گوهر ناب  /  اشعار آیینی  /  اخلاقی و پندآموز

مجموعه اشعار احسان و نیکی

نیکی و نیکوکاری، امری پسندیده و ستودنی است. یکی از اساسی ترین دستورات دینی در حوزه اخلاق اجتماعی، احسان و نیکوکاری است. احسان و نیکی شامل هرگونه خیررسانی به دیگران می شود؛ تا جایی که می توان مقام احسان را از والاترین فضایل متقین و مؤمنان دانست. احسان به عنوان فضیلت انسانی و عبادتی بزرگ، همواره از سوی بشر مورد توجه و تشویق بوده است. حتی بسیاری از مردمان با آنکه خود را اهل احسان نمی ‌شمارند، به اهل آن احترام ویژه ‌ای می‌ گذارند و نیکوکاران، از سوی همه بشر، مورد توجه و ستایش هستند. در اینجا گزیده ای از اشعار احسان و نیکی از نظر می گذرد.

تعداد بازدید : 31304     تاریخ درج : 1401/05/22    

نیکی به دیگران

نباشد همی نیک و بد، پایدار
همان بِه که نیکی بُوَد یادگار

دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بِخرَدی

چو نیکی کنی، نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورَت

چو نیکی نمایدت، کیهان خدای
تو با هر کسی نیز، نیکی نمای

مکن بد، که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان، نام بد

به نیکی بباید تن آراستن
که نیکی نشاید ز کس خواستن

و گر بد کنی، جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی

احسان و عطا

بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آر ما را

یکی خندید و گفت این درهم خرد
نمی ارزید این بیع و شرا را

روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روی و ریا را

مکن هرگز به طاعت خودنمایی
بر آن زین خانه، نفس خودنما را

بزن دزدان راه عقل را راه
مطیع خویش کن حرص و هوی را

چه دادی جز یکی درهم که خواهی
بهشت و نعمت ارض و سما را

مشو گر ره شناسی، پیرو آز
که گمراهیست راه، این پیشوا را

نشاید خواست از درویش پاداش
نباید کشت، احسان و عطا را

صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را

به نومیدی، در شفقت گشودن
بس است امید رحمت، پارسا را

تو نیکی کن به مسکین و تهیدست
که نیکی، خود سبب گردد دعا را

از آن بزمت چنین کردند روشن
که بخشی نور، بزم بی ضیا را

از آن بازوت را دادند نیرو
که گیری دست هر بی دست و پا را

از آن معنی پزشکت کرد گردون
که بشناسی ز هم درد و دوا را

مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را

ز محتاجان خبر گیر، ای که داری
چراغ دولت و گنج غنا را

به وقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را

نیکی کن ای پسر تو، که نیکی به روزگار
سوی تو بازگردد، اگر در چه(چاه) افکنی

اوحدی مراغه ای

شکر آن را که دگر باز رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی.

