الوصف و الصّفة
مدح و ثنا تو راست، لک المدح و الثّنا

فضل و نعم تو راست، لک الفضل و النّعم
ملک و بقا تو راست، لک الملک و البقا

چون من زبان گشایم در مدح حضرتت
روح الامین بگوید طوبی و مرحبا

شاها «طرب» به مدح تو دم می زد ز صدق
حاشا اگر قبول نفرمایی از عطا

میرزا محمدنصیر (طرب) اصفهانی

با یک نگه خود مس ما را تو طلا کن

هر کوچه و هر خانه ای از عطر، چو باغی ست
در سینهٔ هر اهل دل و دلشده داغی ست

آویخته بر سر درِ هر خانه چراغی ست
بر هر لبی از موعد و موعود، سراغی ست

از شوق، همه رو به سوی میکده دارند
یاری ز سفر، سوی وطن آمده دارند

کی یار سفر کردهٔ ما از سفر آید
بعد از شبِ دیجورِ محبان، سحر آید

از باب صفا، قبلهٔ ما کی به در آید
بی بال و پران را پر و بالی دگر آید

کی پرده گشاید ز رخ آن روی گشاده
کز رخ کند از اسب، دو صد شاه، پیاده

تو در پی خود، قافله در قافله داری
در سلسلهٔ زلف، دو صد سلسله داری

با آن که خود از منتظرانت گله داری
سوگند به آن اشک که در نافله داری

با یک نگه خود مس ما را تو طلا کن
آن چشم که روی تو ببیند تو عطا کن

ای گمشدهٔ مردم عالم به کجایی؟
کی از مه رخسارهٔ خود پرده گشایی؟

ما ریزه خوریم و تو ولی نعمت مایی
هر جمعه همه چشم به راهیم بیایی

یک پرتو از آن چاردهم لمعه نیامد
بیش از ده و یک قرن شد، آن جمعه نیامد

بشکسته ببین سنگ گنه بال و پر از ما
کس نیست در این قافله، وامانده تر از ما

ما بی خبریم از تو و تو با خبر از ما
ما منتظِر و خونْ دلت ای منتظَر از ما

ما شب زده ایم و تو همان صبح سپیدی
تنها تو پناهی، تو نویدی، تو امیدی

عشق ابدی و ازلی با تو بیاید
شادی ز جهان رفته، ولی با تو بیاید

آرامش بین المللی با تو بیاید
ای عِدلِ علی! عَدلِ علی با تو بیاید

عمری ست که در بوتهٔ عشقت به گدازیم
هر کس به کسی نازد و ما هم به تو نازیم

هر چند که ما بهره ور از فیض حضوریم
داریم حضور تو و مشتاق ظهوریم

نزدیک تو بر مایی و ماییم که دوریم
با دیدهٔ آلوده چه بینیم؟ که کوریم

در کوه و بیابان ز چه رو دربه دری تو؟
هم منتظِر مایی و هم منتظَری تو

علی انسانی

دستان خالی ام

گفتم به دل، که وقت نیایش شب دعاست
پرواز کن که مقصد من «سُرّ من رآ»ست

آنجا که هست، آینهٔ شادی و سرور
اشراق عشق و عاطفه و جلوه گاه نور

آنجا که انبیا همه هستند در طواف
آنجا که عشق و عاطفه دارند اعتکاف

آنجا که دیده ها، پلی از آب بسته اند
یعنی دخیل اشک به «سرداب» بسته اند

چشم هزار ماه جبین، مشتری اوست
نقش نگین وحی، در انگشتری اوست

محبوب نازنین سراپردهٔ خداست
در کائنات، رحمت گستردهٔ خداست

چون روح، در تمامی اعصار جاری است
جان جهان، ذخیرهٔ پروردگاری است

سنگ بنای کعبه، سیاهی خال اوست
وجه خدای جَلَّ جَلالُه جمال اوست

جان بی فروغ طلعت او جان نمی شود
او حجت خداست که پنهان نمی شود

روزی که ظلم پر کند آفاق دهر را
احلی من العسل کند این جام زهر را

آن روز، روز سلطنت داد و دین رسد
یعنی زمین، به ارث به مستضعفین رسد

پر می کند ز عدل خود این خاک تیره را
آیینهٔ بهشت کند، این جزیره را

یوسف به بوی پیرهنش زنده می شود
دل های مرده با سخنش زنده می شود

او را بخوان در آینهٔ ندبه و سمات
فرزندی از سلالهٔ طاها و محکمات

روی لبش تلاوت لبیک دیدنی ست
آری دعای او به اجابت رسیدنی ست

احیاگر معالِم دین خداست او
شمس الضحای روشن و نورالهداست او

الهام، کم گرفتی از آن فاطمی نَفَس
با خود حدیث نَفْس کن، ای مانده در قفس

یک بار خوانده ای، که جوابت نداده اند؟
آتش گرفته ای تو و آبت نداده اند؟

تکرار کن به زمزمه در سجده و رکوع
ای دیدگان شب زده! «فَلْتَذْرَفِ الدُّموع»

ای حُسن مطلع همهٔ انتخاب ها
تو آفتاب حُسنی و ما در حجاب ها

مضمون بکر و ناب «مناجات جوشنی»
فرزند اختران درخشان و روشنی

دیشب به خوابم آمدی ای صبح تابناک
خواندم «متی ترانا» گفتم «متی نراک»

«یا ایها العزیز» ببین خسته حالی ام
چشمان پر ستاره و دستان خالی ام

ماییم آن خسی که به میقات آمدیم
شرمنده با «بضاعت مزجات» آمدیم

شام فراق سورهٔ والیل خوانده ایم
یوسف ندیده «اَوفِ لَنا الکَیل» خوانده ایم

یا ایها العزیز به زیبایی ات قسم
بر حسن بی بدیل و دل آرایی ات قسم

دل ها ز نکهت سخنت، زنده می شود
عالم به بوی پیرهنت، زنده می شود

صبح وصال تو، شب غم را سحر کند
آفاق را نگاه تو زیر و زِبَر کند

موسی تویی، مسیح تویی، مکه طور توست
شهر مدینه چشم به راه ظهور توست

تنها نه از غمت دل یاران گرفته است
چشم بقیع تر شده، باران گرفته است

شعر «شفق» حدیث زبان دل من است
تکرار نام تو ضربان دل من است

 محمدجواد غفورزاده

واسطه فیض خدایی تویی

دست خدا پرده شب را شکافت
صبح شد و نور خداوند تافت

کبکبه موکب سلطان رسید
منتظران نیمه شعبان رسید

دست خدا، هیمنه ذوالفقار
باز شد از غیب جهان آشکار

ای ز وجود تو، وجود همه
رشحه ای از بود تو، بودِ همه

هستی عالم همه از هست توست
خیر دو عالم همه در دست توست

بودِ همه از تو و بودِ تو لطف
غیبتت از ما و وجودِ تو لطف

واسطه فیض خدایی تویی
در دو جهان علّت غایی تویی

خلق خدا را به خدا رهبری
نور دل و دیده پیغمبری

سیّدی و قافله سالار ما
دست خدایی و، نگهدار ما

حجّت حق، قطب زمان، روح دین
نور خدا در ظلمات زمین

آیت کبرای خدای جهان
مهدی موعود، امام زمان

ای زده بر بام فلک زآگهی
بیرق توحید خلیل اللهی

پرده نشین و همه جا ناظری
غایبی و در همه جا حاضری

خیز و ز رخساره بر افکن نقاب
ای خجل از سایه تو آفتاب

پرده برانداز که بی روی تو
روز همه شد چو شب موی تو

ما همه دلداده روی توییم
خاک نشین سر کوی توییم

طبع «ریاضی» که غزل خوان توست
خاک بَرِ رفعت ایوان توست

سیدمحمدعلی ریاضی یزدی

امام قاصدک های بهاری

به هر آیینه ای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را

نگاه روشن تو هدیه داده ست
به انسان معاصر زندگی را

نگاه تو سکوت مبهم ما
چرا غمگین نباشد عالم ما؟

تو هم غم داری، امّا گفته بودم
تفاوت دارد این غم با غم ما

شکوه اتّفاقی مانده باشد
به دل ها اشتیاقی مانده باشد

تو می آیی، اگر از عمر دنیا
فقط یک روز، باقی مانده باشد

امام قاصدک های بهاری
رسول آیه های بی شماری

تو را وقتی بیایی، می شناسم
فقط از رنگ لبخندی که داری

نگاهت، آسمان عاشقان است
شکوه آستان عاشقان است

دلت، سرشار از عطر مناجات
مفاتیح الجنان عاشقان است

بیا ای فرصت سبز بهاران!
امام عصر باد و خاک و باران!

بیا تا اشک - رود جاری شوق -
بجوشد از نگاه چشمه ساران

تو که در دست هایت ذوالفقار است
دلت، جاری؛ نگاهت، بی قرار است

بیا آزاد کن آن وسعتی را
که پشت سیم های خاردار است

گل ما! اعتقاد عشق این است:
بهار تو بهار آخرین است

دلی که خالی از مهر تو باشد
حسابش با «کرام الکاتبین» است

شب تکراری زجر است ای گل
مگر این صبر بی اجر است ای گل؟

بیا پلکی بزن، صبحی برویان
نگاهت، «مطلع الفجر» است ای گل

 سیدحبیب نظاری

کی می آیی؟

ای فاطمه را شمیم! کی می آیی؟
جان بخش تر از نسیم! کی می آیی؟

«یَابنَ الشُّهُبِ الثاقِبَه» کی می تابی؟
«یَابنَ النَّبَاءِ العَظیم» کی می آیی؟

یزدان، که تو را ولایت مطلق داد
بازار محبّت تو را رونق داد

نور تو نوید «زَهَقَ الباطل» بود
مِهر تو به دل مژده «جاءَ الحَق» داد

ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟
وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟

آه ای گل سرخِ مانده در خیمه سبز
دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟

یک عدّه تو را، کمال مطلق خواندند
یک قوم تو را قول موثّق خواندند

آنان که به عدل عشق می ورزیدند
«اللّهمَّ اَقِم بِهِ الحَق» خواندند

ای «صُبحِ اِذا تَنَفَّس»، ای یار، بیا
ای نور، تو پایانِ شب تار، بیا

از خیمه سبز خویش، با پرچم سرخ
در هیئت آخرین علمدار، بیا

شوق تو به باغ لاله، جان خواهد داد
عطرِ تو به گل ها، هَیَجان خواهد داد

فردا که در آفاق بپیچد نورت
تکبیر تو، کعبه را، تکان خواهد داد

محمدجواد غفورزاده

آقا بِدِه جوابِ مرا پیش از سوال

وقتی غزل به عشقِ تو آغاز می شود
بال وُ پَرِ پریدنِ من باز می شود

وا می شود زبانِ قلم می شود غزل
دارد غَزل نوشته اَم اِعجاز می شود

هیچم ولی همین که تو را می زنم صدا
عرشِ خدا اسیرِ همین ساز می شود

لطفِ خداست نوکری آلِ فاطمه
پس صوتِ دلخراشِ من آواز می شود

این نابَلَد همین که به مضمونِ تو رسید
استادِ فَنُّ و قافیه پَرداز می شود

تو آمدی وُ سامره شد سُرِّ مَن رَای
دارد زمان زمانه پرواز می شود

آقا مرا مسافرِ سردابِتان کنید
با یک نگاه زائرِ چِشمانِتان کنید

جان می دهم برایِ همین لحظه وصال
بیداری اَم کنارِ تو شیرین تر از خیال

حس می کنم کنارِ تواَم پایِ پرچَمَت
بیخود که نیست این همه احساس وُ شور وُ حال

یاایهاَ العَزیز به کامَم عسل بریز
آقا بِدِه جوابِ مرا پیش از سوال

کِی می شود که سر بِگُذارم به پایِ تو
پس کِی به این گدایِ حرم می دهی مَجال

زیباترین سروده شبهایِ شعرِ ما
اِی کاش اِتصّال شود ختمِ اِنفِصال

باران که می زند به خودم می دهم اُمید
آمد نویدِ آمدَنَت با همین رِوال

باران زد وُ هوایِ دلم روبه راه شد
خورشید مستِ دیدنِ این قُرصِ ماه شد

ای قرصِ ماهِ فاطمه قَدری سخن بگو
عجل علی ظهورِکَ یابن الحسن بگو

روزِ کمالِ دینِ خداوند آمده
از دلبرِ زمین وُ زمان یارِ من بگو

از آرزویِ تَک تَکِ خدمتگزارها
از آخرین ولی وُ یَلِ بُت شِکن بگو

از مهربانی نَبی وُ هیبَتِ علی
از مادر وُ دعایِ حسین وُ حسن بگو

از لحظه هایِ راز وُ نیاز وُ عبادَتَش
از علمِ باقری وُ صداقت سخن بگو

از کَظمِ غِیظِ کاظمی وُ رأفتِ رضا
از جود وُ از هدایت وُ از حُسنِ ظَن بگو

آمد چکیده همه خلقَتِ خدا
هفت آسمان نشسته سرِ راهِ سامرا

دارد دوباره می رسد از سامرا خبر
داده به لطفِ حق شجرِ سامرا ثَمر

دور از دو چشمِ توطئه وُ فتنه وُ نِفاق
دارد عروسِ فاطمه بَر دامَنَش پسر

از رویِ انتظارِ ظهورش چقدر خوب
تشخیص داده می شود اِنگار خیر وُ شر

یا جامِعُ الائمه وَ یا کاشف الکروب
اِی نور چشم فاطمه مهدیِ منتَظَر

نادِ علی بگو وُ به دادِ دلم برس
یا فارِسَ الحِجاز علمدارِ دادگر

هر کس خدا برایِ خودش انتخاب کرد
بی سر به شوقِ دیدنِ تو می دَوَد به سَر

آقا اگر اِشاره کنی می دَهَم سَرَم
مُردَن به عشقِ توست همان نذرِ مادرم

آقا تمامِ ایل وُ تَبارم فدایِ تو
یک عمر گفته اَم که بمیرم برایِ تو

قرآن بخوان کمی دلِ داوود را بِبَر
رویایِ اهلِ عرش شده ربَّنایِ تو

یوسف هزار بار صدا زد که جانِ من
قربانِ یک نگاهِ تو وُ رونَمایِ تو

تو آمدی شبیهِ عمو سفره وا کُنی
حاتم شود گدایِ تو در سَرسَرایِ تو

یک سالِ دیگر از تو شدم دور دلبرم
این مبتلایِ تو شده درد وُ بلایِ تو

آقا بیا وُ حالِ مرا رو به راه کن
تا عاشقانه پَر بزنم در هوایِ تو

عالَم به شوقِ آمَدَنت ندبه خوانِ توست
چشم انتظارِ تو حرمِ عمّه جانِ توست

حسین ایمانی

حکایت جان

زیباترین بهانه برای سرودنی
تنها دلیل خلقت بود و نبودنی

با تو شروع می شود این بار شعر من
زیرا فقط تویی تو هوادار شعر من

گلواژه تمام غزل ها قصیده ها
سبک جدید گویش و طراح ایده ها

پایان خواب های دروغین به دست توست
جان دوباره دادن بر دین به دست توست

می خوانمت به نام خودت آسمان عشق
سوگند می خورم به تو یعنی به جان عشق

از سختی تمامی دوران دلم گرفت
از این همه گناه فراوان دلم گرفت

از این همه دورویی وبی مهری و نفاق
از قحطی و نبودن ایمان دلم گرفت

نوری که بی تو جلوه کند تار می شود
حتی بهشت بی تو همان نار می شود

بی سمت و سوتر از همه بادهای شهر
حرف رسیدن تو چه تکرار می شود

این روزها بدون تو شب جلوه می کنند
این آسمان بدون تو آوار می شود

باید بیایی از سفر ای سایه سپید
خورشید از نبودن تو تار می شود

دنیا مرا به غیر تو مشغول کرده ست
در غرب ضدِّ آمدنت کار می شود

تو نیستی و این همه بغض ترک ترک
دارد به روی سینه تلمبار می شود

پس زودتر بیا ز سفر ای صبور من
آخر شکست پای ظهورت غرور من

برگرد تا که آینه ها بی تو نشکنند
آیینه ها حکایت جان و دل منند

برگرد تا که خنده شود گریه های ما
پیش خدا رود نفس ای خدای ما

برگرد ای طراوت سرسبز باغ ها