حافظ

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

حافظ

اگر بد کنی، چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز، انگور بار

برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد

کرم کن چنان کت برآید ز دست
جهانبان در خیر بر کس نبست

ببخش ای پسر کآدمی زاده صید
به احسان توان کرد و، وحشی به قید

عدو را به الطاف گردن ببند
که نتوان بریدن به تیغ این کمند

چو دشمن کرم بیند و لطف و جود
نیاید دگر خبث از او در وجود

مکن بد که بد بینی از یار نیک
نیاید ز تخم بدی بار نیک

چو با دوست دشخوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ

وگر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی بر نیاید که گردند دوست

سعدی

 بنی آدم اعضای یک پیکرند
 که در آفرینش ز یک گوهرند

 چو عضوی به درد آورَد روزگار
 دگر عضوها را نمانَد قرار

 تو کز محنت دیگران بی غمی
 نشاید که نامت نهند آدمی

 سعدی

 شنیدم که پیری به راه حِجاز
 به هر خُطوه کردی دو رکعت نماز

 چنان گرم رو در طریق خدای
 که خار مغیلان نکندی ز پای

 یکی هاتف از غیبش آواز داد
 که ای نیک بخت مبارک نهاد

 به احسانی آسوده کردن دلی
 بِه از اَلْف رکعت به هر منزلی

 سعدی

 نخواهی که باشد دلت دردمند
 دل دردمندان برآور زبند

 رۀ نیک مردان آزاده گیر
 چو ایستاده ای دست افتاده گیر

 سعدی

 وفا در عهد و در پیمان نکردیم
 خدا را یاد با ایمان نکردیم

 چگونه از خدا خواهیم درمان
 که دردی از کسی درمان نکردیم؟

 حاج علی کوچکیان

 جانا بیا که خدمت به خلق خدا کنیم
از مال و جان گذشته وارنا فدا کنیم

 ان را که داده به امانت بدست ما
باید به حق امانت ادا کنیم

 ما بندگان حضرت حقیم و حق گذار
باید به سجده رو به در کبریا کنیم

 دست وفا به دست مجبان حق دهیم
با اهل دل محبت و صدق وفا کنیم

 شبها بیاد ان تن تب دار خسته جان
بهر شفای او به تضرع خدا کنیم

 این دل که اینه مهر محبت است
با دوستان به صدق و ارادت وفا کنیم

 گر هر مصیبتی که شود جان گذار
با قلب پاک شکر و سپاس خدا کنیم

 احسان کنیم بر ضعفت تا که روز حشر
خود را قید و بند اسارت رها کنیم

 با دست پر فتوت ایثار و معرفت
یاری به دل شکسته و هر بینوا کنیم

 هر شب برای حاجت و بهر نیاز خویش
با سوز دل به درگه دوست التجا کنیم

 ما ناتوان و خائف و غمگین و عاجزیم
تا که خدا طلب بخشش و عطا کنیم

 در را مبند به روی این مستمند فقیر
تا دم به دم به در گه مستا ای دوست رجا کنیم

ای حلال مشکلات که مشکل گشا تو ای
جز بر در عطای تو ما رو به کجا کنیم

 پیوسته قادری به زبان اورد سخن جانا
بیا که بر سر پیمان وفا کنیم

قادری

 همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
 همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن

 زمدینه تا به مکه، سر و پا برهنه رفتن
 دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن

 به مساجد و معابد، همه اعتکاف جستن
 ز ملاهی و مناهی، همه احتراز کردن

 شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
 ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن

 به خدا که هیچ یک را، ثمر آنقدر نباشد
 که به روی نا امیدی، در بسته باز کردن

 شیخ بهایی

باشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار

دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی

چو نیکی کنی، نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندرخورت

چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هر کسی نیز، نیکی نمای

مکن بد، که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان، نام بد

به نیکی بباید تن آراستن
که نیکی نشاید ز کس خواستن

وگر بد کنی، جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی

ابوالقاسم فردوسی

 گر تو نیکی کنی جزا یابی
 در جهان جاودان بقا یابی

 سنایی غزنوی

 با دوست چو بد کنی شود دشمن تو
 با دشمن اگر نیک کنی گردد دوست

 شاه سنجان

 دوردستان را به احسان یاد کردن همت است
 ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند

 صائب تبریزی

 هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
 بر نروید هیچ از شه دانه احسان چرا

 هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست
 گنج حق را می نجویی در دل ویران چرا

 بی تراز و هیچ بازاری ندیدم در جهان
 جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا

 مولوی

 چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش
 چون رنده ز کار خویش بی بهره مباش

 تعلیم ز ارّه گیر در کار معاش
 چیزی سوی خود می کش و چیزی می پاش

 جامی

 زندگانی چو مال میراث است
 که نبینی به فاش جز به زکات

 پس ز طاعت بده زکاتش از آنک
 به زکات است مال را برکات

 خاقانی شروانی

 حفظ زر را نیست تدبیری به از بذل زکات
 خون گل ها را ز منع باغبان باید گرفت

 صائب تبریزی

 گر باغبان زکات زر گل برون کند
 باد خزان طراوت گلشن فزون کند

 صائب تبریزی

 اگر بینی که نابینا و چاه است
 اگر خاموش بنشینی، گناه است

 سعدی

 ز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدار
 زکات راستی از کج روان مگردان راه