پایان بده به عمر دراز فراق ها

برگرد اصل مطلب و خاطر نشان عشق
سوگند می خورم به تو یعنی به جان عشق

ما هر چه می کنیم که آدم نمی شویم
بر خیمه گاه سبز تو محرم نمی شویم

تقصیر ماست این همه دوری و انتظار
ما حق مان همیشه خزان است نه بهار

ما عاشقیم و هیچ دعایی نمی کنیم
ما فکر می کنیم ریایی نمی کنیم

ما بیخودی به نام تو سوگند می خوریم
وقتی که از گناه و جهالت همه پُریم

ما که لیاقت تو و عشقت نداشتیم
بیخود به روی نام خود عاشق گذاشتیم

محمدحسن بیات لو

ماه فروزان

دل رمیده حوالی آستانه اوست
تمام دلخوشی ام جشن شادیانه اوست

ترانه لب من از غزل ترانه اوست
رواق منظر چشم من آشیانه اوست

اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبی ست
زبان خموش و لیکن دهان پر از عربی ست

ستاره های درخشان به جلوه آمده اند
شبیه ماه فروزان به جلوه آمده اند

بسان یوسف کنعان به جلوه آمده اند
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند

کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

پیمبران الوالعزم بی گمان جمع اند
کنار اهل زمین اهل آسمان جمع اند

به شوق آمدن صاحب الزمان جمع اند
حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند

وان یکاد بخوانید و در فراز کنید
معاشران گره از زلف یار باز کنید

برای عرض ارادت به ساحت نرگس
رسیده حضرت مریم به خدمت نرگس

عزیز عسگری و جان حضرت نرگس
نظر به چهره ماهش عبادت نرگس

حَسن جمال و حَسن سیرت و حَسن سکنات
به شادی دل مهدی و مادرش صلوات

وقار و شان سلیمان شرافت یعقوب
نگاه رحمت نوح و تحمل ایوب

مِلاحت و نفَس و حُسن یوسف محبوب
شمیم ناب مسیح از شمال تا به جنوب

تمام نور محمد به چهره اش پیداست
چکیده ای ز تمام پیمبران خداست

شبیه پرچم در حال اهتزاز آمد
امیر مُطلَقِ از خلق بی نیاز آمد

علی و جعفر طیار و حمزه باز آمد
قسم به تیغ دو دم فارس الحجاز آمد

ز نسل احمد مختار و رونوشت علی ست
سرشت مهدی کرار از سرشت علی ست

شعور جاری در هر شعار اباصالح
بهانه غزلی ماندگار اباصالح

پر از جلال و شکوه و وقار اباصالح
ترانه ام صد و سی و سه بار اباصالح

قسم به هر گره ابرویش که حساس است
چقدر خَلقا و خُلقا شبیه عباس است

نگاه مرحمتش خلق را کفاف کند
به خوبی اش همه شهر اعتراف کند

به زیر سایه الطافش اعتکاف کند
میان عرش ملک دور او طواف کند

همیشه از سر دلتنگی اند محتاجش
فرشته ها همه چشم انتظار معراجش

قلم برای سرودن دوباره گرم وضوست
سرودن از پسر فاطمه همیشه نکوست

سر ارادت ما و استان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست

دمی که صحبت یار است صحبت از من نیست
سرور شیعه که تنها به ریسه بستن نیست

خدا کند که بیابم نشان مهدی را
نشان دهم به همه دوستان مهدی را

به عالمی ندهم قرص نان مهدی را
دوباره زنده کنم گفتمان مهدی را

ز جور جعفر کذاب هایمان فریاد
که سال های پیاپی ظهور عقب افتاد

نگاه روشن و بیدارمان عوض نشود
بیان محکم گفتارمان عوض نشود

مسیر و موضع و کردارمان عوض نشود
نظام و نحوه پیکارمان عوض نشود

به غیر میل شهادت نبوده در دل مان
مسیر ماست مسیر امام راحل مان

قسم به کرببلا حریّت فروشی نیست
وفا و غیرت و انسانیت فروشی نیست

ولایت و شرف و امنیت فروشی نیست
به خون نوشته شد این مملکت فروشی نیست

هنوز مشی شهیدان مان به خاطر هست
بقای نهضت ایران گران تمام شده ست

عنان قافله را از اُسامه می دزدند
به اسم خود غزل از هر چکامه می دزدند

نکرده کار ولی کارنامه می دزدند
چقدر ساده عبا و عمامه می دزدند

خلاف حکم پیمبر حدیث می خوانند
روایت از غضب انگلیس می خوانند

نه وقت حرف اضافه نه حوصله داریم
هنوز بر سر برجام مسئله داریم

چرا ز مکتب اسلام فاصله داریم
ز تهمت و دغل و افترا گله داریم

به پای آن همه وعده همه شهید شدیم
به لطف دولت امید نا امید شدیم

یگانه منجی عالم که حق ضمیمه اوست
و شیعه تشنه یک نَظرَهً رَحیمه اوست

وجب وجب وطن ما هماره بیمه اوست
زمانه منتظر دولت کریمه اوست

گره گشایی در مشکلات با مهدی ست
نوای شیعه مظلوم ذکر یا مهدی ست

علیرضا خاکساری

عیسایِ زمان

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در پرده ای هنوز و صدت عندلیب هست

مُردیم از فراق تو ای عیسیِ زمان
آیا زخوانِ وصل تو ما را نصیب هست؟

هر جا روم از تو که دور از تو کس مباد
لیکن امیدِ وصل توأم عنقریب هست

دوری زخدمت تو زنقصانِ شوق ماست
دردا که درد نیست وگرنه طبیب هست

اظهار شوق این همه از «فیض» هرزه نیست
هم قصه غریب و حدیث عجیب هست

ملامحسن فیض کاشانی

آیات فروردین

ای چشم هایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخه های روشنِ «والتّین»

لبخندهایت مهربان تر از نسیم صبح
پیشانی ات سرمشق سبز سورۀ یاسین

ای با تو صبح و عصر و شب «فی أحسَنِ التقویم»
ای بی تو صبح و عصر و شب دل مرده و غمگین

ای وعدۀ حتمی! بگو کی می رسی از راه
کی می شکوفد شاخه های آبی آمین؟

رأس کدامین ساعت از خورشید می آیی
صبح کدامین جمعه ها با عطر فروردین؟

مریم سقلاطونی

با یک گل

شهر آینه دار می شود با یک گل
پروانه تبار می شود با یک گل

گفتند نمی شود، ولی می بینند
یک روز بهار می شود با یک گل

محمد فردوسی

بهار عدالت

یکی از همین روزها، ناگهان
تو می آیی از نور، از آسمان

تو می آیی و شب زمین می خورد
و قد می کشد نور، در آسمان

قفس با ظهور تو خط می خورد
زمین می شود سهم آزادگان

به سر می رسد فصل سرد سکوت
ترک می خورد بغض فریادمان

تو می آیی از فصل عدل علی
به تقسیم لبخند، تقسیم نان

تو از سمت طوفان شبی می رسی
به دست تو تیغی عدالت نشان

تو می آیی و با سرانگشت تو
ورق می خورد سرنوشت جهان

تو در باغ آدینه گل می کنی
بهار عدالت، امام زمان!

رضا اسماعیلی

مردی می رسد از راه

نمازی خوانده ام در بارش یک ریز ترتیلش
فدای عطر حوّل حالنای سال تحویلش

کلید آسمان در دست، مردی می رسد از راه
پر است از معنی آیات ابراهیم، تنزیلش

زمین هر روز فرعونی دگر در آستین دارد
دعا کن هر سحر آبستن موسی شود نیلش

زمان اسب سپید مهدی موعود را ماند
به گردش کی رسد بهرام ورجاوند با فیلش

زمین یک روز در پیش خدا قد راست خواهد کرد
به قرآنی که گل کرده ست از تورات و انجیلش

 علیرضا قزوه

صبح صادق

اگرچه زود؛ می آید، اگرچه دیر؛ می آید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر می آید

همان خورشید موعودی که در روز طلوع او
حدیث صبح صادق می شود تفسیر، می آید

زمین آبی تر از این آسمان ها می شود وقتی
که آن آیینۀ سبز «خدا - تصویر» می آید

شکوه مهربانی که نگاه نافذش حتی
به روی سنگ ها هم می کند تأثیر، می آید

در اعماق نگاهش می توان خشمی مقدس دید
دلش لبریز از مهر است و با شمشیر می آید

چنان با ضربه های حیدری اعجاز خواهد کرد
که از دیوار هم گل نغمۀ تکبیر می آید

دقیقاً رأس آن ساعت که در نزد خدا ثبت است
نه قدری زودتر از آن نه با تأخیر می آید

سیدمحمدجواد شرافت

حضور تو پیداست!

اگرچه غایبی، امّا حضورِ تو پیداست
چه غیبتی ست؟ که عطرِ عبور تو پیداست

مقام گلشنِ اشراق، نافه خیز از توست
بلی! شفاعت انسان به رستخیز از توست

تو کیستی که قیامت، قیامتِ کبراست
تو کیستی که قیامت ز قامتت پیداست

تو کیستی که «یدالله» در تنت جاری ست
زبان قاطع شمشیر عدل تو کاری ست

نگاه منتظرانت هنوز مانده به راه
سپید شد ز فراق تو سنگ فرشِ پگاه

خدا به دست تو داده ست عدل عالم را
سپرده نیز به دستت حساب آدم را

ز هر چه هست به گیتی، سرآمدت خوانند
تویی که قائم آل محمدت خوانند

ولادتت نه فقط آبرو به شعبان داد
که در ضمیر تمامی مردگان جان داد

اَلا ستارۀ موعودِ گرم و عالمتاب!
به دشت تیرۀ هستی چو آفتاب بتاب

بتاب و ظلمت ظلم زمانه را بردار
ز گرده های بشر تازیانه را بردار

غلامرضا شکوهی

قصۀ زلف تو

لب ما و قصۀ زلف تو، چه تو همی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترّحمی! چه عنایتی!

به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

به جمال، وارث کوثری، به خدا محمد دیگری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو، «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

زد اگر کسی در خانه ات، دل ماست کرده بهانه ات
که به جستجوی نشانه ات، ز سحر شنیده بشارتی

قاسم صرافان

صد هزاران اولیا روی زمین
از خدا خواهند مهدی را یقین

یا الهی! مهدیی از غیب آر
تا جهان عدل گردد آشکار

مهدی و هادی و تاج انبیا
بهترین خلق و برج اولیا

ای توختم اولیا اندر جهان
در همه جان ها نهان چون جان جان

عطار نیشابوری

دولت دوست

هین بیا ای طالب دولت شتابان
که فتوحست این زمان و فتحِ باب

جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود

ای که تو طالب نه ای، تو هم بی
تا طلب یابی ازین یار وفا

حاصل آن که هر که او طالب بود
جان مطلوبش در او راغب بود

آب در جو زان نمی گیرد قرار
زآن که آن جو نیست تشنه و آب خوار

تشنه می نالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آب خوار؟

تشنگان گر آب جویند از جهان
آب هم جوید به عالم تشنگان

کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست

مولوی

ز اصل خاکش، ز نسل پاکش، امام مهدّی هادی دین
چه روز باشد که بر سر افسر به پادشاهی خشم برآرد

خموش ابن حسام و از غم مکن شکایت که غم گزارست
چنان که دل ها ز غم رهاند، غم از درونِ تو هم برآرد

ابن حسام خوسفی

هدهد فرخنده فال

ای رخ فرخنده ات، خورشید ایوان جهان
قامت نورانی ات، شمع شبستان خیال

هدهد فرخنده فال طرف بامت جبرییل
بلبل دستان سرای باغ اسلامت، بلال

حضرت ختم ولایت، مهدی صاحب زمان
آن که زو شد صدرِ خاور، رشک ایوان جلال

بابافغانی شیرازی

شهنشاه اسلام، خاقان اکبر
که تاج میر آل سامان نماید

سپهدار اسلام، منصور اتابک
که کمتر غلامش، قَدر خان نماید

به تایید مهدی خصالی که تیغش
روان سوز دجّال طغیان نماید

خاقانی شروانی

از آن عهده که در سر دارد این عهد
بدین مهدی، توان رستن ازین مهد

اگر طوفان، چو بادی سهمناک است
سلیمانی چنین دارد، چه باک است

نظامی گنجوی

نور حضور

بعد از او صاحب زمان کز سال های دیرباز
دیده ها در انتظار روی آن فرّخ لقاست

چون کند نور حضور او جهان را با صفا
هر کژی کاندر جهان باشد، شود یک باره راست

این بزرگان، هر یکی را در جناب ذوالجلال
از بزرگی، رفعتی فوق سماوات للعُلاست

بر امید آن که روز حشر ازین شاهان، یکی
گوید: این ابن یمین از بندگان خاص ماست

این عنایت بس بود ابن یمین را، بهر آنک
هر که باشد بنده شان در این دو دنیا پادشاست

فخرالدین محمود (ابن یمین)

مهد جلال

چشم فراق و دیده یعقوب شد سپید
زان غایب از نظر، خبر پیرهن بیار

ای چشم چشمه خیز! تو از اشک لاله رنگ
طوفان ز ناوک مژه موج زن بیار

دجّالیان به فتنه و غوغا برآمدند
مهد جلال مهدی دشمن فکن بیار

حق را به دست ظلم، به باطل نهفته اند
رمزی ز سرّ کاشف سرّ و علن بیار

دیوان طمع به ملک سلیمان همی کنند
هان ای شهاب! صاعقه تیغ زن بسیار

ابن حسام خسته دل! از رهگذار چشم
اشک چو نار دانه، به هر دم زن بیار

ابن حسام خوسفی

سکوت کوچه های تارِ جانم، گریه می خواهد
تمام بندبندِ استخوانم، گریه می خواهد

ببار ای ابر باران زا! میان شعرهای من
که بغض آشنای آسمانم، گریه می خواهد

بهاری کن مرا جانا! که من پابند پاییزم
و آهنگ غزل های جوانم، گریه می خواهد

نمی خواهم دگر آیینه را؛ چشمان من مُردند
که در متنش نگاه ناتوانم، گریه می خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتّی گریه های بی امانم، گریه می خواهد