 صائب تبریزی

نیکوکاری

خلق های خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو می خرامند این صفات

آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش باز آرد زکات

چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مؤمنات قانتات تائبات

بی عدد پیش جنازه می دود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات

در لحد مونس شوندت آن صفات با صفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات

حله ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات

هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات

گاهی خدا می خواهد با دست تو
دست دیگر بندگانش را بگیرد

وقتی دستی را به یاری می گیری،
|بدان که دست دیگرت در دست خداست

سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی

به گوش ارغوان، آهسته گفتم
بهارت خوش که فکر دیگرانی

تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز

سعیم این است که در آتش اندیشه چو عود
خویشتنِ سوخته ام تا به جهان بو برود

سعدی

همدردی

گیرم نشاط و شادی دنیا را
یک سر به دامن دل من ریزند

آیا در آن زمان که بخندم شاد
لرزان لبی ز ناله نخواهد سوخت؟

طفلی درون کلبه تنگی سرد
با مادری گرسنه نمی لرزد؟

آخر کنار حسرت و رنج ای دوست
فارغ کجا توان شد و خوش خندید؟

آن اشک را چگونه نباید دید؟
وان ناله را چگونه توان نشنید؟

سودرسانی

اگر نفع کس در نهاد تو نیست
چنین گوهر و سنگ خارا یکی است

غلط گفتم ای یار شایسته خوی
که نفعست در آهن و سنگ و روی

چنین آدمی مرده به ننگ
که بر وی فضیلت بود سنگ را

سعدی

خدمت به دیگران

اَلا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی

به حال دل خستگان درنگر
|که روزی تو دلخسته باشی مگر

درون فروماندگان شاد کن
از روز فروماندگی یاد کن

چو غنچه گرچه فرو بستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گِره گشا می باش

حافظ

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
که پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد

صائب تبریزی

خرّم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است

پروین اعتصامی

سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی

به گوش ارغوان، آهسته گفتم
بهارت خوش که فکر دیگرانی

فریدون مشیری

یکی خار پای یتیمی بِکَند
به خواب اندرش دید صدر خُجَند

همی گفت و در روضه ها می چمید
کز آن خار بر من چه گل ها دمید

سعدی

شود جهان لب پر خنده ای اگر مردم
کنند دست یکی در گره گشایی هم

صائب تبریزی

گاهی خدا می خواهد با دست تو
دست دیگر بندگانش را بگیرد

وقتی دستی را به یاری می گیری
بدان که دست دیگرت در دست خداست

ای موجِ امید، راهی ساحل تو
ای مهر و وفا عجین در آب و گل تو

گر یک گِره از کار کسی باز کنی
رنج دو جهان بَرَد خدا از دل تو

تکثیر عشق

ای کاش که از غربت دلگیر نترسیم
از مرگ ازین بازی تقدیر نترسیم

بگذار که از فاصله ها درس بگیریم
از درد ازین دشمن بی پیر نترسیم

بگذار خبر در همه ی شهر بپیچد
بگذار که از پخش تصاویر نترسیم

بگذار بگوییم که همراز هم هستیم
از اینکه شود عشق فراگیر نترسیم

از اینکه شود عشق درین شهر عزیزم
با نام من و نام تو تکثیر نترسیم

احمدی

گره گشایی

بود آیا که خرامان ز درم باز آیی؟
گره از کار فرو بسته ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا می نایی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن
به دمی یا دِرَمی یا قلمی یا قدمی

برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، تو پیش فرست

تو با خود ببر توشه ی خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن

غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش

کسی گوی دولت، ز دنیا برد
که با خود، نصیبی به عُقبی برد

به گیتی ز بخشش بود مرد به
تو گر گنج داری ببخش و مَنِه

بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار

زیر دستان را به احسان دستگیری کن که ابر
در سخای بحر با روی زمین احسان کند

درخت کرم هر کجا بیخ کند
گذشت از فلک شاخ و بالای او

گر امید داری کز او برخوری
به منّت منه ارّه بر پای او

ببخش مال و مترس از کمی که هر چه دهی
جزای آن به یکی ده ز دادگر یابی

بینوا را از سر سفره ی خود دور مکن
بهر یک لقمه ی نان تلخ مگر شور مکن

به پیری گر نمی خواهی که محتاج عصا گردی
ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری کن