فرهام شاه آبادی فراهانی

شعله جان سوز

مشتاق جمال همچو ماهش، هستیم
محتاج نگاه گاهگاهش هستیم

عمری ست که بسته ایم بر روزنه ها
چشمی که یقین کند به راهش هستیم

سالی گذرد بی تو مرا روز؛ بیا
جان سوخت، تو ای شعله جان سوز! بیا

لبریز شده کاسه صبرم، جانا
ای از همه غایب ای دل افروز، بیا

ما شیفته زلف سمن سای توییم
دل داده قامت دل آرای توییم

هر چند فسرده ایم در باغ حیات
دل خوش به ظهور سرو بالای توییم

محمد یوسفی مهری

باران عشق

ای که دریا پیش پایت خاکساری می کند
صبر هم در انتظارات بی قراری می کند

بی تو می خشکد لبان رود، ای باران عشق
عقد اشک و چشم را نام تو جاری می کند

نیست اندر سر هوای هیچ جا جز کوی تو
ناکجا آباد، آن جا خانه داری می کند

در تمام سال های دوری من از رُخَت
در حضور غیبتت دل داغداری می کند

ای تمام معنی یک رود، اندر یک «کویر»
گر نباشی بی تو خشکی حکم جاری می کند

محسن بدره (کویر)

آستان عشق

یوسف ندیده است به دنیا نظاره ات
کردم هزار حنجره نذر هزاره ات

راضی مشو که طعمه دست خزان شوم
وامی شود گل لب من با اشاره ات

حرفی برای گفتن از این دل نمانده است
جانا! کجاست در دل این شب ستاره ات؟

رازی است سر به مهر، دو چشم سیاه تو
دیدم به قاب دیده تو استخاره ات

سر می نهم به پای تو در آستان عشق
من زنده ام به نام و نگاه دوباره ات

طیبه شامانی

فیض عمر

ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح نعیم خلد ز وصلت روایتی

علم وسیع خضر ز بحرت علامتی
آب حیات معرفتت را کنایتی

انفاس عیسی از نفست بود شمه ای
تعمیر عمر نوح، تو را بود آیتی

کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی

هر پاره از دل و از غصه قصه ای
هر سطری از خصال تو وز رحمت آیتی

تا چند ای امام بسوزیم در فراق
آخر زمان هجر شما را نهایتی

در آرزوی خاک درش سوختیم ما
یادآور ای صبا که نکردی حمایتی

ای فیض عمر رفت و ندیدی امام را
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی

فیض کاشانی

سرِ چشمه نجات

ایلیائیم از دهات شما
از تبارِ ترنُمات شما

آسمانها همیشه گُم بودند
پایِ هر سبزه ی حیات شما

روزگارم گذشته شُکرِ خدا
در جوار لبِ فرات شما

کوزه ام را دوباره پُر کردم
از سرِ چشمه ی نجات شما

زندگیِ مرا چه شیرین کرد
نفَس شاخه ی نبات شما

سفره ام پَهن خانه ام سرسبز
برکت دارد از زکات شما

آب و نانم رسیده از آن روز
که نشستم سرِ بساطِ شما

پنج نوبت به پشتتان هستیم
وقتِ حی علی الصلوه شما

باغ ما میوه های فطرت داد
محضِ رویِ توجّهات شما

الغرض داده است بر دستم
با دو دستش خدا براتِ شما

تا قیامت فرشته باران باد
سر هر ریشه ی قمات شما

شُکر از ایل کربلا هستیم
ما زمین خورده ی شما هستیم

به سمرقند یا بخارایی
یا به شن زارهای صحرایی

محملت بی غبار و راهت سبز
خوش نشین بر بُراقِ زیبایی

سرِ راهت قبیله ی مجنون
پشتِ سر چشم های لیلایی

آی بالا بلندِ کشمیری
کِی به این آب و خاک می آیی

لهجه ات هاشمی و زینب وار
مثل نهج البلاغه شیوایی

تا بدین ناز می روی آقا
می بَری از خدا شکیبایی

صید کردی نگاه آهو را
یعنی آقا زِ نسلِ زهرایی

کاروان را شبی بیار این سو
تا که چشم مرا بیارایی

به هوایت پریدنم عشقست
به رهت سر بُریدنم عشقست

نامتان رنگِ کیمیا دارد
ریشه در باورِ خدا دارد

نامتان از کجا تَراوش کرد
که چنین حسِ ربنا دارد

بر عقیقِ دلش نوشته خدا
چقدر نامتان صفا دارد

سرگذشت من و شما زیباست
چهارده قرن ماجرا دارد

چهارده قرن نه پیش از عشق
پیش از پیش ابتدا دارد

جبرئیل از شعاعِ تو دانست
که خدا جلوه تا کجا دارد

چهارده تن میان یک قاب اند
که در آن عکسی از شما دارد

بِاَبی انتَ سید و السادات
بر تو و خاندان تو صلوات

دور آخر به مِی کشان اُفتاد
ساقیا مطلعت مبارک باد

خوش بحال کسی که بر چشمش
چشم تو فرصت تماشا داد

مژه ها را بگو مرا گیرند
ناز دارد نگاه این صیاد

گرچه اینسان خرابمان کردی
نَفَست گرم و خانه ات آباد

دل زِ شوقت به سینه می کوبد
مثلِ تیشه به بیستون فرهاد

لا به لبهای ماست الا انت
تب دیوانگیست بادا باد

میدهد طعم شیر مادرمان
نظرت، با من است مادر زاد

میزنم نعره هر طپش یا عشق
میکشم سمتِ خیمه ات فریاد

گره ی بسته مرا واکن
روی قلبم دوباره امضا کن

خانه لبریز بوی اسفند است
غرق گل های سرخ الوند است

پای دیوار بین شب بوها
لاله ی دامن دماوند است

شب عید است حاجتش بدهید
پشت در یوسف آرزومند است

زود معراج می رود یعنی
نازِ این طفل با خداوند است

پدرت سیر می شود هرگز
لبِ تو کهکشانی از قند است

از نگاه علی و زهرا باز
سهمِ نرگس همیشه لبخند است

دلِ ما بندِ توست با عباس
نقش سربند توست یا عباس

برف بودیم و آبمان کردی
بِینِ سرما مُذابمان کردی

ریختی بِینِ قالبِ عشقت
عاقبت مستجابمان کردی

گرچه در پشتِ ابرها بودی
چشمه ی آفتابمان کردی

تا نویسیم سر گذشتت را
سینه سینه کتابمان کردی

تکه سنگی رها و گُم بودیم
خط کشیدی شهابمان کردی

با سرِ انگشت آسمانی خود
کوزه های شرابمان کردی

یک شقایق به جای دل دادی
مثل آئینه قابمان کردی

هرچه مردم جوابمان کردند
با نگاهت حسابمان کردی

گوشه چشمی بلند مرتبه ام
آشنایم گدای هر شبه ام

عرش خود را در این سرا گُم کرد
کنج ایوان سامرا گُم کرد

بس که چرخید در مدارِ شما
که زمین خطِ استوا گُم کرد

آسمان با درخششِ چشمت
ماه را با ستاره ها گُم کرد

بُرد خورشید را زِ محضرتان
در نواحیِ ناکجا گُم کرد

بازهم در هجوم مشتاقان
نوح آمد ولی ردا گُم کرد

هفت پشتِ بهشت می لرزد
که تو را دید دست و پا گُم کرد

خوش به چشمی که با تماشایت
بِینِ محراب قبله را گُم کرد

با غمت خاک سرشته بیا
روی پیشانی ام نوشته بیا

آتش سینه ی نِیستانی
که مناجاتِ ماه شعبانی

جمکرانِ دلم گرفته ببین
میروم بی تو رو به ویرانی

ما قنوتی تَرک تَرک خورده
تو زلالی شبیهِ بارانی

از شما بر بهشت می ارزد
کاسه ی آبی و خُرده ی نانی

باز باران گرفته تا دَمِ صبح
در قنوتت مگر چه می خوانی

جمعه ای باز هم گذشت و نشد
که رهایم کنی زِ حیرانی

جمعه هایی که دیر می آیند
جمعه هایی عجیب طولانی

می کُند سردیِ جدایی تو
روزهایِ مرا زمستانی

راستی در کجایِ این خاکی
کربلا یا که در خراسانی

بادها می وزند و می گویند
شاید امشب بقیع می مانی

گاهی از بوی سیب می فهمم
علقمه رفته ای به مهمانی

شاید امشب مدینه ای شاید
یا که شاید دمشق، می دانی

هر کجا یی همیشه قلبت شاد
هر کجایی سرت سلامت باد

حسن لطفی

فیض الهی

دمی که سیر وجودم الی السما می شد
تمام صفحه شعرم پر از خدا می شد

گمان کنم خبر از یار می رسد امشب
که باب فیض الهی به سینه وا می شد

به زخم کهنه چشم انتظارها دیگر
نگاه مرحمت دلبری دوا می شد

چه جلوه ای شده بر ظرف کوچک قلبم
که بند بند وجودم زهم جدا می شد

کنار سفره زیباترین مسافر عرش
دلم ز پنجه تنگ قفس رها می شد

به هر نسیم که در زلف یار می پیچد
به هر کرشمه گره ها زکار وا می شد

در این زمانه که مردم همه غریبه شدند
در این سکوت کسی با من آشنا می شد

چه بیقرار دلم میل سامرا کرده
خدا به حضرت نرگس پسر عطا کرده

حریم کوچک سرداب، عرش اعلا شد
نگار آمد و لبخندها شکوفا شد

سلام من به کسی که ز کاخ رم آمد
به ریسمان محبت اسیر آقا شد

خدا چه بخت بلندی به او عطا فرمود
ز راه دور رسید و عروس زهرا شد

عروس خانه غریب و امام خانه غریب
چقدر شادی این خانواده زیبا شد

نشسته یک پدری در کنار گهواره
ترنم لب او نغمه های لالا شد

شهادتین به لبهای او چه دیدن داشت
در ابتدا جلواتش شبیه عیسی شد

همه ذخیره حق در میان گهواره است
عصا بدست نگهبان خانه موسی شد

صدا صدای رسول خداست می آید
طنین یارب او مثل پور لیلا شد

ستاره سحر خانواده سر زده است
خلاصه همه اهل بیت آمده است

دل شکسته بداند قرار یعنی چه؟
خبر نیامدن از تکسوار یعنی چه؟

نگاه حضرت یعقوب می کند تفسیر
تمام عمر غم انتظار یعنی چه؟

بدست باد سحر بوی پیرهن آید
نسیم صبح بداند بهار یعنی چه؟

فقط ز خون شهیدان به جلوه می آید
به تیری از مژه طعم شکار یعنی چه؟

ندیده عاشق رویت شدم که فاش کنم
اسیری دل و گیسوی یار یعنی چه؟

کسی که طعم وصالت چشیده می داند
نگاه مرحمت سفره دار یعنی چه؟

بگفت سید بحرالعلوم کی دانید
بغل گرفتن قد نگار یعنی چه

دگر برای وصالت بهانه می گیرم
اگر که دیر بیایی زغصه می میرم

ز درد دوریت ای دوست شکوه ها دارم
خوشم اگرچه غریبم ولی تو را دارم

تمام سوز دل من زناله های شماست
ز درد هجر تو سوزی در این صدا دارم

گدایی در این خانه آرزوی من است
زنام توست اگر زره ای بها دارم

الا امیر سحر ای مسافر زهرا
امید وصل ترا بین هر دعا دارم

بیا و نامه اعمال من مرور نکن
که بر جبین عرق شرم از شما دارم

به کام خویش چشیدم غم جدایی را
امید رحمتی از یار آشنا دارم

بیا میان قنوتت مرا ز یاد مبر
که احتیاج شدیدی بر این دعا دارم

به آه نیمه شب تو قسم عنایت توست
اگر زبان مناجات با خدا دارم

قرار ما همه تنگ غروب صحن حسین
هوای بوسه ای از خاک کربلا دارم

چه می شود به نگاهی دلم تکان بدهی
چه می شود شب نیمه رخی نشان بدهی

رسیدی و دل ما غرق نور کردی تو
کلیم گشتی و جلوه به طور کردی تو

قسم به خون روی دستمال اشک تو
برای روضه دلم را جسور کردی تو

شبانه روز شده اشک تو شبیه به خون
ز بس مصیبت کوچه مرور کردی تو

همان زمان که لگد خورد مادرت زهرا
ز کو چه های مدینه عبور کردی تو

در آن دمی که به هم خورد گیسوان حسین
دل شکسته مادر صبور کردی تو

لبان تشنه زینب به خون حنجر خورد
زمان بوسه کنارش ظهور کردی تو

پی سری که بهم ریخته است ترکیب اش
لسان عمه خود را شکور کردی تو

میان کوفه شبی کنج خانه خولی
چه گریه ها که کنار تنور کردی تو

تمام حاجتم این است با دلی پر درد
تو را به حق اسیری عمه ات برگرد

قاسم نعمتی

درخشنده صبحدم

به مقدم خلف منتظر امام همام
مسیح خضر قدوم و خلیل کعبه مقام

شعیب مدین تحقیق حجت القائم
عزیز مصر هُدا مهدی سِپِهر غلام

خطیب خطه افلاک منهی ملکوت
ادیب مکتب اقطاب محیی اسلام

شه ممالک دین صاحب الزمان که زمان
به دست رایض طُوعش سپرده است زمام

به انتظار وصول طلیعتش خورشید
زند درفش درخشنده صبحدم بر بام

نه در ولایت او در خور است رایت ریب
نه با امامت او لایق است آیت غِیب

خواجوی کرمانی

صاحب عصر و زمان

ای فضای بارگاهت برتر از حدّ بیان
آنچه بر عالم نهان شد نزد تو آمد عیان

گر دو عالم را به خاک درگهت بارد کسی
باشد این سودا به نزد قدردانان رایگان

فیض عامَت می رسد بر خلق عالم دم به دم
نیست جایز اهل همت را به حاجت امتحان

کی بود یا رب که گردم در حریمت باریاب
وین سخن را دم به دم سازم ز دل وِرْد زبان

کای حریم بارگاهت کعبه اهل جهان
وی وجود باکمالت صاحب عصر و زمان

وقت آن شد کز حریم غیب سر برآوری
کار چون بر خلق مشکل شد نمایی داوری

داورا! تا کی بود ماه جمالت در نقاب؟
تا به کی داری روا بر خلق این غارتگری؟

وقت شد کز صفحه ایام شویی زنگ جور
و ز عدالت مر ضعیفان را نمایی یاوری

وقت شد کز جود و لطف و عدل و اخلاق حَسَن
فوج ظلم و جور و طغیان را نمایی عسگری

تا که لامع در رکابت از صمیم دل کُنَد
با زبان عذرگو، زین لفظ، معنی گستری

ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
ای راز نُه فلک ز جبینت عیان همه