جود و بخشش

به بازوان توانا و فتوّت سر دست
خطا است پنجه ی مسکین ناتوان بشکست

نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟
که گر ز پای در آید، کسش نگیرد دست

هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

زگوش پنبه برون آر و داد خلق بده
و گر تو می ندهی داد، روز دادی هست

نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد
پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست

غنی از بخیلی غنی مانده ست
فقیر از سخاوت فقیر از سخا

مردمداری

چهار چیزست آیین مردم هنری
که مردم هنری زین چهار نیست بری

یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود
به نیکنامی آن را ببخشی و بخوری

دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندرونگری

سه دیگر آنکه زبان را به گاه گفتن زشت
نگاه داری تا وقت عذر غم نخوری

چهارم آن که کسی کو به جای تو بد کرد
چو عذر خواهد نام گناه او نبری

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقّدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا

نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد
پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست

توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب

وَ مَنْ یتَّق الله یجْعَلْ لَهُ
وَ یرزُقْه مِن حَیثُ لا یحْتَسِبُ

نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار

دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی

کمک به بینوا

یک پیر زن دیروز
از کوچه رد می شد

با خستگی می برد
یک بسته را با خود

دیدم که می لرزد
دست و عصای او

انگار سنگین بود
بسته برای او

رفتم جلو گفتم
«خسته شدی مادر

این بسته را حالا
من می برم دیگر»

آن پیرزن خندید
با صورتی خسته

تا خانه اش رفتیم
همراه آن بسته

سخاوت نشان گر ثنا بایدت
که بار درخت سخاوت ثناست

نیکی هنری نیست به امید تلافی
احسان به کسی کن که بکار تو نیاید

 گفتم: «هوای میکده غم می برد ز دل»
 گفتا: «خوش آن کسان که دلی شادمان کنند»

 بخشش

امشب شب جواب به فریاد خسته هاست
 لبخندهات را به لب دیگران ببخش

 با قلب پاک خود نفس تازه ای بده
 با این نفس به یک نفس خسته جان ببخش

 امشب هزار چشم تو را داد می زنند
 خورشید را دوباره به پیر و جوان ببخش

 پیوند چشم های تو آواز روشنی ست
 فرصت برای دیدن جان و جهان ببخش

 جسمت برای خاک ندارد نشانه ای
 در جسم ها به یاد نشان ات، نشان ببخش

 پیام دین ما می باشد احسان
 اگر داری کمک کن ای مسلمان

 کمک را از علی می باید آموخت
 که بخشید عمر خود را هرچه اندوخت

 حافظ! «نهادِ نیک تو کامت بر آورد
 جان ها فدایِ مردم نیکو نهاد باد»

 گفتم: «هوای میکده غم می برد ز دل»
 گفتا: «خوش آن کسان که دلی شادمان کنند»

 خالی نمی ماند ز زر دستی که احسان می کند
 تقصیر در ریزش مکن خورشید زرین چنگ شو

 خار دیوارست چون از اشک شد مژگان تهی
 ابر بی باران بود دستی که شد ز احسان تهی

 می کند از راه احسان بنده صد دیوانه را
 کودکان را هر که آزاد از دبستان می کند

دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ور نه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند

 نباشد آدمی را هیچ خلقی بهتر از احسان
 که بوسد دست خود، هر کس که گیرد دست سایل را

 چه آدم ها که تنها و یتیمند
 به احسان شما اکنون سهیمند

 بیاییم با کمک کردن به یاران
 بهاری نو بسازیم در بهاران

نیک اندیش

 دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
 که سرگشته ای را بر آمد مراد

 خبیثی که بر کس ترحّم نکرد
 ببخشود بر وی دل نیک مرد

 عجب ناید از سیرت بخردان
 که نیکی کنند از کرم با بدان

 در اقبال نیکان بدان می زیند
 اگر چه بدان اهل نیکی نیند

 رو نیکی کن که دهر نیکی داند
 او نیکی را از نیکوان نستاند

 مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند
 آن به که بجای مال نیکی ماند