در دامن تو حاصل دریا و کان همه
اسرار چار دفتر و مضمون نُه کتاب

در نقطه تو ساخته ایزد نهان همه
قدوسیان به امر خداوند امر و نهی

پیش تو سر گذاشته بر آستان همه
در خدمت تو تازه نهالان آسمان

استاده اند بر سر پا چون ستان همه
در آسمان ز شوق لب جان فشان تو

وا کرده اند همچو صدف ها دهان همه
پاس نفس بدار و قدم را شمرده زن

دارند چشم بر تو درین کاروان همه
|«ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه»

لامع درمیانی

صاحب عصر

تَنِ خامه دارد سرخوش نوایی
کند بلبل آهنگ دستان سرایی

بیا مطرب امشب ره تازه سر کن
ملولیم از رند و پارسایی

دهد ارمغان کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی

امام امم، صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی

ز تشریف ابر کَفَش، در بهاران
کند شاهد غنچه، گلگون قبایی

ز گرد سُمِ دشت پیما سمندش
برد دیده مهر و مه روشنایی

به وصفت فرو مانده غواص فکرم
که بار آرد اندیشه، حیرت فزایی

جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کز او دیده ام جذبه کهربایی

لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی

حزین خامه سر کن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر ده آشنایی

لامع درمیانی

خنده گل

امام مشرق و مغرب که می تواند داد
تبسم لب لعلش جواب خنده گل

چه خنده ها که زند آفتاب دولت او
به تر شکفتگی آفتاب دولت گل

ز آب و تاب بهار شکفته رویی اوست
شکفتن چمن آب و تاب خنده گل

ز غیبت تو چنان قحط سال کام دل است
که عندلیب نشد کامیاب خنده گل

بیا به خندة آب چمن که بی تو نماند
ترشح مژه ای در سحاب خنده گل

ز هجر روی تو گل در چمن نمی شکفد
بیا بیا و در افکن نقاب خنده گل

بهار معجزه شاداب از تبسم تست
چنان که چهره گلشن ز آب خنده گل

چه نسبت است به بلبل اسیر عشق تو را
خراب گریه کجا و خراب خنده گل

جهان به لطف تو محتاج تر که بلبل را
بهار گلشن عشرت به آب خنده گل

جهان ز عدل تو معمور آنچنان که کشد
چمن ز زنگ خزان ها گلاب خنده گل

فیاض لاهیجی

مهر تابان

نیست در اقلیم هستی ای دل محنت قرین
آن قدر شادی که کس خندد به وضع آن این

حجت حق، نور مطلق، صاحب الامر آن که او
بحر زخار امامت را است موج واپسین

هستی نه آسمان از بهر ذات پاک اوست
چون وجود حلقه انگشتر از بهر نگین

مهر تابان از فلک پیش فروغ روی او
بر زمین افتاده هر شب همچو چشم رمگین

روز آن روز است کان خورشید تابان سر زند
دولت آن دولت که او باشد شه تخت زمین

دامن عهد ظهورت کو که تا آید برون
ناله ها از استخوانم همچو دست از آستین

همچو نور دیده ها از پرده بیرون نه قدم
ای تو نور دیده های اولین و آخرین

بحر از هر موج دارد مصرعی در شأن تو
دست شوق ما و دامان خموشی بعد از این

همچنان کز جیب شب خورشید تابان سر زند
همچنان کز خواب نگشایند چشم اهل زمین

سر زند یارب ز شرق غیب مهر ذات کو
تا شد بیدار بخت شیعیان دل حزین

واعظ قزوینی

سایه لطف

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم؟
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقتِ من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گُل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وَقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گُذر از دست رقیبان نتوان کرد به کُویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان!
چون نباشند؟ که من، عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

حافظ شیرازی

برقِ عشق

دیدی ای دل که غمِ عشق دگر باره چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد؟

برقی از منزل لیلی بدرخشید «سحر»
وه که با خرمن مجنونِ دل افگار چه کرد؟

برقِ عشق، آتش غم در دلِ حافظ زد و سخوت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد؟

حافظ

جذبه یار

مِهر خوبان، دل و دین از همه بی پروا بُرد
رُخ شطرنج نبرد آنچه رُخ زیبا بُرد

تو مپندار که مجنون سرِ خود مجنون شد
از سَمَک تا به سُهایش کشش لیلا بُرد

من به سرچشمه خورشید نه خود بُردم راه
ذرّه ای بودم و مهر تو مرا بالا بُرد

من خسی بی سروپایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دلِ دریا بُرد

جام صهبا به کجا بود و مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا بُرد؟

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
با برافروخته رویی که قرار از ما بُرد

همه یاران به سر راه تو بودیم، ولی
خم ابروت مرا دید و زمن یغما بُرد

همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت مرا تنها بُرد

سیدمحمد حسین طباطبایی(علامه طباطبایی)

مصلح عالم

ای شاهد حسن غیب یزدانی
ای مظهر اقتدار سبحانی

ای مصلح عالم ای جهان آرا
ای پرتو آفتاب ربانی

باز آی و جهان به عدل و داد آرای
تا چند درون پرده پنهانی

باز آی و دل جهانیان مگذار
زین بیش در انتظار و حیرانی

باز آی و دو چشم انتظار ما
از طلعت خود نمای نورانی

ای یاور و یارت ایزد یکتا
لطف ازلت کند نگهبانی

ملک و ملکوت را تویی رهبر
بر غیب و شهود هم تو سلطانی

ای روی تو شمع محفل عالم
در شام جهان تو ماه تابانی

ما تشنه جرعه وصال تو
تو چشمه کوثری و رضوانی

خلقی همه تشنگان دیدارت
ای آب حیات و خضر روحانی

لطفی کن و خلق را ز غم برهان
بنمای رخ ای جمال سبحانی

گر غرق گناهی ای «الهی» باز
نومید مشو ز لطف رحمانی

بر حجت غیب حق توسل جو
هر جا که به کار خویش درمانی

حکیم الهی قشمه ای

شمع انجمن

همره باد صبا نافه مشک خُتن است؟
یا نسیم چمن و بوی گل و یاسمن است؟

دیده دل شده روشن مگر ای باد صبا
همرهت پیرهن یوسف گل پیرهن است؟

یا مسیحا نفسی می رسد از عالم غیب
که دل مرده دلان تازه تر از نسترن است؟

ای نسیم سحری این شب روشن چه شب است
مگر امشب مه من شمع دل انجمن است؟

مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل
صاحب العصر ابوالوقت امام زَمَن است

مرکز دایره هستی و قطب الاقطاب
آنکه با عالم امکان مَثَل روح و تن است

بحر موّاج ازل چشمه سرشار ابد
کاندر آن صبح و مسا روح قدس غوطه زن است

ای ز روی تو عیان جنت ارباب جنان
بی تو فردوس برین بر همه بیت الحزن است

ای که در ظلّ لوای تو کند گردون جای
نوبت رایت اسلام بر افراشتن است.

غروی اصفهانی

دل دردمند ما را که اسیر توست، یارا

همه عمر بر ندارم سر از این خُمار و مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی

چه شکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی بازکردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیّتی نویسی و هدیتّی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست، یارا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا، به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چون قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست «سعدی» کم خویش گیر و رستی

سعدی

سرخمّ می سلامت

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟!

به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانی، بود از تو گفتگویی!

غم و درد و رنج و محنت، همه مستعد قتلم
تو ببر سر از تن من ببر از میانه، گویی!

به ره تو بس که نالم، زغم تو بس که مویم
شده ام ز ناله، نالی؛ شده ام زمویه، مویی

همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی!