 ده روز دورِ گردون افسانه است و افسون
 نیکی به جایِ یاران فرصت شمار یارا

گر بد کنی، چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز، انگور بار

نپندارم ای در خزانِ، کِشته جو
که گندم ستانی به وقت درو

 کسی کوی دولت ز دنیا ببُرد
 که با خود نصیبی به عقبا ببرد

 درون فرو ماندگان شاد کن
 ز روز فرو ماندگی یاد کن

 نه خواهنده ای بر در دیگران
 به شکرانه، خواهنده از در مران

 تو هرگز رسیدی به فریاد کس
 که می خواهی امروز فریادرس؟

 که بر جان ریشت نهد مرهمی؟
 که دل ها ز ریشت نبالد همی

 همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن
 گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد

 بیا ای دانش آموز دبستان
 شکوفا کن گلی در این گلستان

 گلستان قشنگ مهربانی
 بود از هدیه های آسمانی

نیک بخت

شنیدم که پیری به راه حِجاز
به هر خُطوه کردی دو رکعت نماز

چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مغیلان نکندی ز پای

یکی هاتف از غیبش آواز داد
که ای نیک بخت مبارک نهاد

به احسانی آسوده کردن دلی
بِه از اَلْف رکعت به هر منزلی

فریدون مشیری

شفقت با یتیم

چو بینی یتیمی سر افکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش

 یتیم ار بگرید، که نازش خرد؟
و گر خشم گیرد، که بارش برد؟

به رحمت بکن آبش از دیده، پاک
به شفقت بیفشانش از چهره، خاک

اگر سایه ای خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن، پَروَرش

ده روز دورِ گردون
افسانه است و افسون

نیکی به جایِ یاران
فرصت شمار یارا

هدیه و تحفه

دریغ آمدم ز آن همه بوستان
تهی دست رفتن سوی دوستان

به دل گفتم از مصر، قند آورم
برِ دوستان ارمغانی برم

مرا گر تهی بود از آن قند، دست
سخن های شیرین تر از قند هست

نه قندی که مردم به صورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند

سعدی

دستگیری از دیگران

صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم میان عابد و عالِم چه فرق بود؟
تا اختیار نمودی از آن، این فریق را

گفت آن گلیم خویش بدر می برد
ز موجوین سعی می کند که بگیرد غریق را

سعدی

با نیک خصلتان

هر کس که صادق است و کمتر خطا کند
با هر وسیله ای به دل دوست جا کند

این رسم زندگی است که موجود پاک را
در تنگنا گذارد و بس بی بها کند

با هرکه بی ریا در دل را گشوده ای
وابسته گشته مختصری پس رها کند

دردی است اینکه گنبد گردون به سادگی
با نیک خصلتان به همین گونه تا کند

با آن که پر امید به سویت شتافته است
چون زخم خنجری سخن ناروا کند

باور کنید نیست مقام فراتری
از بهر آن که درد دلی را دوا کند

از خود گذشته ای که علی رغم درد خویش
انسان پر غمی به شعف آشنا کند

الحق فرشته ای است مقرب به ذات حق
دور از ریا و مکر که آن پارسا کند

ما زیر بار گفته ناحق نمی رویم
بی منطق ارکه بند ز بندم جدا کند

ما مرده محبت و دلهای صادقیم
این لطف گر که دید کسی جان فدا کند

صد ها فرشته بوسه بر آن دست می زنند
کز کار خلق یک گره بسته وا کند

اعتمادزاده

نمیرد گر بمیرد نیکنامی
که در خیلش بود قائم مقامی

چو در مجلس چراغی هست اگر شمع
بمیرد همچنان روشن بود جمع

دل می رود ز دستم، صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز!
باشد که باز بینم، دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا، یا ایّها السکارا

ای صاحب کرامت، شکرانه سلامت
روزی تفقّدی کن، درویش بی نوا را!

آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی، ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی، تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی، امّ الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی، من قبلة العذارا

هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی!
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع، از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او، موم است سنگ خارا!

آیینه سکندر، جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد، احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت، رندان پارسا را!

حافظ به خود نپوشید، این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را!

حافظ

کاری بکن

بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار

ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و رویینه تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلقست دنیا یادگار

این همه رفتند و ما ای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی خبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام آور شدی
فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند
وینچه بینی هم نماند برقرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی شک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

اینهمه هیچست چون می بگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می داند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار

خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کله ی سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی می بایدت، تخمی بکار

چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین درگذار

چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار

عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار

شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفیست بیرون از عدد
|فضل او فضلیست بیرون از شمار

گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار

نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار

ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت برآرد کردگار

با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار

زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار

دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار

هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر و زود از جان برآرندش دمار

با بدان چندانکه نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار

ای که داری چشم و عقل و گوش و هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار

نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار

سعدیا چندانکه می دانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار

سعدی

نیکنامی

چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مُردی، نه بر گور نفرین کنند

نباید به رسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد

بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال

سعدی

نیک ماندگاری

این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دل اش بیمار است

نیکی او به جای گاه بد است
شادی او به جای تیمار است

چه نشینی بدین جهان هموار
که همه کار او نه هموار است

کنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است

رودکی

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فانی در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم

خیام

مرد نکو نام

دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند در این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهان است به هیچش نخرند

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفه ای بی بصرند

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره در او می نگرند

آن که پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق بدو می گذرند

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده ست غنیمت شمرند

گل بی خار میسر نشود در بستان
گل بی خار جهان مردم نیکوسیرند

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

سعدی

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم

ذکرِ خیر نیکان

مبین ز خلق که این یار و آن زاغیار است
به کشتِ عارف و عامی چو ابرِ نیسان باش

سودِ بازار جهان بیرون ز ذکرِ خیر نیست
صرفه این است ای خداوندانِ دینار و درم

در چمن هر ورقی دفترِ حالی دگر است
حیف باشد که ز حالِ همه غافل باشی

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقّدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا

همدلی و یاری

به نام حضرت باری تعالی
که حال بینوا دریاب حالا

دوباره جشن نیکوکاری آمد
زمان همدلی و یاری آمد

بیا ای دانش آموز دبستان
شکوفا کن گلی در این گلستان

گلستان قشنگ مهربانی
بود از هدیه های آسمانی

پیام دین ما می باشد احسان
اگر داری کمک کن ای مسلمان

کمک را از علی می باید آموخت
که بخشید عمر خود را هرچه اندوخت

تقلا کن برای مستمندان
که اجر این کمک باشد دو چندان

چه آدمها که بی کیف و کتابند
پی گندم چو موری در شتابند

چه آدم ها که نان شب ندارند
به یاری شما چشم انتظارند

چه آدمها که بیمار و ضعیفند
اگر چه ناتوان اما شریفند

چه آدم ها که تنها و یتیمند
به احسان شما اکنون سهیمند

بیاییم با کمک کردن به یاران
بهاری نو بسازیم در بهاران

چه خوش باشد به جشن مهربانی
کنیم با بینوایان همزبانی

تهیدستان کنون چشم انتظارند
برای عیدشان عیدی ندارند

درخت کرم هر کجا بیخ کند
گذشت از فلک شاخ و بالای او

گر امید داری کز او برخوری
به منّت منه ارّه بر پای او

غم و محنت دیگران

بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

حافظ

به بازوان توانا و فتوّت سر دست
خطا است پنجه ی مسکین ناتوان بشکست

نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟
که گر ز پای در آید، کسش نگیرد دست

کلمات کلیدی
احسان و نیکوکاری  |  نیکی  |  شعر آئینی  | 
لینک کوتاه :  
نویسنده : ناشناس تاریخ : 1402/07/23

بذر نیک نامی بکار تا زنده ای زانکه با نیک نامی تو زیبنده ای وز بدی ها دور باش و گوشه گیر مهربانی و صداقت پیشه گیر