چه شود که راه یابد سوی آب، تشنه کامی؟
چه شود که کام جوید زلب تو، کامجویی؟

شود این که از ترحم، دمی ای سحاب رحمت!
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی؟!

بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت!
«سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی»

نظری به سوی «رضوان» دردمند مسکین
که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویی

فصیح الزمان شیرازی

در مَدح ولی عَصر«عج»‌

دوستان آمد بهار عیش و فصل کامرانی
مژده آورده گل و خواهد ز بلبُل مژدگانی

باد در گلشن فزون از حد نموده مُشک بیزی
اَبر در بُستان بُرون از حد نموده دُرفشانی

برقْ رخشان در فضا چون نیزۀ سالار توران
رعدْ نالان چون شه ایران، ز تیر سیستانی

از وصول قطرۀ باران به روی آب صافی
جلوه گر گشته طَبَق ها پُر ز دُرهای یمانی

دشت و صحرا گشته یکسر فرش از دیبای اخضر
مر درختان راست دَر بر جامه های پرنیانی

گوییا گیتی چراغان اَست از گلهای الوان
سوسن و نسرین و یاس و یاسمین و استکانی

هم منزّه طَرْف گلشن از شَمیم اُقْحوانی
هم مُعطّر ساحَت بُستان ز عطر ضَیمرانی

ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را کرده قصری
فرش او سبز و فضایش زرد و سقفش ارغوانی

وآن شقایق، عاشق است و التفات یار دیده
روی از این رو، نیم دارد سرخ و نیمی زعفرانی

لادن و میمون و شاه اِسْپَرغم و خیری و شب بو
برده اند از طز خوش، گوی سبق از نقش مانی

ژاله بر لاله چو خال دلبران در دلربایی
نرگس و سنبل چو چشم و زلفشان در دلستانی

وآن بنفشه بین، پریشان کرده آن زلف معطّر
کرده دلها را پریشان همچو زلفین فلانی

زین سبب بنگر سر خجلت به زیر افکنده، گوید
من کجا و طُرّه مشکین و پُرچین فلانی؟

عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ، بیتاب
آشکارا گوید از شهناز و شور و مهربانی

قمریک ماهور خواند، هدهد آواز عراقی
کبکْ صوت دشتی و تیهو بیات اصفهانی

این جهانِ تازه را گر مردگان بینند، گویند ای خدای
ای خدای …

کی چنین خرّم بهاران دیده چشم اهل ایران؟
کرده نوروز کهن از نو خیال نوجوانی

یا خداوند این بساط عیش را کرده فراهم
تا به صد عزّت نماید از ولی اش میهمانی

حضرت صاحب زمان، مشکوة انوار الهی
مالک کوْن و مکان، مرآت ذات لامکانی

مظهر قدرت، ولیّ عصر، سلطان دو عالم
قائم آل محمّد،مهدی آخر زمانی

با بقاء ذات مسعودش، همه موجود باقی
بی لحاظ اقدسش، یکدم همه مخلوق فانی

خوشه چین خرمن فیضش، همه عرشی و فرشی
ریزه خوار خوان احسانش، همه انسی و جانی

از طفیل هستی اش، هستیّ موجودات عالم
جوهری و عقلی و نامی و حیوانیّ و کانی

شاهدی کو از ازل، از عاشقان بر بست رُخ را
بر سر مهر آمد و گردید مشهود و عیانی

از ضیائش ذرّه ای برخاست، شد مهر سپهری
از عطایش بدره ای گردید بدر آسمانی

بهر تقبیل قدومش، انبیا گشتند حاضر
بهر تعظیمش، کمر خم کرد چرخ کهکشانی

گو بیا بشنو به گوش دل، ندای اُنظُرونی
ای که گشتی بی خود از خوف خطاب لَنْ ترانی

عید خُم با حشمت و فرّ سلیمانی بیامد
که نهادم بر سر از میلاد شه، تاج کیانی

جمعه می گوید من آن یارم که دائم در کنارم
نیمه شعبان مرا داد عزّت و جاه گرانی

قرنها باید که تا آید چنین عیدی به عالم
عید امسال از شرف، زد سکه صاحبقرانی

عقل گوید باش خامش، چند گویی مدح شاهی؟
که سروده مدحتش حق، با زبان بی زبانی

ای که بی نور جمالت، نیست عالم را فروغی
تا به کی در ظلِّ امر غیبت کبری ، نهانی؟

پرده بردار از رخ و ما مردگان را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و جانِ جهانی

تا به کی این کافران، نوشند خون اهل ایمان؟
چند این گرگان، کنند این گوسفندان را شبانی؟

تا به کی این ناکسان، باشند بر ما حکمرانان؟
تا کی این دزدان، کنند این بی کسان را پاسبانی؟

تا به کی بر ما روا باشد جفای انگلیسی؟
آنکه در ظلم و ستم، فرد است و او را نیست ثانی

آنکه از حرصش، نصیب عالمی شد تنگدستی
آنکه بر آیات حق رفت از خطایش، آنچه دانی

خوار کن شاها تو او را در جهان تا صبح محشر
آنکه می زد در بسیط ارض، کوس کامرانی

تا بدانند از خداوند جهان، این دادخواهی
تا ببینند از شه اسلامیان، این حکمرانی

حوزه علمیّه قم را عَلَم فرما به عالم
تا کند فُلک نجات مسلمین را، بادبانی

بس کرم کن عمر و عزّت بر کریمی کز کرامت
کرده بر ایشان چو ابر رحمت حق، دُر فشانی

نیکخواهش را عطا فرما، بقای جاودانی
بهر بدخواهش رسان هر دم، بلای آسمانی

تا ز فرط گل، شود شاها زمین چون طرف گلشن
تا ز فیض فرودین، گردد جهانی چون جنانی

بگذرد بر دوستانت هر خزانی چون بهاری
رو کند بر دشمنانت هر بهاری چون خزانی

امام خمینی

خورشید من برآی

دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است

دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است

شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است

سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است

بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هر گل دراین چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است

سیدعلی خامنه ای

محراب جمکران

دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو
سپند وار زکف داده ام عنان بی تو

ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ
زجام عشق لبی تر نکرد جان بی تو

چون آسمان مه آلوده ام زتنگ دلی
پر است سینه ام ز اندوه گران بی تو

نسیم صبح نمی آورد ترانه ی شوق
سر بهار ندارند بلبلان بی تو

لب از حکایت شبهای تار می بندم
اگرامان دهدم چشم خونفشان بی تو

چون شمع کشته ندارم شراره ای به زبان
نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو

ز بی دلی و خموشی چون نقش تصویرم
نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو

عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو

گزارش غم دل را مگر کنم چو امین
جدا از خلق به محراب جمکران بی تو[1]

 سید علی خامنه ای

پی نوشت:

کلمات کلیدی
امام مهدی (عج)  |  شعر آئینی  |  مدح و منقبت ائمه اطهار  | 
لینک کوتاه :  
نویسنده : ناشناس تاریخ : 1402/03/11

خدا داناو هم تواناست (آنچه را در سینه ها ست می داند) برای نوازش بی همتاست(بدون دست نوازش می کند) مثالش نیست بینهایت زیباست(در وصف دیر باور که انسان از دیدار رب سیر نمیشود) تمام عشق جلوه ای هست وناپیداست (در غیب و حال در هر زمان بوده و خواهد بود) انکه از نیستی می آفریند برایش دشوار نیست(بدون اسباب بدون مواد اولیه بدون نقشه قبلی می آفریند فقط بایک اشاره)آمره اذا ارادشی آن یقول له کن فیکون